در من بگیر بار دگر، ای دم غزل!
من بازگشتهام به تو، ای عالم غزل!
ای عالم عزیز که تقدیر روزگار
چندی گرفت از تو مرا، از غم غزل
حالا دوباره آمدهام با همان جنون
تا محو و گم شوم در پیچ و خم غزل
من باز گشتهام که بگیرم به جدّ و جهد
از دست شاعران جوان پرچم غزل
هان! رفتم از تو، ای من بیذوق پیش از این!
تا بعد از این دوباره شوم محرم غزل
دنیا همه برای تو، بگذار بعد از این
او همدم تو باشد و من همدم غزل
بسیارها و بیشترینها برای تو
من قانعم به قافیههای کمغزل
پیوند خورده است از آغاز بخت من
با تار و پود قالب مستحکم غزل
از هر طرف که مینگری رقص شعله است
در من گرفته سرکش و سوزان دم غزل
شاعر ؟؟؟
کی به سامان برسانند پریشانیتان
با جهالت به هم آمیخت مسلمانیتان
پردهدار حرم عطر و کبوتر شدهاید
خاک این دولت ناخواسته ارزانیتان
بر سر سفرة عشقاید ولی دست خدا
دوزخی ریخته در کاسة پیشانیتان
گوشهای یافتم از حکمت پیران عجم
افعی خفته به گنج است نگهبانیتان
کاش میکرد ابومسلم آهنگ حجاز
تا برقصاند با تیغ خراسانیتان
عبدالجبار کاکائی
عزیز فاطمه ...
ما ایستادهایم سپیدار بگذرد
یلدای برفی از شب تکرار بگذرد
ماه سپید، چادر مه را به سر کند
تا چشمههای برف، پریوار بگذرد
فوّاره نیست، سرو سپید آبشار نیست
این چشمه قد کشیده که سرشار بگذرد
روزی هزار رود تو را تشنهتر شود
روزی هزار چشمه اگر یار بگذرد
روزی هزار مصر، تو را جان فدا کند
یوسف اگر به چشم خریدار بگذرد
چیزی شبیه عشق، دلم را گرفته است
کی این شبان سرد گرفتار بگذرد
این گریههای عاشقی از جنس دیگریست
این جا عیار عشق ز معیار بگذرد
از سیم خاردار عزیزان گذشت و رفت
بوی گلی که از سر دیوار بگذرد
بیژن ارژن
|
با خودم بودم و تنها با خودم بودم و خسته
|
یا ابا صالح ...
چه میشود که مرا هم به آسمان ببری
به میهمانی سبز فرشتگان ببری
چه میشود که در این قحط عشق و شربت و شعر
مرا به کشف غزلهای مهربان ببری
چه میشود که در این ابتدای راه مرا
به روزهای خوش آخرالزمان ببری
چه میشود که همین جا مدینهات باشد
تو هم برای یتیمان شبانه نان ببری
چه میشود که بیایی از این به بعد مرا
به عمق حادثه آن سوی امتحان ببری
چه میشود که مرا مثل عاشقان خودت
سهشنبههای اجابت به جمکران ببری
اصغر رجبی
ای در هوای تو جاری، عطر نسیم بهاران
آوای گرم کلامت، پیچیده در کوچهساران
در خانههای دل ما، عشق تو مأوا گزیده است
شوف وصال تو برده است، تاب از دل بیقراران
با مرغ غم همنواییم، در این کویر عطشخیز
ای ابر رحمت به رقص آر، شولای بشکوه یاران
یاران عاشق گذشتند، از مرز سرخ شهادت
بردند داغ فراقت، بر وسعت لالهزاران
آهنگ ماندن نداریم با این غم خانمانسوز
دوران به کام کلاغان، آتش به جان هزاران
تا چند باید نشستن، در کنج ویرانهی غم
تا چند باید ببینیم، بر گنجها نقش ماران
خون دل از دیده جاری است، مستضعفان جهان را
بر سینهشان زخم کاری، از خنجر نابکاران
در عرصهی خون و شمشیر، چون پا نهی بهر پیکار
ریزند سر پیش پایت، از بیم جان تکسواران
در این غروب غمانگیز، در غربت زرد پاییز
کِی میرسد دستهامان، بر شال سبز بهاران
پیداست این که میآیی، غمها ز دل میزدایی
آغوش خود میگشایی، بر روی چشمانتظاران
عباس براتی پور
تموم شد ترانه
به پایان رسیدم
اگر گریه کردم
اگر دل بریدم
تموم شد ترانه
قلم را شکستم
به کنجی خزیدم
به ماتم نشستم
نوشتم سکوت و
صدا می شنیدی
به هر خط شکستم
تو گفتی ندیدی
می تونستی از تب
ترانه بسازی
دلی رو که بردی
دوباره ببازی
می تونستی ماهُ
به خوابم بیاری
رو پیشونی شب
ستاره بذاری
اگر بی اجازه
تو شعرم نشستی
چرا دل بریدی
چرا دل نبستی
تموم شد ترانه
چشات غرق خوابه
سؤال من از تو
هنوز بی جوابه
اهورا ایمان
تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی
رفتی و چیزی نگفتی گریه رو بهونه کردی
من سوال ساده تو، توجواب مشکل من
ردپای رفتن تو روی صحرای دل من
کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده شهره
ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره
سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره
دلم از وقتی که رفتی دیگه همسایه نداره
وقتی آسمون شبهام زیر سایه چشاته
وقتی حتی این ترانه رنگ غربت صداته
نمی ذارم این دوراهی سرراه ما بشینه
نمی ذارم این جدایی رنگ فردا رو بگیره
شبو با فانوس اشکت میبرم به روشنایی
با تو میرسم دوباره به طلوع آشنایی
می دونم هرجا که هستی دل تو اهل همین جاست
واسه من و تو اینجا اول و آخر دنیاست
افشین یداللهی
ای که بوی باران شکفته درهوایت
یاد ازآن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت، بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده برسر من
جزغمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی
چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من! بهارم! بهشت من! کجایی؟
جان من! کجایی؟ کجایی؟ که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهاده ام، به گوشه ای نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که میرود به ناکجا
ای گل آشنا!
بی قرارم بیا
وای از این غم جدایی
باغ من !بهارم !بهشت من کجایی؟
جان من! کجایی؟ کجایی؟ که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهاده ام به گوشه ای نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که میرود به ناکجا
ای گل آشنا!
بی قرارم بیا
وای از این غم جدایی
قیصر امین پور
یه روز یه باغبونی
یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون
باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم
یه روز و روزگاری
این بوته یاس من
می مونه یادگاری
هرروز غروب عطر یاس
تو کوچهها میپیچید
میون کوچه باغا
بوی خدا میپیچید
اونایی که نداشتن
از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس
باعث زشتی شونه
عابرای بی احساس
پاگذاشتن روی یاس
ساقه هاشو شکستن
آدمای ناسپاس
یاس جوون برگ مون
تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه
اما سراومد بهار
یه باغبون دیگه
شبونه یاسو برداشت
پنهون ز نامحرما
تو باغ دیگه ای کاشت
هزار ساله کوچه ها
پرمی شه ازعطر یاس
اما مکان اون گل
مونده هنوز ناشناس
سیدفرید احمدی
السلام علیک یا ابا صالح المهدی ...
در یک بهار سبز خوشایند میرسی
یک روز در اواخر اسفند میرسی
وقتی که دستهدسته کبوتر به اذن عشق
از آسمان فرود بیایند میرسی
از نسل ارتفاعی و از پشت آسمان
بیهیچ واسطه به خداوند میرسی
در این سکوت سرد تو را داد میزنم:
پس کی به داد مردم در بند میرسی؟
تا یازده ستاره برایت شمردهام
با این حساب با عدد چند میرسی؟
فاطمه آقابراری