نذر شهید سرلشکر نورعلی شوشتری
آن روز صبح حدود 30 دقیقه به اذان صبح مانده بود، و قرار بود من و سردار جعفر اسدی فرماندهی نیروی زمینی سپاه در این وقت درباره خاطرات جنگ تحمیلی با هم صحبت کنیم، و من از آنها برای کتابم به نام روزهای آتش استفاده کنم. پله های ساختمان فرماندهی نیروی زمینی را آرام آرام بالا آمدم، در آن نیمه شب سکوت محضی بر تمام ساختمان حاکم بود.
وارد راهرو که شدم، از گوشه اتاقی که درب آن، نیمه باز بود تو را دیدم که بر سجاده ات نشستهای و مشغول خواندن نماز شب هستی، چه زیبا می خواند و چقدر لطیف اشک می ریختی تا حدود 10 دقیقه من بودم و تو. دل نمی کندم و یادم رفته بود که سردار اسدی، در اتاق فرماندهی نیرو انتظار مرا می کشد. وارد اتاق تو شدم، و در پشت سرت نشستم و خیره خیره، این رابطه عاشقانه را به تماشا نشستم.
از بزرگ فرماندهان سپاه که سن و سالشان از همه فرماندهان بیشتر بود تنها تو بودی و سردار جعفر اسدی. احساس می کردم برای رهایی از قفس داری با تمام وجودت دعا میکنی. چه می گفتی، نمی دانم ولی اصرار بر دعا داشتی. آن شب خیلی گریه کردم و از اینکه من هم نام رزمنده بر خود دارم شرمنده شدم، ما کجا و شما کجا؟ تو چه در جنگ، چه بعد از جنگ هیچ فرقی نکردی همان نورعلی شوشتری ملازم حرم امام رضا(ع) بودی.
تو، علایی، رودکی، اسدی و عدّهای دیگر اصلاً تکان نخوردید، سراغ دنیا نرفتی و ترجیح دادید همان ایام دفاع باشی تا رزمندگان از شما الگو بگیرند و در این راه ثابت قدم باشند. همیشه می گفتی باید باقی راه را هم رفت این راه رهرو میخواهد. این را من نمی گویم، همه عالم و آدم می گویند.
نمازت را که خواندی، برگشتی و متوجه حضور من شدی، کلی خجالت کشیدی، و در حالی که با دستمال سفیدت، اشکهای چشمانت را پاک می کردی، گفتی دکتر، چرا بی اجازه وارد اتاق من شدی؟ من راضی نیستم و من در حالی که گریه می کردم گفتم سردار دیدن این همه صحنه عاشقی، اذن و اجازه که نمی خواهد تو دستی بر آر و برای دل وامانده من هم دعایی کن.
امثال تو و اسدی، چه زنده باشید و چه شهید، شهیدید. شک نکن. در حالی که صدای اذان صبح، از محوطه پادگان شهید صفوی به گوش میرسید، با بغضی عجیب گفتی، دکتر به صاحب این وقت، دلم برای احمد کاظمی خیلی تنگ شده است. دوست دارم من هم مانند احمد عاقبت عمرم به شهادت باشد.
من دنبال هر حرف تو سریع می گفتم سردار شوشتری شک نکن، عاقبت بخیری مال تو و امثال توست تو و احمد هیچ فرقی ندارید، تو و اسدی عصاره خوبان جنگ هستید. ما چشم امیدمان به شماست. از اتاقت بیرون آمدم که ناخودآگاه برگشتم و در حالی که لباس روحانیام بر تنم بود، پشت سر تو ایستادم و اقتدا کردم چه نمازی بود؟ چقدر شمرده، شمرده، نماز می خواندی رئیس دفترت وقتی دید من با لباس روحانی به تو اقتدا کردهام خندهاش گرفت و گفت این هم از عجایب روزگار است.
بعد از نماز منتظر این که برگردی و مرا نگاه کنی و باز اعتراض کنی نماندم. سریع مهرم را برداشتم و به سوی اتاق فرماندهی نیرو رفتم. حدود یک ساعت سردار اسدی از پنجوین و شهید جاویدی برایم می گفت ولی من اصلاً در باغ نبودم و تمام دلم متوجه این نیمه شب تو بود.
بار دوم برای گرفتن یادداشتی جهت کتاب پرواز آخر که برای احمد کاظمی تدوین کردم، سراغت آمدم و گفتم سردار رشید، اسدی، باقر قالیباف و محسن رضایی هر کدام برای این کتاب من پیامی دادهاند تو هم برای پربار شدن این کتاب، به احترام احمد کمکم کن. تو در حالی که سرت را پایین انداخته بودی و با تسبیح سبزت ور می رفتی گفتی من کجا و احمد کجا؟ تنها می توانم بگویم احمد در دقیقه 90 بازی برنده شد و خود را به حسین و مهدی رساند و خودش را آسمانی کرد. هرچه به تو اصرار کردم، حرفی بزنی تا آن را ضبط کنم. قبول نکردی و تنها با خودکار سبزت در گوشه سالنامهام نوشتی، دکتر بهداروند راه دراز و سخت است، دعا کن عاقبت بخیر شویم.
«شوشتری» امروز تو مزد دلتنگیهایت را گرفتی و بنا به پیشگویی خودت در آن منطقه به شهادت رسیدی. احمد هم چون تو همین آرزو را در نیروی هوایی کرد، بگذریم باید به صادق آهنگران بگویم دیگر نخوان در باغ شهادت را نبندید، این راه همچنان باز است و اهلش را میطلبد با تمام وجود برایت از خدا تمنّای شهادت داشتم و اینک سجده شکر می کنم که مزد اخلاص خود را از خدا گرفتی و راهی شدی.
امروز در حالی که دکتر حسین علایی خبر شهادت تو را به وسیله تلفن به من داد، تمام خاطرات شیرینمان جلوی چشمانم پدیدار شدند و در تلفنی که به سردار اسدی زدم تا به او هم تسلیت بگویم، دیدم حال او بهتر از حال من نیست او نیز تنها دعا میکرد.