دسته
وبلاگهاي برگزيده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1765091
تعداد نوشته ها : 1695
تعداد نظرات : 564
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
شعر منتشر نشده درباره دفاع مقدس
استاد مهدی آذر یزدی
دست‌نوشته‌های بسیاری از مرحوم استاد مهدی آذر یزدی، پدر ادبیات کودکان و نوجوانان کشورمان که به تازگی به رحمت ایزدی پیوست، بر جای مانده که هنوز منتشر نشده‌اند. بسیاری از این دست‌نوشته‌ها، اشعار منتشر نشده این استاد متواضع است که در این میان، ارادت استاد مهدی آذر یزدی به فرهنگ دفاع مقدس و شهیدان سرافراز حماسه مقاومت و ایثار بسیار تأثیرگذار است.

آن مرحوم که سبکی خاص در نظم و نثر داشت، ارادت خود را با همه تواضع تقدیم دلاورانی کرده بود که در سنین کودکی و نوجوانی از کتاب‌های پندآموز حضرت استاد بهره برده بودند.

شعر منتشر نشده‌‌ای که توسط استاد مهدی آذر یزدی برای شهدای گمنام دفاع مقدس در زمستان 1374 سروده شده است، برای نخستین بار در سایت «تابناک» به علاقه‌مندان ادبیات دفاع مقدس تقدیم می‌شود.

این شعر توسط نشریه «پرگار» استان یزد و بردادر عزیزمان جناب آقای بردستانی، برای سایت «تابناک»، فرستاده شده است که پیشتر از همکاری این عزیزان کمال تشکر را دارد.

مرد آزاده را بسی سهل است / کز همه چیز بگذرد جز نام
از سر جاه و مال برخیزد / جان دهد نیز در ره اسلام
جان عزیز است و دین عزیزتر است / وانچه از جان گذشته جانان است
آن که آگاه از شهادت خویش / جان فدا می‌کند، شهید آن است
از شهیدان کریمتر کس نیست / در نظرگاه خلق و خالق نیز
بعد از آن هر که نیز در راه است / تا کند جان فدا هموست عزیز
آدمی لیک خوشدل از نام است / بی نشان جان سپردن آسان نیست
وانکه در بند نام نیز نبود / در دلش جز صفای ایمان نیست
گرچه فرجام کار یکسان است / دل مردم به یادگار خوش است
ماندن نام شخص آخر نیز / بر سر لوحه مزار خوش است
ای بسا کار باقیات‌الخیر / در جهان هست بهر ماندن یاد
معبد و مرقد و کتاب و کلام / اثری از حضور بی فریاد
هر کسی نام خویش دارد دوست / نام هر کس نشان بودن اوست
نام نیک است آنچه می‌ماند / یاد نیکو قرین نام نکوست
یاد نام‌آوران به نام کنند / نام اگر نیست، یاد چون باشد
دل ز گمنامی شهید سعید / گرچه سنگ است غرق خون باشد
آن که بی‌نام می‌کند ایثار / هست نزدیکتر ز قرب اله
ای خوشا در گذشتن از همه چیز / بی‌نشان خالصا لوجه‌الله
وقت ایثار جان به گمنامی / هست یکسر نشان حق جویان
رهروان طریقه اخلاص / وحده‌لا‌شریک‌له گویان
در شگفتم آن چگونه دل است / دل در یافته پیام الست
دل در باخته به عشق وصال / دل پرداخته ز هر چه که هست
یک سر و صدهزار سر همراز / یک تن و صدهزار تن همراه
همه از بی‌نشانی اش رنجور / همه از سرفرازی‌اش آگاه
یاد او زنده تا ابد بر جای / نام او رفته پیام او مانده
برتر از هر چه جهان هستند / درس جانبازی و شرف خوانده
ای شهید بزرگوار که کرد / همتت جان فدای دین و وطن
کشور از توست در امان از خصم / دوست از توست ایمن از دشمن
ای رها کرده هر چه دنیایی است / پدر و مادر و زن و فرزند
رفته تا عرش کبریا تنها / همه با حیرت و تو با لبخند
دم فرو بسته جان گرفته به دست / گشته بی‌نام و بی‌نشان مفقود
از تصلای دوستان محروم / با تولای خالق معبود
جان به قربان چون تو قربانی / دل فدای تو باد و همگامان
جان تو در جوار حضرت حق / اجر تو با خدای گمنامان
گر نداری مزار باکی نیست / جای آرامگاه تو دل ماست
تو در مشکلات حل کردی / آنچه رد جان ماست، مشکل ماست
ما ز روی تو تا ابد خجلیم / که تو واصل شدی و ما به رهیم
گر نداریم پاس همت تو / در دل از شرم خود چگونه رهیم
آفرین بر تو آفرین خدای / ای جوانمرد نام رفته ز یاد
آفرین خدای بر پدری / که تو پرورد و مادری که تو زاد
گرچه گمنام رفتی از دنیا / خود ز نام‌آوران شدی معدود
از من ای نیک‌نام بر تو سلام / از من ای زنده‌یاد بر تو درود
منبع : تابناک
دسته ها : ادبی - شعر - جبهه و جنگ
يکشنبه پنجم 7 1388
در گفتگو با میهن؛
روایت محسن رضایی از روزهای آخر جنگ و زوایای پنهان قطعنامه 598
اگر قطعنامه 598 را امام نمی پذیرفت جبهه های جنگ متحول نمی‌شد. به‌این خاطر که ما در تیرماه کمبود نیرو داشتیم، اقتصاد جنگ به شدت ضعیف شده بود. اما وقتی امام قطعنامه 598 را پذیرفت تحولی اساسی به وقوع پیوست. آنقدر نیرو به جبهه ها آمد که ما دیگر توان سازماندهی آن‌ها را نداشتیم.. صدام محتوای قطعنامه 598 را قبول نداشت و دنبال قطعنامه 599 بود تا حداقلی را به دست بیاورد و به مردمش بگوید اگر هشت سال سرمایه مملکت و جوانان کشور را به باد داد لااقلی حاصلی به دست آورده است
هفته دفاع مقدس بهانه ای است تا رسانه ها ضمن بازگو کردن ابعاد مختلف یکی از طولانی ترین جنگ های نیم قرن اخیر در جهان بتوانند با گذر زمان ناگفته های این رویداد را نیز از زبان کسانی که مستقیم در جنگ و یا اداره جنگ درگیر بودند روایت کنند.هفته نامه "میهن" در گفتگویی تفصیلی با محسن رضایی فرمانده جوان روزهای جنگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از جمله افرادی است که گفته می شود ناگفته های بسیاری دارد،رضایی پیش از این سخن از باز کردن جعبه سیاه جنگ کرده بود موضوعی که بسیاری مشتاقانه در انتظار وقوع آن هستند اما در این گفتگو وی به برخی از ابعاد جنگ به ویژه بحث پایان جنگ، موضوعی که همواره بحث برانگیز بوده،پرداخته است.

به گزارش خبرنگار "تابناک"، رضایی در پاسخ به اینکه دلایل شروع جنگ چه بوده است گفت:

دو دیدگاه نسبت به جنگ وجود داد. دیدگاه اول‌این است که اگر انقلاب نمی شد جنگ صورت نمی گرفت و جنگ پیامد انقلاب بود. دیدگاه دوم‌این است که اگر لانه جاسوسی تسخیر نمی شد جنگ اتفاق نمی افتاد. من می خواهم به‌این نظرات، نظر سومی را اضافه کنم که اگر صدام درگیری با انقلابیون‌ایران را شروع نمی کرد جنگ اتفاق نمی افتاد.

یعنی اگر صدام امام را از عراق بیرون نمی کرد و بعد از انقلاب با آمریکا یی ها علیه ما دست به همکاری نمی زد جنگی به وجود نمی آمد. ما باید ببینیم نقطه مبدا درگیری کجا است. قبل از انقلاب یا بعد از انقلاب. بعضی ها می گویند نقطه درگیری که نهایتا منجر به درگیری شد قبل از انقلاب بود. یعنی زمانی که خیلی از نیروهای انقلاب در عراق بودند

صدام فردی بود که امام خمینی را برخلاف خواستش تبعید مجدد کرد و اجازه نداد در عراق بماند. خب با‌این اقدام قبل از آن که انقلاب اتفاق بیفتد، صدام عملا با انقلاب درگیر شد و احتمالا زد و بندهایی هم با امریکایی ها داشت. از آن زمان به بعد می بینیم که درگیری بین‌ایران و عراق افزایش یافت. حتی یک ماه قبل از‌این که جنگ به صورت رسمی در 31 شهریور شروع شد، صدام حمله کرد و خاک میمک را گرفت و در بغداد اعلام کرد ما مناطقی را که‌ایران در زمان شاه گرفته بود در زمان جمهوری اسلامی آزاد کردیم. اما 31 شهریور جنگ رسمی شروع می شود.

میهن: فضای جنگی خود به خود سیاست های جنگی را در پی دارد و سایه اش را روی مطبوعات، احزاب و گروه های سیاسی هم می اندازد. غربی ها با تحمیل جنگ و مشغول کردن انقلاب می خواستند در بین انقلابیون اختلاف‌ایجاد کرده و در نتیجه عده‌ای را از قطار انقلاب پیاده کنند و به‌این ترتیب فرصت‌هایی را‌ایران بگیرند. به عنوان مثال فضای جنگی باعث شد که سیاست های دولتی بر اقتصاد کشور سایه بیندازد و بخش خصوصی به حاشیه رانده شود. به نظر من غربی ها دنبال تصرف خاک‌ایران نبودند بلکه می خواستند به نهادها و ساختارها ضربه بزنند. ما در زمان طلایی انقلاب فرصتی برای توجه به تحزب نداشتیم. به نظر شما جنگ چه فرصت‌هایی را از ما گرفت و ما بعد از جنگ برای جبران فرصت های از دست رفته چه کردیم؟

شما در حقیقت سوالتان به اهداف جنگ بر می گردد. ببینید هرکدام از کشورهای مخالف انقلاب یک هدفی از جنگ با‌ایران داشتند. هدف آمریکایی ها از جنگ‌این بود که بستری فراهم کند که غربزده ها قدرت بگیرند.

وقتی بخشی از خاک کشور اشغال شود دو راه وجود دارد. یکی‌این که با تکیه به خودمان سرزمینمان را آزاد کنیم ودیگری با تکیه به نیروهای بین الملل. آن ها چون فکر می کردند که ما خودمان نمی توانیم سرزمینمان را آزاد کنیم می گفتند‌ایران بخشی از خاکش را از دست می دهد و وارد دوران ضعفی می شود. در ادامه غربی ها وارد عمل شده، خاکش را به ازای گرفتن استقلالش پس می دادند و تصمیم داشتند ضمن گرفتن استقلال‌ایران، نیروهای همسو با خود را هم سر کار بیاورند. در حقیقت جنگ از دید آمریکایی ها برای‌این نبود که عراقی ها حتی یک متر از خاک‌ایران را بگیرد. آمریکایی ها دنبال‌این بودند که با فشار صدام، استقلال ما را بگیرند و دوستان خودشان را سر کار بیاورند.

صدام دنبال‌این بود که مسئله اروند رود را حل کند و قرارداد 1975 را ملغی اعلام کرده و تغییراتی در مرزها به وجود بیاورد. شوروی ها انگیزه شان‌این بود حالا که به افغانستان رفته اند آمریکا و قدرت های دیگر سرشان جای دیگر گرم باشد تا آن ها بتوانند خودشان را در افغانستان تثبیت کنند. کشورهای عربی دنبال‌این بودند که‌ایران دست از شعارهای انقلابی بکشد. اما اگر‌ایران می توانست در‌این جنگ پیروز شود همه معادلات به هم می خورد. ولی هیچ کسی فکرش را نمی کرد که‌ایران بتواند پیروز شود.

چرا؟

چون ارتش از بین رفته بود و افسران سرهنگ به بالا اکثرا از‌ایران رفته بودند. ما سرهنگ زیادی در ارتش نداشتیم و اکثر نیروهای ارتشی از افراد جوان بودند. نکته دیگر‌این که اکثر تجهیزات نظامی‌ایران غربی بود و مهمات سلاح های نظامی از غرب تامین می شد. به خاطر همین آن ها مطمئن بودند که با نرساندن مهمات به‌ایران، صد درصد پیروز می شوند و اصلا فکر نمی کردند که محاسباتشان درست از آب در نیاید.

میهن: به نظر می رسد ما از سال 1367 هم که جنگ به پایان رسید تا امروز در حالت آتش بس با عراق به سر می بریم و قرارداد مشخصی بین دو کشور وجود ندارد.

اینگونه نیست. قطعنامه 598 با پیشنهادات آتش بسی که قبل از آن ارائه می شد خیلی فرق داشت. قطعنامه 598 اولین قطعنامه‌ای است که دارای شرایط صلح بود. فرق آتش بس با صلح‌این است که در صلح برای مسائل اساسی مورد اختلاف مثل مرز بین الملل یا خسارات راه حل ارائه می شود. تا قبل از قطعنامه 598 در هیچ کدام از قطعنامه ها صحبت از تعیین مرز و پرداخت خسارت و شناسایی متجاور نشده بود. قطعنامه 598 یک ویژگی داشت‌این بود که برای اولین بار روی مسائل مورد اختلاف دست گذاشته بود.

برای چه‌این اتفاق افتاد؟

برای‌این که‌ایران در یک جهش عملیاتی قرار گرفت. فاو را گرفت، شلمچه را گرفت، به بصره نزدیک شد، جزایر خیبر را در دست داشت و در اثر‌این موفقیت ها در داخل خاک عراق قطعنامه 598 صادر شد. بنابر‌این وقتی‌ایران قطعنامه 598 را پذیرفت در حقیقت صلح را پذیرفت.

میهن: با‌این حال به نظر می رسد به دلیل‌این که ما هنوز قراداد صلح مشخصی با عراق نداریم شاهدیم که الان نیز عراقی ها قرارداد الجزایر را زیر سوال می برند، مسئله غرامت جنگ حل نشده و اختلافات مرزی وجود دارد.‌ایا به دلیل مسائل رخ داده بعد از جنگ، مفاد قطعنامه 598 پیگیری نشد؟

دو بحث وجود دارد. یکی از نظر حقوقی هست که وضعیت حقوقی مرزهای ما بعد از جنگ قوی تر از قرارداد 1975 شد .چرا که 1975 قراداد الجزیره بود که بین‌ایران و عراق امضا شد اما هیچ گاه به عنوان یک سند قطعی در شورای امنیت مصوب نشد. اما قطعنامه 598 مصوب شورای امنیت بوده و قوی تر از 1975 است. بنابر‌این وضع حقوقی ما با عراق الان بهتر از زمان شاه است اما در مورد اجرایی شدن قطعنامه 598 بحث‌هایی وجود دارد. برخی بندها اجرا شده و برخی دیگر اجرا نشده است. مثلا بند مربوط به اسرا و میله گذاری مرزی اجرا شد اما هزینه های جنگ را هنوز نتوانستیم بگیریم. بنابر‌این با قطعنامه 598 گام های زیادی برداشته شد.

میهن: شما با مقطعی که جنگ خاتمه پیدا کرد موافقید؟

با حوادث مردادماه ما به‌این نتیجه رسیدیم که جنگ باید همین مسیر را برای خاتمه یافتن طی می کرد. در تیرماه 1367 عراق مرتب حمله می کرد و جلو می آمد و اعتبار قطعنامه 598 عملا از بین رفته بود. خود قطعنامه البته وجود داشت اما اعتبارش از بین رفته بود. به هر صورت ما در اوج اقتدار، پذیرش قطعنامه را به دست آوردیم اما قبلش نزدیک بود در اوج شکست آن را بپذیریم.

چطور؟

ما قطعنامه را تیرماه پذیرفتیم. اما جنگ خاتمه پیدا نکرد و در مردادماه اتفاقات جدیدی افتاد که اوضاع رفته رفته به نفع ما برگشت چرا که ما کم کم آماده می شدیم که بصره را هم تصرف کنیم. اما امام جلوی ما را گرفت. در مردادماه 1367ما حمله عراق به خرمشهر را دفع کردیم، حمله به کرمانشاه را دفع کردیم، جبهه های ما پر از نیرو شده بود و بسیاری از مشکلات اقتصادی حل شده بود و آماده بودیم به بصره حمله کنیم اما امام به ما اعلام کرد که ما قطعنامه 598 را پذیرفته‌ایم و از مرز جلوتر نروید.

میهن: اختلاف نظر شما برای پایان جنگ به چه زمانی مربوط می شود؟

به تیرماه، یعنی زمانی که ارتش عراق مرتب به ما حمله می کرد و ما معتقد بودیم که با‌این شرایطی که ما داریم باید یک تحول اساسی در پشتیبانی نیروهای مسلح صورت بگیرد.

میهن: اگر قطعنامه با محتوای قطعنامه 598 در سال 1362 به‌ایران پیشنهاد می شد‌ایا مورد موافقت قرار می گرفت یا شرایط خاص سال 1367 باعث شد قطعنامه را بپذیرید؟

به نظر من مشکلی نبود و ما می پذیرفتیم. به‌این دلیل که وقتی قطعنامه 598 صادر شد‌ایران در سال 1366 قطعنامه را به صورت مشروط و غیر علنی می پذیرد.‌ایران پذیرش خود را به سازمان ملل اعلام می کند و می گوید روی برخی از بندها‌ایراد دارد. پذیرش غیر علنی قطعنامه 598 نکته‌ای است که تا به حال مطرح نشده و در سطح جامعه مطرح نشده است اما 21 سال پس از پایان جنگ بد نیست به آن پرداخته شود. خیلی ها فکر می کنند‌ایران در سال 1367 قطعنامه 598 را پذیرفت اما‌ایران یک سال قبلش قطعنامه را پذیرفته بود اما بنا نبود که‌این موضوع افشا شود تا مذاکرات پیش رود و مانعی برای ادامه مذاکرات پیش نیاید.

میهن: ما معتقدیم که جنگ را با پیروزی به پایان بردیم اما ظاهرا خیلی خوشمان نمی‌اید که در مورد پایان جنگ صحبتی کنیم. الان شما از هر نوجوانی که سوال کنید به شما می گوید جنگ‌ایران و عراق چه زمانی آغاز شد اما روز باشکوه صلح را خیلی ها نمی شناسند. چرا ما همیشه آغاز جنگ را به فال نیک می گیریم اما برای پایان جنگ و آغاز صلح بزرگداشتی برپا نمی کنیم؟

این یکی از غفلت‌هایی است که مدیران کشور مرتکب شده اند. من معتقدم هفته آخر مردادماه از 25 مرداد تا 31 مرداد را باید به عنوان هفته پاپانی جنگ و هفته پیروزی جشن بگیریم.

چرا‌این اتفاق رخ نداده است؟

چند دلیل دارد. دلیل اول‌این که امام قطعنامه 598 را با تلخی پذیرفت. البته بعد از پذیرش قطعنامه صدام به‌ایران حمله کرد و شکست های پی در پی را متحمل شد که شکست های آخر صدام، آن تلخی را به میزان زیادی جبران کرد. از طرفی در نیمه مردادماه که صدام اعلام کرد قطعنامه 598 را قبول دارد کسی باور نمی کرد که جنگ تمام شده و‌این احتمال داده می‌شد که صدام هر لحظه احتمال دارد حمله کند. در نتیجه تا چهار یا پنج سال نیروهای ما در مرز مستقر بودند و احتمال حمله داده می شد. اما وقتی که صدام به کویت حمله کرد و اعلام کرد قرارداد 1975 را قبول دارد می شد به عنوان پیروزی در نظر گرفت. از آن مقطع به بعد غفلتی شد و پایان جنگ اعلام نشد. شاید هم از بس صدام انسان شروری بود تا زمانی که اعدام شد کسی باورش نمی‌شد که دوباره به‌ایران حمله نکند.

از طرف دیگر بعضی ها خوششان می آمد که پایان جنگ در هاله‌ای از ابهام باقی بماند. چون وقتی در پرده‌ای از ابهام باقی بماند پایان جنگ، پذیرش قطعنامه تفسیر می شد و پذیرش قطعنامه یعنی شکست.

یکی از اختلافات من با آقای هاشمی هم همین بود که‌ایشان پایان جنگ را بیشتر ارتباط می داد به پذیرش قطعنامه 598. البته‌ایشان دو سه سال می شود که موضع خود را اصلاح کرده و به حوادث بعد از پذیرش قطعنامه 598 هم می پردازد.
از سوی دیگرتعدادی از افرادی هم که خود را حزب اللهی می نامند و فرماندهان و مسئولان زمان جنگ را هم متهم می کنند که نتوانستند جنگ را اداره کنند، خوششان می‌اید که بگویند عده‌ای جام زهر را به حضرت امام نوشاندند. منافع‌این ها هم در‌این است که پایان جنگ روشن نشود.

میهن: این گروه آخر افرادی هستند که عمدتا در جنگ حضور نداشتند اما اکنون ادعاهای زیادی مطرح می کنند. شما چه پاسخی به‌این گروه دارید؟

پاسخ ما برای همه یکسان است. ما معتقدیم که جنگ در هفته آخر مرداد تمام شد نه در هفته آخر تیرماه. هفته آخر تیرماه‌ایران قطعنامه 598 را می پذیرد اما جنگ تمام نمی شود و ادامه پیدا می کند. جنگ به صورت گسترده و اساسی هم ادامه پیدا می کند. دشمن حتی در اوائل مرداد ماه دوباره خرمشهر را محاصره می کند جاده اهواز به خرمشهر را می گیرد.
در واقع وقتی ما قطعنامه 598 را پذیرفتیم، آتش بس‌ایجاد نشد چرا که صدام آن را نپذیرفت و با هجومی جدید دوباره به‌ایران حمله کرد و عملا جنگ جدیدی شروع شد.

برای چه؟

برای‌این که صدام محتوای قطعنامه 598 را قبول نداشت و دنبال قطعنامه 599 بود تا حداقلی را به دست بیاورد و به مردمش بگوید اگر هشت سال سرمایه مملکت و جوانان کشور را به باد داد لااقلی حاصلی به دست آورده است. مثلا بگوید میمک را به دست آورده یا تپه‌ای را تصرف کرده و بی حاصل نبوده است.

میهن: شما اشاره کردید که ما قبل از پذیرش رسمی قطعنامه 598، آن را به صورت غیر علنی و مشروط پذیرفته بودیم و تنها خواستار تغییرات در بندهای آن بودیم.‌ایا نیروهایی که در آن زمان با قطعنامه مخالفت کردند دنبال قطعنامه جدیدی با محتوای بهتر بودند یا همان قطعنامه را قبول داشتند اما مقطع پذیرش آن را مناسب نمی دانستند؟

من شخصا هیچ‌گاه وارد بعد سیاسی پایان جنگ نشدم. چون می دیدم که بین امام و مسئولان سیاسی اختلاف نظر هست. من سکوت می‌کردم اما معتقد بودم که اگر قرار است جنگ ادامه پیدا کند باید یک سری کارها صورت گیرد و یک سری امکانات فراهم شود. من با‌اینکه خودم عضو شورای عالی دفاع بودم وارد خیلی از بحث ها در مورد پایان جنگ نشدم. بعد از پذیرش قطعنامه 598 من مطمئن شدم که امام بهترین کار را کرد. چون اگر قطعنامه 598 را امام نمی پذیرفت جبهه های جنگ متحول نمی‌شد. به‌این خاطر که ما در تیرماه کمبود نیرو داشتیم، اقتصاد جنگ به شدت ضعیف شده بود. اما وقتی امام قطعنامه 598 را پذیرفت تحولی اساسی به وقوع پیوست. آنقدر نیرو به جبهه ها آمد که ما دیگر توان سازماندهی آن‌ها را نداشتیم.

چرا‌این اتفاق افتاد؟

وقتی مردم فداکاری امام را مشاهده کردند و صحبت امام با آن لحن احساسی منتشر شد گویی آتشی در جان مردم‌ایران افکنده شد و غیرت مردم به جوش آمد. در نتیجه توانایی ما در جبهه ها افزایش پیدا کرد و توانستیم در برابر دشمن بعثی با قوت مقاومت کنیم.

میهن: اگر تصمیم در پذیرش قطنامه‌اینقدر مثبت بود پس چرا با عنوان جام زهر از آن یاد شد؟

به خاطر‌این که احتمالا خود امام هم نمی دانست تصمیمش چه پیامدی دارد و چه اتفاقی رخ می دهد، کما‌این که بعد از مرداد ماه امام گفتند من در‌این جنگ یک لحظه هم نادم و پشیمان نیستم و‌این نشان می دهد که اتفاقات مثبت مردادماه و تحول در جبهه ها باعث تغییر معادله به نفع‌ ایران شده و امام را هم راضی کرده است.

یکی از شهیرترین استراتژیست های جنگ می گوید هدف از هر جنگی برقراری یک صلح بهتر است. بعد از گذشت 21 سال از پایان جنگ ما هنوز می بینیم که جو‌ایران هراسی همچنان در منطقه وجود دارد و کشورهای عربی خریدهای تسلیحاتی زیادی انجام می دهند. دیدگاه اعراب نسبت به خلیج فارس و جزایر سه گانه مثبت نیست و رابطه ما با کشورهای غربی اگر بدتر از ابتدای انقلاب نشده باشد خیلی بهتر هم نیست. فشارها و تحریم ها همچنان ادامه دارد و اگر به لحاظ استقرار نیروهای آمریکایی در منطقه نگاه کنیم متوجه می شویم که شرایط به صورت بالقوه آماده یک درگیری نظامی هست. آقای احمدی نژاد هم چندی پیش تائید کرد که آمریکا ظرف چند سال گذشته 15بار قصد حمله به‌ایران را داشته است. با توجه به‌این که شرایط بالقوه برای هرنوع درگیری وجود دارد‌ایا صلح فعلی، صلح بهتری نسبت به گذشته است یا خیر؟

میهن: آقای محسن رضایی وقتی فرمانده سپاه بود خیلی جوان تر بود و تجربیات امروز را هم نداشت. اما امروز آقای رضایی در سطحی قرار دارد که حتی کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری می شود. اگر آقای رضایی امروز با همین کاراکتر و تجریات فعلی فرمانده سپاه بود در مدیریت و فرماندهی نظامی چه تفاوتی داشت؟

حتما در بعد عملیاتی و نظامی برخی تصمیمات را نمی گرفتم و یک سری تصمیمات دیگر را اتخاذ می کردم.

میهن: با توجه به‌این که در شورای عالی دفاع حضور داشتید و به قول خودتان آن موقع سعی داشتید در تصمیم گیری های سیاسی مربوط به جنگ دخالت نکنید‌ایا در تصمیم گیری های سیاسی که آن موقع از کنارش می گذشتید بیشتر دخالت می کردید؟

قطعا یکی از جنبه‌هایی که اصلاح می کردم همین بود که تصمیمات سیاسی را از حالت فردی خارج کرده و به نقطه بهتری برسانم. برای دستیابی به صلح هم به راهکارهایی بهتر فکر می کردم و تصمیم می گرفتم اگر قرار است جنگ را ادامه دهیم جنگ را ضعیف ادامه ندهیم و همه امکانات کشور به صحنه بیاید تا جنگ طولانی و فرسایشی نشود.‌این اتفاق با تغییر در تصمیم گیری های سیاسی به وجود می آمد.

همچنین برخی برداشت‌هایی که من آن موقع به آن رسیده بودم و بعد از جنگ مشخص شد برداشت های درستی بوده، آن برداشت ها را با قوت بیشتری پیگیری می کردم.

میهن: یک نظامی باید کارگزار سیاستمدار باشد یا سیاستمدار کارگزار فرمانده جنگ؟

این موضوع جزو اختلاف نظرهایی است که هم اکنون در علوم استراتژیک مطرح است. راه حلی که پیدا شده درک مشترک است. هم سیاستمداران سطح عالی کشور باید سیاست دفاعی را بفهمند و هم فرماندهان باید مسائل سیاسی را درک کنند. الان در کشورهای پیشرفته دوره های دفاع ملی‌ایجاد شده تا سیاستمداران و نظامیان درآن جا دروس مشترکی را بگذرانند. یعنی سیاسی ها آن جا دانش نظامی را فرا گیرند و نظامیان دانش سیاسی را تا هر دو همدیگر را درک کنند.

میهن: زیباترین خاطره شما از دوران هشت ساله دفاع مقدس کدام است؟

شیرین ترین خاطره من مربوط به لبخندی است که امام بعد از فتح خرمشهر نثار ما کردند. بعد از فتح خرمشهر من خدمت‌ایشان رسیدم تا گزارشی از عملیات ارائه دهم. در آن جلسه چنان تبسم و شادی بر چهره امام ظاهر شد که من تا حالا ندیده بودم.‌ ایشان از توضیحات من بسیار به وجد آمدند. آن تبسم هنوز در خاطر من نقش بسته است.
منبع : تابناک
دسته ها : گفتگو - جبهه و جنگ
يکشنبه پنجم 7 1388
فرهنگ دفاع مقدس؛ سرمایه اجتماعی
محمدباقر قالیباف
دفاع مقدس این بزرگ‌ترین کارگاه حماسی انقلاب اسلامی مدیون شهیدان، جانبازان و ایثارگران دلاوری است که در آن ایام الهی از همه جلوه‌های فریبنده دنیا گذشتند و پیام امام خویش را لبیک گفتند و خود را در مقابل «امتحان الهی» قرار داده و به جبهه‌های حق علیه باطل شتافتند.

این برکت‌های آسمانی فارغ از تمامی گرایش‌های زمینی به‌صورت گمنام و بدون هیچ چشمداشتی، همه داشته‌ها و انباشت‌های خود را که جانشان بود، در روزگار سختی و بلا به عرصه آوردند و حاضر شدند آن‌را بی‌توقع در راه دفاع از دین، استقلال میهن و آزادی مردم عرضه کنند؛ مجاهدینی که هیچ امری را بالاتر و مهم‌تر از عمل به تکلیف و مجاهدت صادقانه و بی‌ریا نمی‌دانستند.

چه بسیارند جوامعی که از نعمت وجود چنین اساطیر و قهرمانانی محروم بوده‌اند و برای جبران آن به اسطوره‌سازی دروغین دست زده‌اند و چه افتخار عظیمی است برای ملت بزرگ ایران که آوازه صبر و پایداری فرزندانش الگویی برای رستاخیزی همه ملل شده است.

دفاع مقدس مبدأ هویت انقلاب ماست و ارزش‌های بی‌بدیلی نظیر انسانیت، ایرانیت و اسلامیت در این هویت انقلابی متبلور شده است.

در گذشته‌های دور این سرزمین، اثری از مفاهیمی همچون جهاد، ایثار، جانباز، شهید، آزاده و بسیجی با این همه رنگ و الوان زیبا و بی‌نظیر یافت نمی‌شود و اینها مصادیقی هستند که در دوران دفاع مقدس آفریده و احیا شدند و اینک هویت ایرانیان را شکل می‌دهند و به‌صراحت می‌توان گفت این مفاهیم و مضامین، سرمایه‌های بزرگ معنوی و اجتماعی امروز ما هستند و پاسداری از آنها وظیفه همه کسانی است که در آن سال‌های صبر و مقاومت حضور داشته و در خلق آن حماسه‌آفرینی‌های بزرگ سهیم و شریک بوده‌اند.

دفاع مقدس فتح‌الفتوح ارزش‌ها و میراث مشترک و سند افتخار جاودان تمام فرزندان این آب و خاک است که قابل مصادره به غیر نیست؛ زیرا که شأن آن والاتر و بالاتر از حب و بغض‌های زودگذر و سیاست‌بازی‌های تهی از صداقت است.

روحیه ایثارگری که ما را در جنگ به پیروزی رساند چشمه‌ای زلال بود که برمبنای آن همه ایرانی‌ها سوای علایق و سلایق سیاسی یا طبقات اجتماعی‌شان، برای هدفی بزرگ که همانا پیروزی و سربلندی ایران اسلامی بود یکدل و یکصدا شده بودند.
منبع : فردا
دسته ها : مقالات - جبهه و جنگ
شنبه چهارم 7 1388

تب تحریف تاریخ جنگ

 وقتی مدرک علمی برای مدیران ما کم‌ارزش شود، وقتی استناد به اسناد جای خود را به گفته‌ها و شنیده‌ها می‌دهد، وقتی قاعده «فاصله 4انگشتی حق و باطل» قلب شود و حق جای باطل و باطل جای حق می‌نشیند، وقتی «کاریزما» جای نخبگی را بگیرد، وقتی «شعار» تمام ظرف شعور مردم را پر کند، وقتی ارائه اطلاعات تاریخی کانالیزه می‌شود و ضعف مدیریت جای خود را به «ثروت و قدرت» دشمن می‌دهد، وقتی خوش‌گویی و خوش‌خیالی با رمز «مصلحت» جای حقیقت‌یابی و واقعیت‌پردازی را بگیرد، باید هم فضای تاریخ انقلاب و یکی از مهمترین ارکان این تاریخ یعنی دفاع هشت‌ساله و مقدس مردان و زنانش همچنان بعد از گذشت دو دهه در غبار میان «افراط و تفریط» نفس بکشد و «کلیشه» و «احساس» جای خلاقیت و منطق را بگیرد.

اید هم برای حیات در چنین فضای مه‌آلودی، موج‌سواری باب شود و عده‌ای به صورت همیشگی منجی و مجری بیان آن روزها باشند! اصولاً وقتی در کشوری «همه» در همه موضوعات کارشناسند و همه نوع نظری را همه وقت و همه جا در آستین دارند باید هم هر روز نگران «قرائت‌های جدید» و روایت‌های جدید از دفاع مقدس باشیم!

***

وقتی هر ارگانی روایت خودش را از جنگ منتشر می‌کند، وقتی هر سرداری خاطراتش را بدون بیان علمی و ظرایف تاکتیکی جنگ صرفاً بر اساس دیده‌ها و آنچه در ذهنش باقیست، به رشته تحریر در می‌آورد و گاه میان بیانش با واقعیت فرسنگ‌ها فاصله است، باید هم راجع به موضوعات مختلف جنگ کتب زیادی منتشر شده باشد اما راجع به اصول و اسناد آن... خاطرم هست یکی دو سال پیش یک فصلنامه تحقیقاتی میان «اطلس جنگ» سپاه و ارتش مقایسه‌ای تطبیقی انجام داده بود - با عرض احترام باید گفت همین که ما هنوز یک اطلس جامع و واحد نداریم جای سؤال است، نیست؟ - نتیجه این مقایسه و تفاوت‌های فاحش بسیار قابل تأمل بود؛ در برخی عملیات‌ها حتی تاریخ آغاز و انجام و اتمام عملیات هم متفاوت بود، در برخی عملیات‌ها، آمار و ارقام ارائه شده بسیار متفاوت بود، در برخی دیگر نیز هیچ‌ اشاره‌ای به رویدادهای بعضاً کلیدی آن عملیات نشده بود و مثلاً سپاه به شهادت یک فرمانده ارتش در آن عملیات اشاره نکرده بود و ارتش هم در اطلس خود به شهادت سردار سپاه، علت شکست و پیروزی و همچنین بانی طراح و اجرای عملیات هم در برخی مقاطع با هم نمی‌خواند!

اصلاً تا به حال دیده‌اید سرداری کتاب خاطراتی منتشر کند و در آن بنویسد در فلان عملیات طبق اشتباهات محاسباتی علاوه بر اینکه مواضعی را از دست دادیم، مثلاً 27 تن از رزمندگان ما هم شهید شدند؟ طبیعی است وقتی همه چیز بر مدار احساس و امداد غیبی جلو رفت، بالاخره در جایی متوقف می‌شود خصوصاً که نسل سوم انقلاب زیاد با بیان احساسی قانع نمی‌شود و به شدت دنبال حقایق جنگ تحمیلی است، اگر در داخل تغذیه شد که هیچ وگرنه منتظر نمی‌ماند و سؤالاتش را از جای دیگری جواب می‌گیرد. اصولاً باید اعتراف کرد که خود جنگ تحمیلی و مقاومت کشور در برابر دشمن، بزرگترین امداد الهی بوده است اما ثانیه‌ثانیه جنگ را نمی‌شود با امداد غیبی روایت و در تاریخ ثبت کرد! در چنین اوضاعی است که خطر تحریف در کنار ویروس «افراط و تفریط» عیان می‌شود.

***

به عبارت دیگر: کم‌کم دارد نقل محافل مرتبط با دفاع مقدس می‌شود؛ چه برنامه‌هایی با موضوع مذکور و چه برنامه‌هایی با حاشیه یک موضوع دفاع مقدس. کم‌کم دارد به نگرانی فراگیر همه فعالان این عرصه تبدیل می‌شود و کم‌کم دارد به دغدغه‌ای مقدس مبدل می‌گردد... اینکه «مراقب راویان جدید از وقایع قدیم باشیم، اینکه خطر روایتگران جنگ‌نادیده را جدی بگیریم، اینکه تریبون‌ها را به دست اهلش بسپاریم و نه آنها که تنها عکسی را به یادگار از حدود2900روز «دفاع» با خود یدک می‌کشند».

همین چند شب پیش بود که محمدباقر قالیباف برای چندمین بار در یک‌سال گذشته و در مراسم رونمایی از کتاب «بابا نظر» گفت: اجازه ندهیم هر کسی راجع به «فرهنگ دفاع مقدس» سخن بگوید و جریان‌سازی کند خاصه آنها که یک روز هم در جبهه‌ها نبودند اگرچه شاید در جنگ بودند.

***

فکر می‌کنید مشکل از کجا شروع شد؟ وقتی پای درد دل بسیاری از «سرداران سکوت» امروز می‌نشینی از بیان خاطرات خود ابا دارند، چرا؟ چون معتقدند خیلی‌ها از آن روزگار طلایی در گذشته، سکویی برای پرتاب به آینده درست کرده‌اند و به نقل خودمان «دکان» زده‌اند! برای همین هم معتقدند بدترین شکل برخورد با جنگ «خاطره‌گویی» و «خاطره‌نویسی» است، چرا که عمق 8سال دفاع با دست خالی اما اندیشه عالی را هرگز نمی‌توان در خاطره و خاطره گویی بیان کرد.

وقتی مبنای حفظ ارزش‌ها «سحطی ‌نگری و احساس‌مداری» باشد اینگونه می‌شود که بدون بیان واقعیات جنگ و مبانی نظامی و علمی دفاع 8 ساله، تنها و تنها به بیان اسطوره‌ای و ماورایی جنگ در کنار ذکر رشادت‌ها و ظفرها می‌پردازیم حال آنکه هر جنگی؛ خاصه جنگ تحمیلی ما، دو وجه دارد‌؛ شکست و پیروزی.

***

تا به حال چه‌قدر از ضعف‌های نیروهای ارتش و سپاه در جنگ تحمیلی گفته شده؟ چقدر راجع به عملیات‌هایی که در آن شکست‌ خورده‌ایم شنیده‌اید؟ چقدر تلخی‌های جنگ را برای نسل نو بازگو کرده‌ایم؟ چقدر از خیانت‌ها و خباثت‌ها و اشتباهات فردی آن دوران نقل شده است؟

محافظه‌کاری و ترس از روبه‌روشدن با واقعیات در کنار هراس از تضعیف روحیه جوانان! باعث شده است که نوعی تشنگی اجتماعی راجع به «ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها» در جامعه به‌وجود بیاید، تشنگی‌ای که اغلب با سراب رفع می‌شود. شاید برخی رفتارهای ناهنجار اخلاقی در جامعه مانند گردش مالی 4میلیارد تومانی فیلم غیراخلاقی منتسب به یک بازیگر جوان هم از همین منظر قابل آسیب‌شناسی باشد؛ ترس از بیان برخی واقعیات تاریخی و یا اجتماعی، در کنار بیان کلیشه‌ای و احساسی، مردم و خصوصاً نسل جوان را تشنه دانستنی می‌کند که معلوم نیست چگونه و از چه کانالی او را سیراب خواهد کرد. 

در حقیقت باید گفت متأسفانه بنیاد تبلیغاتی ما بنیاد ناقص و در برخی موارد به شدت بیمار است. یا انسان‌های معمولی را که در جنگ و به‌واسطه روح حاکم بر جبهه‌ها و نفس حق حضرت روح‌الله، قلب و جانشان لبریز روشنایی رب العالمین شده بود، چنان دست‌نایافتنی می‌کنیم که نسل نو تنها به زیارت قبور آنها و یا سرکشی به محل شهادتشان در غرب و جنوب بسنده کند و یا برای فرار از این بنیاد غلط به اخراجی‌ها روی می‌آوریم که مثلاً بگوییم در جبهه‌ها زیاد هم خبری نبوده است!

این‌گونه است که خطر راویانی پیش می‌آید که اصولاً جنگ را ندیده‌اند و آنها قرار است برای نسلی روایتگری کنند که دست بر قضا آنها هم جنگ را ندیده‌اند، جنگ‌نادیده‌ها برای جنگ‌نادیده‌ها روایت می‌کنند!

منبع : خبر آن لاین

دسته ها : مقالات - جبهه و جنگ
شنبه چهارم 7 1388

صادقانه می‌گویم در اجرای حکومت دینی موفق نبودیم

یک شب که شهید نظرزاده در روی خاکریز مشغول جنگیدن بود، گلوله تانکی به زیر پای وی اصابت کرد و تمام لباس‌هایش از شدت موج انفجار پاره شد و چشمش از حدقه درآمد، اما او مثل یک مرد مجدداً اشیاء و چشمش را با تکه‌ای از لباس‌های پاره‌اش بست و تا صبح به نبرد ادامه داد.

دکتر محمد باقر قالیباف که شب گذشته در برنامه تهران بیست در شبکه پنجم سیما حضور پیدا کرده بود، گفت: هدف و شعار اصلی امام خمینی(ره) این بود که حکومت دینی و فرهنگ دینی تنها راه تأمین همزمان دنیا و آخرت مردم است و باید صادقانه بگویم که پس از گذشت سی سال، ما در این هدف موفق نبوده‌ایم.

به گزارش خبرنگار «آینده»، قالیباف که به مناسبت هفته دفاع مقدس در این برنامه حضور پیدا کرده بود، با اشاره به وجود برخی تنگ‌نظری‌ها در دفاع مقدس، از حذف و طرد بسیاری از سرداران شهید و بزرگان جنگ از سپاه به دلیل برخی فشارها انتقاد کرد.

فرمانده لشکر نصر خراسان با ذکر خاطراتی از شهید نظرزاده که به تازگی از کتاب خاطرات وی رونمایی شده است گفت: شهید نظرزاده در تنگه «چزابه» که به تعبیر امام(ره) «رزمندگان چزابه را جذابه کردند»، حماسه‌ای بی‌نظیر خلق کرد و با شجاعت این تنگه را در عملیات بستان حفظ کرد و نگذاشت حادثه تنگه احد تکرار شود.

قالیباف افزود: یک شب که شهید نظرزاده در روی خاکریز مشغول جنگیدن بود، گلوله تانکی به زیر پای وی اصابت کرد و تمام لباس‌هایش از شدت موج انفجار پاره شد و چشمش از حدقه درآمد، اما او مثل یک مرد مجدداً اشیاء و چشمش را با تکه‌ای از لباس‌های پاره‌اش بست و تا صبح به نبرد ادامه داد.

شهردار تهران با ذکر خاطره‌ای دیگر از این شهید بزرگ ادامه داد: در عملیات کربلای پنج که رزمندگان از سه طرف شهرک «دوئیچی» را محاصره کرده بودند و یک تیپ عراقی در این شهرک با تمام توان مشغول جنگیدن بود و صدام مشخصاً این جنگ را فرماندهی می‌کرد، پس از مقاومت شدید عراقی‌ها، شهید نظرزاده به همراه بی‌سیم‌چی خود با تمام سرعت با موتور از بالای خاکریز به شهرک حمله کرد و فاصله 350 متری خاکریز با عراقی‌ها را طی کرد و به تنهایی به قلب حداقل 700 کماندوی عراقی رفت و وقتی رزمندگان این شجاعت بی‌نظیر را دیدند به دنبال او حمله کردند و شهرک دوئیجی سقوط کرد.

این سردار دفاع مقدس در پاسخ به پرسشی درباره چگونگی انتقال، ماجرای دفاع مقدس به نسل‌های بعد گفت: دفاع مقدس دو بخش دارد: یکی حین جنگ و یکی بعد از جنگ، بخش حین جنگ مربوط به ارائه خاطرات و احساسات جنگ است که اهمیت کمتری دارد، اما بخش اصلی، پیام عقلانی دفاع مقدس است که باید به نسل‌های بعد منتقل شود و جوان‌ها بدانند که جوهر جنگ، اخلاق و دین‌داری و تقوی بود، این مفهوم است که می‌تواند مشکلات را در جامعه امروز در عرصه‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی حل کند. اما متأسفانه کار ما در بی‌اخلاقی و زیرپا گذاشتن حدود شرعی به جایی رسیده که حتی رهبری هم در خطبه‌های عید از این وضعیت انتقاد می‌کند.

دکتر قالیباف در ادامه با اشاره به این‌که شعار محوری و اصلی امام خمینی(ره)، انتقال این مفهوم به ملت ایران و مردم جهان بود که تنها راه نجات زندگی دنیوی و اخروی شما، حکومت دینی و اخلاق و فرهنگ دینی است، گفت: حال باید ببینیم که در تحقق این شعار محوری انقلاب، تا چه اندازه موفق بوده‌ایم و تا چه اندازه در عرصه‌های مختلف جامعه دینی و کارآمد عمل کرده‌ایم و من صادقانه اعتراف می‌کنم که در این بخش موفق نبوده‌ایم.
پنج شنبه دوم 7 1388
درست رو بخون شهیدشدی دیپلم داشته باشی
حمیید داوود آبادی
به پدرم گفتم می خوام برم جبهه.شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یکدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر که اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "

روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علی "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوری می‌رسید. گاهی می‌گفتند:
- مردم عراقی‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهی: "عراق همه شهرهای مرزی را گرفته است. "

علی از طرف "بنیاد انقلاب اسلامی " به جبهه رفته بود. خیلی دوست داشتم جای او بودم. آن روز که با لباس سربازی و پوتین به پا، به خانه آمد، همه گریه‌مان گرفت. خیلی قشنگ شده بود. روز قبل برای آموزش رفته بود و آن روز برگشت. تمام آنچه را که لازم بود یاد بگیرند، در همان یک روز فرا گرفته بود. شب در خانه معرکه‌ای برپا بود. پیراهن نظامی‌اش تن برادر کوچکترم "محمد " بود و شلوار و پوتینش به پای من. پوتینش به پای من. پوتین‌ها برایم گشاد بودند. جورابهایم را در‌آوردم، مچاله کردم و گذاشتم داخل پوتین، تا جای خالی آن پر شود. اولین آموزش رزمی را همان شب در خانه دیدم. علی گفت: "تو سوت بزن تا بهت یاد بدم اگه خمپاره اومد، باید چی کار کنیم. " من سوت می‌زدم و او خیز می‌رفت. خنده‌ام گرفته بود. مگر خمپاره سوت می‌زند و می‌آید؟

خیر سه ثاینه و پنج ثانیه را همان شب یاد گرفتم. حیف که علی اسلحه نداشت، ولی خیلی قشنگ، نقاشی تفنگ ژ-3 را در دفترم کشید. آن قدر طبیعی ادای اسلحه دست گرفتن را در می‌آورد که وقتی مثلا گلنگدن می‌کشید، احساس می‌کردم اسلحه میان دستانش است. هرکاری او می‌کرد، من و محمد هم انجام می‌دادیم.

از روزی که رفت، دل توی دلم نبود؛ مخصوصا وقتی خبر شهادت "کریم چهار روسه " را شنیدم. کریم عضو کمیته بود و از همان طریق به جبهه رفته بود. در درگیری‌های جلو دانشگاه تهران با هم آشنا شده بودیم. می‌گفتند در آبادان بر اثر اصابت خمپاره شهید شده است. "جعفر (بابک) چنگیزی " هم همان‌طور، او هم از بچه‌هایی بود که در درگیری‌های اول انقلاب با منافقین، آشنا شده بودیم. وقتی عکسش را روی اعلامیه‌ای که بالای آن نوشته بود: "بسم‌ رب‌الشهدا و الصدیقین " دیدم، دلم آتش گرفت. اصلا از روزی که جنگ شروع شد- سی و یکم شهریور- و جلو دانشگاه از رادیو خبر حمله عراق به ایران را شنیدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشی بیشتر می‌شد.

عصر عاشورا، تلفن خانه‌مان زنگ زد. مادرم پس از اینکه صحبت کرد و گوشی را گذاشت، با بغض گفت: "علی زخمی شده... می‌گفت تو بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران) بستریه. "
همه اهل خانه، سراسیمه راه بیمارستان را در پیش گرفتیم و یکراست وارد بخش دو مجروحان شدیم.

دلم خیلی شور می‌زد. زخمی؛ مجروح؛ اولین باری بود که می‌خواستم با یک مجروح جنگی روبه‌رو شوم؛ آن هم برادرم علی. نمی‌دانستم وقتی او را می‌بینم، چه بگویم و چه بکنم.
وارد اتاق که شدم، علی را بر روی تخت کنار پنجره، میان شش تختی که در آنجا بود، شناختم. ملحفه را تا زیر چانه‌اش بالا کشیده بود . ترس بَرَم داشت که نکند دست یا پایش قطع شده باشد. با دیدن ما در قاب در ورودی، لبخند سردی زد. سرما از درز پنجره هجوم می‌آورد و بدنم را که از هیجان داغ شده بود، می‌لرزاند.

پس از احوالپرسی و روبوسی، مادرم که از چهره‌اش می‌‌شد خواند طاقتش تمام شده، ملحفه را کنار زد. پدرم لب پائینش را گاز می‌گرفت و میانه تخت را با حرص فشار می‌داد. اشک در چشمان مضطرب مادرم حلقه زده بود. هول داشتم با چه صحنه‌ای روبه‌رو خواهم شد اما نه؛ آنچه فکر می‌کردم، نبود بازوی راستش را حجم بزرگی از باند در برگرفته بود؛ همچون تنه نهالی پیوند خورده. خونابه سرخ و زردی مایع ضد عفونی، با هم، روی باند، نقشه‌‌ای ناموزون و نارنجی نقش کرده بودند.

خودش را روی تخت جابه‌جا کرد و گفت:
-توی سوسنگرد بودم. عراقی‌ها هر روز و شب حمله می‌کردند تا شهر را تصرف کنند. دست آخر چون مهمات نداشتیم، گفتند به طرف جاده اهواز عقب بکشیم. تانک‌های عراقی توی کوچه و خیابان شهر چرخ می‌خوردند و هر چیز مشکوکی را با گلوه‌های آتشین خود منهدم می‌کردند. یک گلوه گذاشتم روی آرپی‌جی هفت و رفتم وسط کوچه؛ نشانه تانک را گرفتم. قشنگ وسط مگسک بود.

نمی‌دانم چی شد که وقتی شلیک کردم، بهش نخورد از بغلش رد شد. تا آمدم گلوله دیگری بگذارم، ناگهان خمپاره‌ای کنارم منفجر شد. سرم گیج رفت. همه جا را دود و خاک گرفت. حالم که جا آمد، احساس کردم بازوی راستم درد می‌کند. دستم را بر رویش کشیدم، متوجه شدم داغان شده است. سعی کردم خودم را بکشم توی کوچه پسکوچه‌ها. هر لحظه منتظر بودم خمپاره بعدی بغل گوشم منفجر شود. تیربارهای عراقی بدجوری آتش می‌ریختند. نمی‌شد سربلند کرد. داشتند شهر را می‌گرفتند. سینه‌خیز؛ خودم را به طرف بیرون شهر کشیدم. به سمتی که بچه‌ها هنگام رفتن گفته بودند، حرکت کردم. همان طور که سینه‌خیز می‌رفتم، ناگهان پایم به چیزی گیر کرد. نه! کسی پایم را گرفت. بدجوری ترسیدم. آرپی‌جی‌ام موقع زخمی شدن از دستم افتاده بود. چیزی نداشتم تا از خودم دفاع کنم. پشت سرم را نگاه کردم. در تاریک روشن مهتاب متوجه کسی شدم که دراز کشیده و پاچه شوار مرا در دست گرفته است. به طرفش برگشتم؛ پاهایش داغان شده بود. نمی‌توانست خودش را عقب بکشد. ناله می‌کرد و با التماس می‌گفت: "تو رو خدا، تو را قرآن منم ببر عقب، جون مادرت، من زن و بچه دارم. تو را خدا... "

خواستم، ولی نتوانستم. حال خودم خیلی بد بود. با اتکای دست چپ، سینه‌خیز می‌رفتم. دست راستم هیچ کارایی نداشت. رویم را با ناراحتی، بی‌آنکه به چشمان ملتمسش نگاه کنم،‌برگرداندم و به راه خود ادامه دادم. اما او همچنان التماس می‌کرد. هرچه می‌رفتم، به جاده نمی‌رسیدم. انگار دشت نهایت نداشت. انگار هرچه می‌رفتم، دورتر می‌شد. خمپاره‌ها زمین را به آتش می‌کشیدند و می‌لرزاندند. صدای شنی تانک‌ها را در پشت سر می‌شنیدم. بر سرعتم افزودم. هوا می‌رفت تا روشن شود. هراسم بیشتر شد. چرا که امکان دیده شدن و به دست عراقی‌ها افتادن، زیاد بود.

در روشنایی روز، چند تایی از نیروهای خودی را از رنگ لباسشان شناختم. با بی‌حالی ناله‌ای زدم و شانس آوردم؛ صدایم را شنیدند. وقتی زیر بغلم را گرفتند و به طرف عقب بردند، نگاهی به پشت سرم که در دود و آتش غرق بود، انداختم. به یاد آن مجروح جا مانده، قطرات اشکم را نثار خاک سرد کردم.

خاطره‌ای که علی می‌گفت، دیوانه‌ام کرد. انگار دنیا را بر سرم کوبیده باشند.
سربازی مسیحی در تخت مقابل بستری بود. منقضی خدمت 56 بود. درد می‌کشید، ولی می‌خندید. از نگاهش می‌شد خواند که فداکاری برای وطن تا چه حد خشنود است. او هم از سوسنگرد آمده بود. گلوله تیربار، شکمش را هدف قرار داده بود. جوانی در تحت کناری بستری بود. سه گلوله در بدنش جا خوش کرده بود. در برابر سئوالم که چگونه مجروح شدی، گفت:
- توی شهر بودم که با تیربار به طرفم شلیک کردند. فکر نمی‌کردم تا آن حد، شهر را در دست گرفته باشند. همان جا وسط خیابان افتادم. گلوله همچنان می‌آمد و از بالای سرم می‌گذشت. تانک‌ها داشتند می‌آمدند جلو. به هر زحمتی بود، خودم را به داخل جوی آب انداختم. شهر کاملا به دست عراقی‌ها افتاده بود. نیمه‌ها شب، در میدان شهر جشنی برپا بود. یکی می‌خواند و بقیه می‌رقصیدند و پایکوبی می‌کردند. انگار نه انگار تا ساعتی قبل، آنجا جنگ بوده. کشته‌ها در گوشه و کنار شهر پراکنده بودند. همان جا ماندم. تکان نمی‌خوردم. یک بار دو سرباز عراقی بالای سرم آمدند و نگاهی به پیکر خونی‌ام انداختند و به خیال اینکه کشته شده‌ام، جیب‌هایم را گشتند و هرچه داشتم، بردند و رفتند. سه یا چهار روز بعد، در حالی که توی جوی آب بودم، متوجه چند تایی از نیروهای خودی شدم که برای شناسایی وارد شهر شده بودند. به هر صورت بود، توانستم با کمک آنها به عقب بیایم، به لطف خدا. دکترها می‌گویند با اینکه چهار روز تمام مجروح بوده‌ام و خون از بدنم رفته، ولی حام به خوبی یک انسان سالم است؛ حتی احتیاج ندارم خون بهم وصل کنند.

از آن روز به بعد، ماندن برایم سخت شد. پایم را توی یک کفش کردم که الا و بلا حالا که علی برگشته، من باید بروم. بعضی وقت‌ها که خیلی بهم فشار می‌آمد، با خودم می‌گفتم:
- آخه اینم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنیا اومده بودم، اگه جای علی بودم، الان راحت می‌تونستم برم جبهه.

یک بار که خیلی از کمی سن ناراحت شده بودم، به مادرم گفتم: آخه چرا منو زودتر نزاییدی؟ و مادرم تنها با لبخندی گفت: "اگه می‌دونستم قراره بزرگ بشی و بری جنگ، حالا حالاها نمی ذاشتم دنیا بیایی! "

کمی سن، مثل عقده‌ای بزرگ، سینه‌ام را فشار می‌داد. به هر دری که می‌شد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد که نشد. یکی از روزها در مدرسه، "سعید دلخوانی " همبازی قدیمی‌ام که با هم در کلاس اول دبیرستان درس می‌خواندیم، گفت: "شنیدم گروه فدائیان گروه اسلام برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌کنه. "

خیلی تعجب کردم. نام "فدائیان اسلام را زمان انقلاب شنیده بودم و می‌دانستم یکی از گروه‌های مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولی نمی‌دانستم حالا هم وجود دارد و نیرو به جبهه می‌فرستد. با ناامیدی همیشگی، شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: "خب ثبت نام کنه! به ما چه؟ ما رو که نمی‌برند؟ " سعید دستی بر شانه‌ام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدی؟ نمی‌برند چیه، به همین زودی بریدی؟ می‌گن از طرف اونجا خیلی راحت می‌شه بریم جبهه. ضرر که نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "

به اصرار سعید تن دادم. روز بعد، هنگام در تاریخ، سراغ آقای "محمدزاده " معاون مدرسه، رفتیم و جریان را گفتیم.

محمدزاده گفت: "آخه شماها که هنوز سنتون کمه. وایسین بزرگتر که شدین، برین. "
او هم حرف پدرم را می‌زد. حرف پدرم و بقیه آنهایی که نمی‌گذاشتند برویم. خنده‌ای کردم و گفتم: "باشه. انشاءالله. حالا شما بذار ما بریم بیرون، وقتی بزرگتر شدیم، می‌ریم جبهه. الان فقط می‌ریم برای ثبت نام. "

دیگر بهانه نیاورد که درس داریم. در مدرسه، تنها او بود که خیلی هوایمان را داشت.
از مدرسه بیرون آمدیم و با اتوبوس، راه خیابان پیروزی را در پیش گرفتیم. مقابل ایستگاه، جنب خیابان سوم نیروی هوایی، ساختمانی چهار طبقه و مرمری قرار داشت. بالای در آن، تابلو سبز رنگی نصب شده بود. آرم فدائیان اسلام که دو پرچم افراشته در مقابل همدیگر بود، روی آن به چشم می‌خورد. وارد طبقه اول که شدیم، دیدیم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوی سعید زدم و گفتم: "ببین، بیا برگردیم. مثل اینکه اینجا هم خیرش به ما نمی‌رسه. " سعید گفت: "تو چقدر عجله می‌کنی؟ صبر کن ببینم چی می‌گن. "

مردی حدودا سی ساله، در حالی که اونیفورم آبی خوشرنگ نیروی هوایی به تن داشت، پشت میز نشسته بود. صورت سه تیغه و موهای سشوار کشیده‌اش بدجوری زد توی ذوقم. اصلا توقع نداشتم. اگر دست خودم بود، می‌رفتم بیرون. آن طرف اتاق. پیرمردی سرخگون، با محاسنی سپید ولی کوتاه، درحالی که لباس نظامی به تن و کلاهی لبه‌دار به سر داشت، روی صندلی نشسته بود و عده‌ای جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش می‌کردند. بالای سرش قاب عکس بزرگی نصب شده بود که همان پیرمرد را در حالی که کتابی در دست داشت، کنار شخص دیگری نشان می‌داد؛ با همان لباس نظامی و کلاه. زیر عکس، با خط خوش نوشته بود: "حاج ابوالقاسم رفیعی رهبر فدائیان اسلام (بنیانگذاران) هنگام اهدای قرآن به آقای حافظ اسد، رئیس جمهوری سوریه. "
بالای کمد فلزی، عکس رنگی بزرگی از "معمر قذاقی " رئیس جمهوری لیبی قاب شده بود. اتاق 4×3 مملو بود از آنهایی که هنوز مو بر صورتشان سبر نشده بود. با خودم گفتم‌: تو رو خدا ببین؛ ما حسرت می‌کشیم که چرا ریش در نیاوردیم تا بتونیم سنمان را زیاد نشان بدیم، اون وقت یارو صورتش ره با تیغ صاف کرده.

نوبت ما که شد، جلو رفتیم و گفتیم: "ما هم می‌خواهیم بریم جبهه. " نگاه تندی به قد و قواره‌مان انداخت و گفت: "سنتون کمه. " درست مثل جاهای دیگر. داشتم از کوره در می‌رفتم. می‌خواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما نگاری چیزی به ذهنش رسید. سرش را بلند کرد و گفت: "یک راه داره؛ اون هم اینکه اول عضو رسمی فدائیان اسلام بشید، تا بتونیم بفرستیمتون جبهه. "

مشکلی در آنچه می‌گفت، ندیدیم. فردای آن روز، مدارکی را که گفته بود، بردیم. باید شش قطعه عکس رنگی می‌دادیم. آدرس عکاسی نزدیک دفترشان را داد. وقتی به آنجا رفتیم، فهمیدیم نیروهایی که به دفتر می‌آیند، بیشترین مشتری آن عکاسی را تشکیل می‌دهند. چرا که برای پرونده عضویت،‌ فقط عکس رنگی قابل قبول بود!

کارتی سفید رنگ با زمینه‌ای که نام فدائیان اسلام به فارسی و انگلیسی بر روی آن منقوش بود، به ما دادند که طرح نقاشی کلت 45 در بالای کارت به آن ابهت خاصی می‌داد. عکس رنگی‌ام در گوشه سمت چپ کارت، الصاف شده و مهر مثلث آبی رنگ بر روی آن خورده بود. نامم به فارسی و انگلیسی رو به روی عکسم تایپ شده بود. نام گروهی را که در آن سازماندهی شده بودم، "مختار ثقفی " بود.

قرار شد روز جمعه بعد، برای دیدن آموزش‌های لازم، به محل کمیته باغچه بیدی در انتهای خیابان نبرد برویم. دوست داشتم دست بیندازم و جمعه را از آینده به جلو بکشم؛ آن قدر جلو که حال و آینده را یکی کنم.

تا جمعه، جان به لبم رسید. توی مدرسه کلی پز دادم که دارم می‌روم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسید. ساعت هفت صبح با سعید راه افتادیم طرف باغچه بیدی. پیراهن و شلوار نظامی و پوتین علی را با خود بردم. رویم نمی‌شد در خیابان بپوشم. داخل ساک گذاشتم. وقتی آن را پوشیدم خود را در جبهه حس کردم.

جمعمان شصت، هفتاد نفری می شد. مردی سیاه چهره با هیکلی درشت و صورتی با محاسن انبوه و مشکی، با فریاد، دستورهای نظامی می‌داد. دو بشکه 220 لیتری به پهلو، کنار همدیگر خواباند و گفت از روی آنها معلق بزنیم. نوبت به ما که رسید، تعداد بشکه‌ها شد سه تا. کار مشکل شده بود. فکر چاره‌بودیم که مسئول آموزش، جهت انجام کاری دور شد و رویش را برگرداند. دویدم و بدون اینکه معلق بزنم، از کنار شبکه‌ها رد شدم و در پی من، سعید دوید.

ساعتی را به فراگیری اسلحه ژ-ث گذراندیم. سپس قرار شد از دیوار کنار باغ بالا برویم و به آن طرف بپریم. نگاهی موذیانه به سعید انداختم. همگی به طرف دیوار دویدیم. من و سعید و چند تائی دیگر که به خیال خودمان خیلی زرنگ بودیم، یواشکی و مثلا کسی نفهمد، از دری که آن طرفتر قرار داشت، به پشت دیوار رفتیم و کمی خاک به لباس خود مالیدیم تا وانمود کنیم ما هم از بالای دیوار پریده‌ایم. تا غروب، چند تایی از این دست کاره انجام دادیم که با دیده شوخی به آنها نگاه می‌کردیم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پایان رسید و راه خانه را در پیش گرفتیم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راه‌آهن تهران جمع شویم.

در خانه‌مان غوغایی بود. مادرم که به زور می‌خواست جلو اشکهایش را که راه گریزی می‌جست، بگیرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب می‌گفت: "حالا صبر کن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ که تموم نمیشه. "

از مادر،‌ اصرار و از من، انکار. از او گفتن و از من، وعده و وعید که: "قول می‌دم وقتی برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم که عصبانی شده بود،‌ پک سنگینی به سیگارش زد. سیلان دود همراه با عصبانیتش، از سوراخ‌های بینی خارج شد و ما بین من و او دیواری سفید تشکیل داد. سیگار را در جاسیگاری تکاند و گفت: "حالا صبر کند. هنوز حال علی خوب نشده. بذار اون که بهتر شد، برو. "
شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یکدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر که اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "

این حرف که از دهانش خارج شد، گریه اهل خانه مبدل به سکوت شد. نمی‌دانستند بخندند یا گریه کنند. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. مثل اینکه خودش فهمید - به اصطلاح- بدجوری "سه " کرده است!‌سیگار را با غیظ داخل جاسیگاری له کرد و گفت: "استغفرالله! "

عاقبت توانستم رضایتش را جلب کنم. آنچه فکر می‌کردم لازم باشد، داخل ساک گذاشتم و قصد عزیمت کردم. اولین باری بود که برای سفر، تنها از زیر قرآن رد می‌شدم. مادرم قرآن را داخل سینی، کنار کاسه آب گذاشت و بالای سرم گرفت. سه بار از زیر آن گذشتم و باز گشتم. دفعه آخر، بوسه جانانه‌ای بر آن زدم. مادر بزرگ خدا بیامرزم که علاقه مرا می‌دانست، دو تا کیسه تمخه و پسته آورد داد که با خودم ببرم. صورتم را غرق در بوسه کرد و خداحافظی کرد. دل پدرم بدجوری گرفته بود. همان جا داخل اتاق نشست و بیرون نیامد؛ نه اینکه قهر باشد، چون تحمل وداع نداشت، حاضر نشد بیرون بیاید. از خانه خارج شدم. چند قدمی که دور شدم، صدای پاشیدن شدن آب روی زمین، باعث شد رویم را برگردانم و آخرین نگاه را به مادرم که به لنگه در تکیه داده بود؛ بیندازم. اشک در چشمانش حلقه زده بود. خواهر کوچکم خودش را میان چادر مادر پیچیده بود و لبخند می‌زد. رویم را که خواستم برگردانم تا به راهم ادامه بدهم، صدای مادرم به گوشم رسید: "برو به سلامت " به دنبال آن، صدای مادر بزرگم بود: "خدا پشت و پناهت. "

سوار بر اتوبوس دو طبقه به طرف میدان راه‌آهن حرکت کردیم. همه آنچه را که می‌دیدم، برایم تازگی داشت. به میدان راه‌آهن که رسیدیم، برایم خیلی دیدنی و جالب بود. اولین بار بود که پا به آنجا می‌گذاشتم. همهه مسافرانی که در تالار انتظار جمع شده بودند،‌مانند یک گروه نوازه سیرک بود. همه آنهایی که قرار بود به جبهه بروند و اکثرشان لباس نظامی به تن داشتند، در گوشه‌ای از تالار جمع شده بودند و بی‌صبرانه انتظار آمدن مسوولان را می‌کشیدند. من و سعید هم با سلام و علیکی، به جمع گرمشان پیوستیم. هنوز با کسی اخت نشده بودیم. فقط با آنها که با هم از در رد شده بودیم، دوست شدیم.

در برابر نگاه‌های جور وا جور مردم، حال عجیبی پیدا کردم. احساس می‌کردم مدیونشان هستم و باید بروم تا دینم را ادا کنم. انگار چشم امیدشان فقط به من و ما بود...

از دور، چهره براق و تیغ خورده "اسکندری " در حالی که همان لباس فرم آبی را به تن داشت، به چشم خورد. همه آنهائی که روی ساک‌ها نشسته بودند، برخاستند. ساعت بزرگ آویخته بر سینه تالار نه و نیم را نشان می‌داد. نسیم بهاری سال 60 گاه به داخل سالن هم سرایت می‌کرد. با آمدن او اضطراب و هیجانم دو چندان شد. در حالی که برگه‌ای میان دستش لوله کرده بود، به جمع منتظران نزدیک شد. مشتاقان همچون دسته ای پروانه عاشق گردش را گرفتند؛ نه گرد او، که گرد فهرست اعزامی‌های که مثل شمعی در دستانش خودنمایی می‌کرد و معلوم نبود پر کدام پروانه را بگیرد. آهنگ همهمه جمعیت، این سوی تالار ، مانند مارش نظامی کوبنده شد؛ کوبنده و مهیج.
به درخواست او همه بر زمین نشستیم. برگه لوله شده را مقابل چشمان منتظر و بی تابمان باز و شروع به خواندن اسامی کرد. نام هر کسی خوانده می‌شد، خنده‌ای می‌کرد، ساکش را بر دوش می‌گرفت و به سمت دیگر سالن می‌رفت. کم کم جمع آنهایی که آن طرف بودند، بیشتر و از تعداد ما کاسته می‌شد.
... آهن الان می‌خونه. صبر کن بابا جون... خیلی مونده تا آخر لیست.
نصفه جونمون کرد. آخه چطوری صبر کنم.

خوب بود که برگه رو می‌چسبوندن به دیوار. اون جوری بهتر بود.
همین طور که چشمانمان به دهان او خیره بود، زیر گوشی، بحث بین من و سعید ادامه داشت. تا اسم کسی را که نام کوچکش حمید بود می‌خواندم بدنم از اضطراب و هیجان به لرزه می افتاد. آزو می کردم همان اول اسم مان را می‌خواندم تا آن قدر عذاب نکشیم. بشتر جمعیت به طرف دیگر سالن رفته بودند و تنها ده، بیست نفر باقری مانده بودیم. ناگهان برگه میان دستهایش لوله شد. احساس کردم قلب مرا میان انگشتانش می‌فشارد و می‌چلاند. هر چه لوله کاغذ تنگتر می‌شد، بغض من هم بیشتر فشار می‌آورد. با ناباوری بلند شدم و پرسیدم "ببخشید آقای اسکندری ... بقیه اسمها چی شد؟ "

فقط پاسخ آمد "اونایی که اسمشون خوانده نشد، ان شاء الله باشند و اسم اعزام بعدی. و به آن سوی سالن که نیروی‌های اعزامی جمع بودند، رفت. ما ماندیم و نابوری؛ با بهتی عظیم. دهانم از تعجب باز ماند. هیچ نتوانستیم بگویم، بغضی که در گلویم بازی می‌گرد همچون فتیلهای شعله ور بود که هر آن به بشکه باروت نزدیکتر می‌شد. چیزی نمانده بود بترکد.

در بازگشت به خانه، مانده بودیم چطور برگردیم. احساس غریبی می کردم ناکامی عظیمی بود. دنبال جایی می‌گشتم تا وقتی را در آنجا بگذرانم و به خانه نروم. دوست داشتم در قطار باشم.

سوت قطار که می‌رفت تا بدون ما راه جنوب را در پیش بگیرد، تاسم را بیشتر کرد. دوست داشتم داخل کوچه، کنار بچه‌ها باشم. تمام فکر و ذکر این شده بود که چرا اسم ما را نخواند. سعید گفت: شاید اون جایی که از در رفتیم اون ور دیوار، دیدنمان.

پرت نمی‌گفت؛ عقیده من هم همان بود. ولی خوب که فکر کردم، گفت: نه. اگر قرار بود ما را دیده باشند مگه اون پسره رو ندیدی که با ما از در اومده بود اون طرف پس چرا اسمش رو خوندن تازه ما که از دیوار بالا نرفتیم، دو سه نفر بودیم، نه او همه.

نرسیده به خانه، خداحافظی کردم و از سعید جدا شدم. در خانه که از شد، خاله بود. در حالی که سعی می‌کرد با گوشه چادر، اشکهایش را پاک کند، فریاد زنان به داخل اتاق دوید: "حمید ... حمید اومد... " وارد اتاق که شدم، دیدم همه اهل خانه دور ضبط صوت نشسته‌اند؛ چند تایی هم اهل فامیل بودند. نگاهی به نوار داخل ضبط انداختم. قیافه دست دوم و کهنه‌اش برایم خیلی آشنا بود، از سدای فین فینشان می‌شد فهمید چقدر آبغوره گرفته اند. مادر صورتم را غرق در بوسه کرد و من هم که دیگر نمی‌توانستم خودم را نگه دارم، به رختخواب‌های کنار اتاق تکیه دادم و آرام بر زمین نشستم. زدم زیر گریه، شغله به بشکه باروت رسید و بغضم. ترکید. مثل نیشتری که به دمل بزنند، اشکم فوران کرد. در میان هق هق گریه فقط گفتم: "به خدا می‌روم... به خدا می‌رم " هیچ کس نپرسید که چرا برگشته‌ام. از این نظر خیالم راحت شد.

چند ماهی گذشت. ایام را با بی خیالی می‌گذارندم. و در حال و هوای خودم بودم. دست و دلم به درس و مشق نمی‌رفت راستش نمراتم بدجوری تنزل پیدا کرده بودند.

یکی از روزهای سرد پاییزی سال 1360 که آسمان از من غمزده تر بود و می‌خواست عقده دل بگشاید، تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم علی مهیار خدا بنده لو بود. سابقه دوستی ما به سال 58 برمی‌گشت. در بسیج کانون طه، شبها تا صبح با چراغ قوه نگهبانی می‌دادیم. سه نفر بودیم؛ من علی و رحمان خلیق فرد که بعدها در خرمشهر به شهادت رسید. من و علی چراغ قوه به دست می‌گرفتیم، اما رحمان تفنگ ‌ام - یک به دست داشت. خیلی که اصرار می‌کردیم، رحمان رضایت می‌داد تا دقایق تفنگ را در دست بگیرم. وقتی اسلحه را در دست می‌گرفتم، احساس غرور می‌کردم. پس از احوالپرسی گفت:
- هنوز حال داری بری جبهه؟

با بی میلی گفتم: آره، چطور مگه؟

گفت: من از طرف فدائیان اسلام، به طور انفرادی رفتم جبهه و الان هم به مرخصی اومدم. اگه می‌خوای بیایی، برنامه‌اش رو بچین تا با هم بریم کارت رو درست کنم.

با تعجب گفت: انفرادی دیگه چه جورشه؟ اونا خیرشان به کسی نمی‌رسد. ولی کن بابا! ولی راضی ام کرد. با خودم گفتم: عیبی ندارد . هر جور می‌خواهم باشد، فقط آدم را ببرند جزئیات مسئله را از او پرسیدم و برای بعد از ظهر روز بعد قرار گذاشتم. سر از پا نمی‌شناختم و نمی دانستم چطور تا روز بعد صبر کنم.

مادرم که حرف‌های تلفنی ام را شنیده بود، شروع کرد به نصحیت کردن: پسر جون درست رو بخوان. ان شاء الله درست که تمون شد، می ری جنگ مگه اون دفعه رو یاد رفته؟ دیدی که جنگ تموم نشد؟ چند ماه دیگر رو صبر کند. اصلا عید که شد، برو جبهه.

آن روز برای دومین بار بود که اورد دفتر فدائیان اسلام می‌شدم. دلم خیلی پر بود. می‌خواستم سر همه شان داد بزنم. همه چیز سر جایش بود. حاج رفیعی روی مبل تکیه داده بود و با کسی صحبت می‌کرد اسکندری نگاهی به جثه‌ام انداخت. سرش را که پایین برد، دلم هری ریخت. کارتم را نشان دادم و جریان اعزام قبلی را بازگو کردم. سرش را بلند کرد و گفت: آقا جون شما یک رضایت نامه از پدرت بیار، ان شاء الله اعزامت می‌کنیم.

نتها گیرم فقط همین بود. شب در خانه جر و بحث بالا گرفته بود. پدرم راضی نمی شد. به هر اصراری بود، برای دومین بار رضایت نامه را امضا کرد. باری اینکه زیاد ناراحت نشود، گفتم تازه این دفعه هم معلوم نیست ببرندمان. شاید مثل دفعه قبل بشه.

روز بعد، رضایت نامه را به آنجا بردم اسکندری خودنویس مشکلی اش را به دست گرفت و بر روی دسته کاغذ ‌های سفیدی که بالای آن، خط پهن سبز رنگ قرار داشت و در میانش آرم فائیان اسلام بود، چیزی نوشت. کاغذ را داد تا به جایی رفیعی بدهم امضا کند. جلو رفتم و پس از سلام و علیک، نامه را به دستش دادم. نگاهی به متن نامه انداخت و نگاهی به من. نامه را امضا کرد و به دستم داد و گفت: ان شاه الله موفق باشی.

نامه را داخل پاکت گذاشت و به دستم داد. با شور و شعف وصف ناشدنی خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدیم. سریع پاک را باز کردم و خواندم. بر آن نوشته شده بود به سپاه سومار سلام علیکم بدین وسیله، برادر حمید داود آبادی از اعضای سازمان فدائیان اسلام (بنیانگذاران) جهت خدمت داوطلبانه در جبهه های جنگ حق علیه باطل خدمتتان معرفی می‌گردد و السلام.

روز بعد بار و بندیل را بستم و پس از خداحافظی مفصلی که دست کمی از دفعه قبل نداشت، از زیر قرآن رد شدم.
منبع : فردا
دسته ها : خاطرات - جبهه و جنگ
چهارشنبه اول 7 1388
محمد باقر قالیباف :
نامردها حق ندارند از جبهه و جنگ بگویند
در بعضی جاها از زبان کسانی که خودشان در جنگ نبوده‌اند شنیده‌ام صحبت‌هایی می‌کنند که درست نیست.
 دکتر محمدباقر قالیباف شهردار تهران در مراسم کلنگ‌زنی حسینیه و مجتمع فرهنگی- ورزشی شهدای کرمانشاه طی سخنانی در باره دفاع مقدس گفت : در آستانه دفاع مقدس که یکی از ایام‌الله است باید دقت کنیم که برای انتقال فرهنگ جبهه و جنگ و شهادت از یاوه‌گویی، گزافه‌گویی و خرافه‌گرایی بپرهیزیم.

متن کامل سخنان دکتر قالیباف بدین شرح است :

جنگ ما نیاز به تعریف ندارد، نیاز به گزافه‌گویی هم ندارد، اگر بتوانیم همانی را که هست بگوییم کفایت می‌کند. در بعضی جاها از زبان کسانی که خودشان در جنگ نبوده‌اند شنیده‌ام صحبت‌هایی می‌کنند که درست نیست؛ آنها که در جنگ بودند کمتر به این بخش آلوده هستند.

نکته دیگری که باید به آن توجه کنیم این است که بچه‌های رزمنده و ایثارگر حق منت‌گذاشتن بر سر مردم را ندارند، چرا باید این کار را بکنیم؟ این کار با فرهنگی که ما در جنگ داشتیم همخوانی ندارد. یک وقتی در مورد بسیج حرف می‌زدم، عزیزی بلند شد و گفت: آقای قالیباف تو حق نداری از بسیج حرف بزنی، کسی باید حرف بزند که یک شب در یک پایگاه بسیج خوابیده باشد نه شما. من عکس‌العمل نشان ندادم، او را ناراحت نکردم و نگفتم خود شما کجا بودی؟ من در اینجا عکس شهید چمران را دیدم و به یاد این جمله شهید افتادم که می‌فرمود: وقتی شیپور جنگ نواخته می‌شود فرق بین مرد و نامرد، تشخیص داده می‌شود.

این حرف به آن جبهه‌نرفته‌ها هم هست که روزی که سفره خون پهن بود، شما کجا بودید؟ خطاب من به آن بخش از کسانی که سن آنها اقتضاء نمی‌کرد در جبهه باشند و شرایط جنگ را نداشتند نیست، به آنهایی است که ادعایشان گوش آسمان را کر می‌کرد و امروز هم طلبکارند. باید به اینها گفت روزی که سفره خون پهن بود شما جزو کسانی بودید که وقتی می‌گفتیم کجا هستید، جواب می‌دادید ما توفیق نداریم، الحمد‌الله شما هستید به جای ما. فردا روزی اگر دومرتبه سفره خون پهن شود اینها در همان دسته نامردها هستند. تا سفره نان هست آنها هم هستند ولی بر سر سفره خون حاضر نمی‌شوند.

30 سال از عمر انقلاب اسلامی گذشته است، دهه اول یا 5-4سال اول انقلاب نیست که تاریخ افراد روشن نباشد که در کجا قرار داشته و دارند. خیلی از کسانی که ادعایشان گوش مردم را کر کرده و هر جا هستند از فرهنگ دفاع مقدس حرف می‌زنند اگر به تاریخ زندگی آنها نگاه کنید می‌بینید یک روز هم برای انقلاب آماده قبول یک خطر نبودند و حتی یک سیلی هم نخورده‌اند. بعضی از آنها می‌گویند ما در جنگ حاضر بودیم. وقتی از آنها می‌پرسیم کجا بودید و پیگیری می‌کنیم، می‌بینیم یک‌سری به اهواز آمده و برگشته‌اند. گفتم اگر آنجاجبهه جنگ بوده خانم من هم 8 سال در جبهه بوده است. وقتی می‌گویید جنگ، باید بگویید در کدام گردان و تیپ بودید؟ کدام معبر را باز کردید؟ در کدام عملیات شرکت کردید؟کدام تیر را زدید؟ کدام تیر را خوردید؟ به این جنگ می‌گویند.

همان‌طور که رزمندگان حق ندارند از موضع طلبکاری حرف بزنند، آنهایی هم که جزو نامردها بودند امروز نمی‌توانند خودشان را در جبهه مردها بیاورند و بایستند و بگویند ما می‌خواهیم از فرهنگ جنگ و جبهه دفاع کنیم. جالب است وقتی آدم زندگی اینها‌ را نگاه می‌کند، در عوالم مختلف اینها ادای جنگ را درمی‌آورند. فرهنگ جنگ را می‌خواهند به‌صورت کاریکاتوری در‌آورند و ارائه بدهند. جلوی این روند را باید بگیریم.

بعضی‌ها هم جنگ را آنچنان می‌خواهند نشان دهند که انگار بچه‌های جبهه و جنگ فرشتگانی بودند که از آسمان نازل شدند و اصلاً مثل آدم‌ها زندگی نمی‌کردند، هیچ احساسی هم نداشتند؛ یعنی کسی که شهید می‌شد خانواده و دوستان برایش مهم نبوده است. فکر می‌کنند تافته‌جدابافته‌اند، درحالی که اینطوری نبوده، چرا گزافه‌گویی می‌کنید؟ همه شهدا و رزمندگان حس داشتند، عاطفه داشتند. جنگ محل اندیشه و شجاعت بوده، محل عقل و گذشت بوده، محل تدبیر بوده. جنگ ترکیبی از عشق و عقلانیت بوده و به همین گونه هم اداره می‌شد.

عده‌ای دیگر هم هستند که تحت عنوان جنگ اقداماتی انجام می‌دهند که آدم غصه می‌خورد. اینها کسانی هستند که احساس می‌کنند همه جنگ را لات‌ها اداره می‌کردند، درحالی که هر کسی با هر گرایش و سلیقه‌ای وقتی در محیط و فضای جبهه‌ها قرار می‌گرفت چون آن محیط، محیطی بود که براساس مبانی اسلام اصیل و فرهنگ اهل‌بیت اداره می‌شد، تحت‌تأثیر قرار گرفته و مانند یک انسان کامل وارد میدان جنگ می‌شد.

عزیزان 2 چیز انقلاب ما را بدین‌جا رسانده است؛ یعنی از 15خرداد سال 1342 که مبارزه علنی شروع شد (من معتقدم که انقلاب ما ریشه در تاریخ اسلام و در تاریخ تشیع دارد) ولی اگر آغاز مبارزات علنی را روز 15خرداد بگیریم تا پیروزی انقلاب و تا امروز 2‌موضوع توانسته است ما را به اینجا برساند؛ یک موضوع کلمه توحید و در مدار خدا حرکت کردن، برای خدا گام برداشتن است که در رأس این خدامحوری حضرت امام رضوان‌الله تعالی علیه قرار داشتند.

اگر زندگی این مرد بزرگ و الهی را نگاه کنید از این غافل نمی‌شوید و به جای خدامحوری، خودمحوری را مبنای کار قرار نخواهید داد. به گونه‌ای زندگی نکنیم که بین خود و خدای خود گیرکنیم و عمدتا به نظر خودمان عمل کنیم و خودمحوری را مبنا قرار دهیم. نکته دوم توحید کلمه و وحدت بود. عزیزان من، امروز در سی‌امین سالگرد انقلاب، دشمنان انقلاب مرکز اصلی ما را که وحدت بین جامعه بوده مورد هدف قرار داده‌اند و ما امروز در بین دو گروه قرار گرفته‌ایم، بچه‌های رزمنده باید این مسئله را با پوست، گوشت و خون خود درک کنند. ما اهل مسائل سیاسی و جناحی و این دسته و آن گروه در عمرمان تا به امروز نبوده‌ایم و در آینده هم ان‌شاءالله نخواهیم بود.

ما معتقد به انقلاب و روحانیت و اساس یک نظام ولایی هستیم و هیچ دلبستگی به جریانات سیاسی از این جنس هم نداریم و این را بارها و بارها صریح و روشن گفته‌ام. درست است که امروز یک عنصر فعال سیاسی هستم ولی هرگز از روحیه رزمندگی دست برنمی‌دارم. روحیه رزمندگی ما و روحیه مجاهدت ما به ما اجازه نمی‌دهد که چنین وابستگی‌هایی داشته باشیم ولی من امروز حس می‌کنم که گرفتار دشمنان قسم‌خورده‌ای شده‌ایم که همیشه با امام و انقلاب و نظام ولایی در مخالفت بودند ولی فرصت نداشتند دشمنی‌شان را بروز دهند ولی امروز فرصت پیدا کرده‌اند و دارند به وحدت ما ضربه می‌زنند و دوستان نادان ما هم با ندانم کاری و بی‌توجهی فرصت را برای ضدانقلاب فراهم می‌کنند وگرنه این روزها، روزهایی مثل روز قدس تبلور وحدت این ملت بوده است.

به چه جرأتی ما می‌خواهیم این تبلور وحدت را در جامعه اسلامی خدشه‌دار کنیم؟ رزمندگان باید حواس‌شان باشد که ما از این دو منظر ضربه نخوریم: کلمه توحید و توحیدکلمه؛ اساس پیروزی انقلاب و تداوم انقلاب در رمز این دو عبارت است. تلاش کنیم با این دو عبارت راه شهدا، راه امام و نظام ولایی را حفظ کنیم. حضرت امام رضوان‌الله تعالی علیه فرمودند: اگر می‌خواهید کشورتان را حفظ کنید و آسیبی به آن نرسد، نگذارید آسیبی به ولایت فقیه برسد. این خیمه اصلی نظام ماست.
رزمندگان باید توجه کنند، بچه‌های دوران جنگ باید توجه کنند، باید این صلابت، صمیمیت، شفافیت و صداقت را به نسل بعدی منتقل کنیم.

خیلی از شما یادتان هست روزهای اول انقلاب صف انقلابی‌ها و ضدانقلابی‌ها خیلی شفاف بود حرکت خالصانه بچه‌های سپاه که در متن انقلاب بودند آن‌قدر خالصانه بود که حتی افرادی که با انقلاب مخالف بودند در مقابل این صف و صمیمت تسلیم می‌شدند. من بارها و بارها خودم دیدم که وقتی جایی می‌رفتیم و یا می‌آمدیم، زمانی که کسی هم ما را نمی‌شناخت و راحت هر جا می‌رفتیم در صحبت و حرف‌ها می‌دیدیم که مردم چقدر محبت می‌کردند، مردم وقتی صفا و اخلاص ببینند، چون با فطرت‌شان سازگاری دارد تسلیم هستند و همه اینها مشخصه‌های فرهنگ ایثارگری است، نباید از این فرهنگ فاصله بگیریم، مرتب به هم متذکر شوید که حول این محور حرکت کنید.

هفته دفاع مقدس یادآور این فرهنگ در جامعه ما بوده و خواهد بود. امروز که برای افتتاح این مرکز کلنگ زدیم و ان‌شا‌ءالله در آینده احداث خواهد شد باید این مراکز به محل‌ها و چشمه‌های جوشانی تبدیل شود که فرهنگ جبهه و جنگ را توسط یکایک شما و خانواده شما گسترش دهد تا آثار دوران جنگ در نسل‌های بعدی تداوم یابد تا نسلی که آن روزها را ندیده‌اند، آثار آن را ببینند. شما مطمئن باشید نسل آینده شیفته این فرهنگ خواهند شد؛ زیرا این فرهنگ ما در همه اعصار و همه مکان‌ها خریدار دارد. در این تردید نکنید به شرط اینکه ناخالصی وارد آن نکنیم.

از اینکه تصمیم گرفتید مکانی را به یاد شهدا و همسنگران و همرزمان خود در استان کرمانشاه احداث کنید تشکر می‌کنم، این مکان ان‌شاءالله مکانی برای تذکر ایام الله، برای
یاد بود شهدا و انتقال فرهنگ ایثارگری به نسل جدید باشد. قدم بسیار میمون و مبارکی است. بنده هم به سهم خود با شما عزیزان در این کار همراهی و همکاری خواهم داشت.

من همیشه گفته‌ام دو نقطه هست که بهترین دوران عمر خود را در آنها گذرانده‌ام؛ یکی کرمانشاه و ایلام یکی هم اهواز و خرمشهر، شاید بهترین دوران زندگی من در این مناطق بوده است. می‌خواهم بگویم واقعا علاقه من به غرب کشور کمتر از علاقه من به شهر خودم مشهد نیست. شاید آن‌قدر که من در این مناطق زندگی کرده‌ام در مشهد زندگی نکرده‌ام، من هم خودم را در این کار خیر با شما شریک می‌دانم و ان‌شاءالله در خدمت شما عزیزان هستم.

متن کامل سخنان آقای دکتر محمدباقر قالیباف در مراسم کلنگ‌زنی حسینیه و مجتمع فرهنگی- ورزشی شهدای کرمانشاه

منبع: همشهری
فردا نیوز
چهارشنبه اول 7 1388
X