گرچه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را میبوسم
گرچه در سبزترین باغ، ولی خاموشم
گرچه در بازترین دشت، ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جوی حقیرم بیتو
با تو گستردگی پهنه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه!
من چرا اینقدر از آمدنت مأیوسم؟
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
گرچه تکرار نباید بکنم قافیه را
بهخصوص آن غلط فاحش نامحسوسم
بار دیگر میگویم تا یادت نرود:
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
شاعر ؟؟؟
حضور عشقم ...
سلام ...
هرچه کردم
از هر وبی رفتم
نتونستم برای تمام نوشته های عالیت نظر بگذارم ...
پس
با عشق
تقدیم به حضور نازنینت...
این واژگان هر آنچه که دارند می دهند
تا شعر ها مرا به تو پیوند می دهند
حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز
تنها مرا به جان تو سو گند می دهند
با این گدازه ها چه کنم ؟دردهای من
بوی گدازه های دماوند می دهند
از مادرت بپرس که در وادی شما
یک قلب واژگون شده را چند می دهند؟
دیوانگی مجال غریبی است عشق من!
زنجیرها مدام مرا پند می دهند ...
مهتاب بازوند
سلام...
سلام ...
سلام ...
توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست
پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
زدست عشق به جز خیر بر نمی آید
وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست
درختها به من آموختند فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینه ی پر غبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
فاضل نظری
نازنینم ...
سلام
دلم برایت تنگ است ...
میدانی
چند روز است ...
به خدا تقصیر من نیست ...
خسته شدم
آمدم ...
هر روز
و هر روز
وهر روز ...
اما دریغ ...
مطالبت را خواندم و لذت بردم .
مثل همیشه
عالی
عالی عالی عالی ...
.
.
.
.
.
.
.
ولش کن بابا
بذار خودمونی بنویسم . مردم از بس اومدم و نتونستم
نظر بدم . گفتم الان با خودت چی فکر میکنی ؟
نمیگی این چقدر بی معرفته ؟؟!!!
بابا به خدا دلم برات تنگ شده . ولی چه کنم ؟
اینجا هم که نمیشه احساسات خرج کرد ....
فقط بدون به یادتم .
دوستت دارم .
ماه منی .
عزیزم .
نازنینم ...
سلام سوژه نابم برای عکاسی
ردیف منتخب شاعران وسواسی
سلام «هوبره»ی فرشهای کرمانی
ظرافت قلیانهای شاه عباسی
تجسم شب باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامهدران با کلید «سل لا سی»
دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی
حامد عسگری
آواز عاشقانه ی مادر در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
سلام نازنینم ...
دلم شکست ...
خیلی ...
از تو انتظار نداشتم ...
زبان حالم ر ا خوندی؟
چون نتونستم نظر بدم
اینجا مطلب نوشتم
البته با هزار مشکل
چرا حداقل یک اپسیلون احتمال ندادی
کی بوردم ایراد داره؟!!!!!!!!
.
.
.
.
از دوست بپرسید چرا می شکند؟
ماه مهربان من
دوستت دارم
مثل همیشه
انیما جونم سلاااااااااااااااااااااااام .
خوبی ؟
خوشی ؟
دیدم الان روخطی
گفتم برات بنویسم که دو روزه میام تووبت نمی تونم نظر بدم .
تمام مطالبت رو خوندم همه عالی بودن .
منم خوبم .
دلم برات تنگ شده . تو چرا نمی آیی ؟
از دیروز با تو که فردایی
بالاخره روزی می فهمی مادر یعنی چه؟ حتی شاید بهتر از من هم بفهمی، چون من هر چه تلاش کنم فوقش معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید از دور احساس کنم . به من قول بده روزی اگر نویسنده یا شاعر شدی و توانستی مادری را بفهمی و توصیف کنی، آن را برای من هم - اگر زنده بودم - و برای دیگران معنی کن! البته از حالا حسودی ات گل نکند، برای تو هم باید هدیه بیاورند.
شاید برای همین بود آن روز که به بیمارستان آمدم ، تو و مادرت در یک اتاق خلوت با هم پچ پچ می کردید و من غافلگیرتان کردم و نور پنجره به صورت تو و مادر افتاده بود و درست شبیه تابلوهای مریم و مسیح شده بودید و در یک کادر مثلثی کاملاً جا گرفته بودید ، من، بعد از اینکه پیشانی پوسته پوسته و قرمز تو را بوسیدم، خم شدم و دست مادرت را هم بوسیدم، چون تازه به مقام مادری نائل شده بود و داشت همکار خدا می شد و پرتوی از صفت « ربّ » را منعکس می کرد. جلوه ای از اسم خدا بود. من بر آن پرتو که بر روی دستش و گریبانش افتاده بود بوسه زدم، می فهمی دخترم؟ چه قدر خوب است که می توانم بگویم دخترم! این یعنی احساس پدر بودن! این احساس را هم تو به من داده ای، اگر تو نبودی من هم به پدری نمی رسیدم. راستی راستی تو از همین حالا آن قدر قدرت داری که به دیگران مقام اعطا می کنی، تو خیلی قدرت ها داری که خودت هم از آنها بی خبری، تو می توانی آیینه ای باشی که من موهای کودکی ام را در تو شانه بزنم. گریه های کودکی خود را در شب های دور بشنوم. خودم را از فاصله سی و پنج سال پیش ببینم.
کودکی خودرو و بی تشریفات خودم را تجربه کنم. تو حتی می توانی منِ منْ را به من بشناسانی، و انسان را که چه قدر ضعیف خلق می شود. تو این قدرت را داری که ضعف انسان را نمایش دهی یعنی یک آیه خدا را تفسیر کنی، آیه قدرت خدا را، تو می توانی غبار عادت را از چشم های من بروبی، گفتم بروبی! مثل اینکه از همین حالا خانه داری و جارو کردن را شروع کرده ای. تو حیرت فراموش شده مرا به من باز می گردانی، چه طور این همه زندگی در دو وجب خلاصه شده است، عروسکی که مرا می شناسد، تکرار مؤنث من!
نامه های پیش از میلاد - نامه های پیش از شناسنامه - زندگی پیش از میلاد - زندگی بدون شناسنامه - زندگی در خواب - نامه را برای کسی می نویسند که بتواند بخواند و جواب بدهد. ولی من تا موقعی که نمی توانی جواب بدهی برایت می نویسم. بعداً می توانم حرف هایم را برایت بگویم. نیازی به نامه نوشتن نیست. اما اگر این حرف ها را حالا برایت نگویم از دست می روند. آنها را در صندوق دفترم پس انداز می کنم برای روزی که خودت بتوانی آنها را باز کنی و بخوانی، شاید روزی هم که تو بتوانی جواب بدهی من نباشم. تو هم اگر حرفی داشتی حتماً بنویس و مطمئن باش که من آنها را از زیر خاک می خوانم. آن وقت تو هرچه دلت خواست بنویس چون مطمئن هستی که من نمی توانم جواب بدهم. این به آن در! البته این دنیایی است که من می بینم و نمی خواهم دنیای خودم را به چشم های قشنگ تو تحمیل کنم. تو هم حق داری دنیا را آن جور که خودت می خواهی تجربه کنی. اگر خواستی می توانی به تجربه های من هم بیندیشی. شاید بعضی از آنها به دردی بخورند اگر چه درمان نباشند ولی دردی در آنها هست. از درد آب خورده اند. همان طور که من با تو در تاریخ پیش از میلادت حرف زده ام. تو هم می توانی با من در زندگی پس از وفات حرف بزنی! من از دیروز با تو که فردایی حرف می زنم. از دیروز تو با تو در هر فردایی که این ها را می شنوی یعنی می خوانی. فردایی که امروز توست. می بینی که هیچ کدام از اینها معلوم نیست و تو می توانی انتخاب کنی که این فردا کدام امروز تو باشد ...
دکتر قیصر امین پور
به تنها دخترش آیه هنگام تولد
از دفتر منتشر نشده / قیصر امین پور خاطرات آینده دفتر خاطرات آینده من کجاست ؟ خسته شدم از بس دفتر خاطرات گذشته را ورق زدم. من چه زود پیر شده ام.کاری که عادت پیران است. خاطرات گذشته را همه دیده اند و نوشتن آنها کاری ندارد. اگر من ننویسم، دیگری می نویسد. هر کس مداد داشته باشد می تواند بنویسد. اما می ترسم فردا نباشم تا خاطرات خود را بنویسم، تازه خاطرات گذشته همه تکراری است. امروز، سه شنبه، از سر کار برگشتم، بی حوصله بودم، روزنامه ها را ورق زدم، خوابیدم، بیدار شدم ... اما خاطرات فردا حتماً تکراری نیست. اگر باشم که آنها را خواهم دید، دیگر لازم نیست بنویسم، اما اگر نباشم و آنها را نبینم، حسرت آور است؛ و یا کسی نباشد که آنها را بنویسد. خاطرات ناراحت می شوند از اینکه کسی آنها را به رسمیت نمی شناسد و ثبت نمی کند و آنها را جدی نمی گیرد. اگر بگویند خاطرات آینده که نیستند، هنوز وجود ندارند، چگونه آنها را بنوسیم، می گویم از این نظر خاطرات گذشته هم دیگر نیستند. اگر وجود خارجی ندارند و فقط در ذهن ما هستند ، خوب خاطرات آینده نیز چنینند، نیستند، وجود خارجی ندارند، تنها می توانند در ذهن ما باشند. همان طور که برای یادآوری خاطرات گذشته باید به ذهن فشار آورد، برای یاد آوری خاطرات آینده نیز می توان اندکی به ذهن فشار آورد. تازه خاطرات گذشته را نوشتن هنر نیست، هر کسی کمی حافظه داشته باشد، می تواند تقلب کند و از روی آنها رونویسی کند. هر شاگرد تنبلی می تواند از روی کتابی که می بیند بنویسد، مشق بنویسد و نوشتن خاطرات گذشته خیلی رنج آور است، تکراری است، یکبار آدم آنها را دیده است، تجربه کرده است، انجام داده است، شنیده است و نوشتن آنها به نظر خسته کننده و بیهوده می آید و خیلی هم بی رحمانه، زیرا یک « واو» را هم نمی شود جابجا کرد، چون اول خود آدم می فهمد که دروغ گقته است، بعد هم دیگران ممکن است بفهمند و ممکن است خیلی هم جالب نباشد، هنر هم نیست. هنر یعنی دخل و تصرف در واقعیت. ولی در واقعیتی که اتفاق افتاده به سختی می توان تغییر داد زیرا دیگر شکل گرفته اند و سخت و سفت شده اند و قالبی! و ضمناً همه هم نظیر آنها را دیده اند و هیچ تازگی ندارد، تکرار مکررات است. اما چه زیباست خاطرات آینده را نوشتن ... زیرا فقط خود آدم از آنها خبر دارد، و هنوز هیچ کس نمی تواند دست آدم را رو کند. هیچ کس نمی تواند بقیه اش را حدس بزند، هیچ کس نمی تواند بگوید راست می گویی من هم آن روز آنجا بودم ...
دکتر قیصر امین پور
|