دسته
وبلاگهاي برگزيده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1761030
تعداد نوشته ها : 1695
تعداد نظرات : 564
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

ماجرای قهر باحاتمی کیا درفینال«به رنگ ارغوان»

شب با کابوس خوابیدم. خواب دیدم فیلمم مزخرف شده. پلان‌های گل و گشادش گیجم کرده بود. من که از این اداو اطوارها نداشتم. چه مرگم شده. نمی‌دانم.به درک! دنیا که به آخر نرسیده، این حال غریب دیگر چیست که خرم را گرفته؟ نمی‌گذارم این روزهای آخر زهر بشود. اعوذبالله من‌الشیطان الرجیم.

 یادداشتهای روزانه ابراهیم حاتمی کیا در دوره فیلمبرداری «به رنگ ارغوان» منتشر شده و نگرانیها و مصائب و درگیریها و دیگر حالات این کارگردان را نشان می دهد.

در این روز شمار که در نشریه مثلث چاپ شده، وی می نویسد:

 28 دی 1382: کلید فیلم زیر مه و باران و برف زده شد. الحمدالله رب‌العالمین خوب آغاز شد. امید که به همین پاکی ادامه یابد. شب برف می‌بارد و ما مثل کشاورزان خوشحالیم. تلفن مستقیم قطع شده و من رابطه‌ام با تهران قطع شده، حالم خوش است. نارسایی کم نیست، ولی گرم هستیم و پرشور.

29 دی: صبح 6 برخاستیم و 5/11 شب بیهوش افتادیم. به هر زوری بود بالاخره پلان - سکانس درگیری بهزاد - محسن را گرفتیم. سکانس بی‌نهایت سختی بود، آن هم به خاطر دوربین روی دست. دلم برای حسن کریمی فیلمبردار می‌سوزد. دوربین 537 واقعا سنگین است. برف دیروز کجا و آفتاب امروز کجا؟ همه چیز آبکی شده. خدا کند فیلم به این بلا دچار نشود.

30 دی: 6 برپا و 11 برخواب. کمی کسر خواب دارم. اوضاع خوب است. به حمید توصیه کردم بیشتر توی لاک نقش‌اش باشد. در نتیجه امروز خیلی عصبی بود و حتی سر پانته‌آ داد کشید. من خوشحالم بچه‌ها خوبند. یک ترانه شنیدم. جدیدترینش عالی بود. گریه‌ام گرفت. چه قدر زیباست. شب خواب سروش را دیدم. جوان‌تر بود. آمده بود امتحان در دانشگاه آزاد بدهد. من هم آمدم. خاتمی رئیس‌جمهور هم آمد. چیز عجیبی بود. همه می‌‌خواستند امتحان بدهند.

2 بهمن: برپا 6 صبح و خواب 5/12. کمی گیج هستم. چشم ارغوان به لنز حساس شده. خدا کند مشکل جدی نشود. کارها خوب پیش می‌رود. برنامه‌ریزی آینده را انجام دادیم.

3 بهمن: ارغوان بهتر شده، خیلی. حمید دیالوگ‌ها را دقیق حفظ نمی‌کند. من دلیلش را می‌دانم. می‌خواهد طراوت لحظه ضبط حفظ بشود. ولی ما را به دردسر می‌‌اندازد. کسر خواب چند شب کمی خواب‌آلودم کرده.

4 بهمن: سکانس سخت ارغوان و بهزاد در کنار درخت مقدس فیلمبرداری شد. ارغوان خوشبختانه خودش را کشید. خیلی خسته‌ام. یک روز وقت برگشت خوشیم و یک روز ناخوش. امروز ناخوشیم. دلیلش را هم نمی‌دانم.

5 بهمن: شب عکس‌های صحنه و پشت صحنه گلاره را دیدم. به نظرم پلان‌های متفاوت کم نگرفته‌ایم.

6 بهمن: چشم‌هایم می‌سوزد. بدنم درد می‌‌کند، ولی باید کار را پیش برد.

7 بهمن: از صبح تمرین سکانس دانشجوها توی کلاس آزاد جنگل انجام شد. برگشتیم و من سکانس 47 همین کلاس را گرفتم. دیدن راش‌های ویدئویی شده با فیلمبرداری مرتب برقرار است. برف شیرین می‌بارد و ما باید برنامه‌ریزی‌های جدیدی انجام دهیم.

8 بهمن: صبح‌ بچه‌ها دیر حاضر شدند. گرد و خاک راه‌انداختیم. حبیب با یک فنجان کاپوچینوی گرم به اتاقم آمد. حبیب را دوست دارم، ولی کار بعضی وقت‌ها خودش را تحمیل می‌کند.

 

10 بهمن: صبح ناامید سر صحنه رفتیم ولی با همت بچه‌ها توانستیم برف‌روبی کنیم. فقط ماند یک مشکل و آن نیامدن دانشجویان بود که عملا بخش مهمی از کار معلق ماند و تا خودمان را جمع کنیم، کار از کار گذشته بود و سکانس ناقص ماند.

11 بهمن: به نظرم کمی کار شل شده و اگر اعتنا نکنیم کنترل از دستمان خارج می‌شود.

13 بهمن: امروز کار خوابید. صحنه، کار را عقب انداخت. محسن شاه‌ابراهیمی نمی‌گذاشت اتاق درحال آماده شدن ارغوان را ببینم. آنها تا صبح فردا کار کردند و من فقط از نفوذی‌هایم خبر می‌گرفتم که کار پیش می‌رود. وقتی صبح اتاق را دیدم فقط یک چیز می‌توانستم بگویم: محسن بهترین است. خانم توکلی آمد. کمی از لهجه نقشش می‌ترسم.

14 بهمن: خیلی خسته‌ام. کسر خواب دارم. دوبار توی صحنه خوابم گرفت. دیگر جای تمرین شبانه نداشتم و بعد از نماز مغرب خوابیدم.

17 بهمن: شب کاری بود و بالطبع تا ظهر خوابیدم و بعدازظهر تمرین سکانس شلوغ ساز زدن توی قهوه‌خانه بود. می‌دانم که کار سختی است. فردین خلعتبری از تهران آمده تا سر اجرای آن باشد. صبح دانشجو‌ها از تولید گله داشتند. کار داشت بیخ پیدا می‌کرد. مجبور شدم دخالت کنم.

18 بهمن: امروز از آن روزهایی است که حالم خیلی بد بود. هوا بارانی است و من حال بی‌کسی دارم. بهم جفا شده. می‌خواستیم تمرین کنیم و کردیم. ولی حالم خوش نبود. نگرانم. دلم می‌خواست تهران بودم. دلم می‌خواست سرکار نبودم. چه‌قدر این موسیقی آوایی تسکینم می‌دهد. مشکل از کیست؟ من؟ دستیارهایم؟ فشار کار؟ نمی‌دانم. نای نوشتن ندارم. فکر می‌کنم وقتش شده که با فاطمه حرف بزنم. دل شکسته‌ام. همین! حالم منقلب است. پشت پلک‌هایم داغ شده.

19 بهمن: حالم خوش است. دیروز کجا و امروز کجا. چند روز است با اسماعیل و یوسف و نیره و فاطمه تماس ندارم. کمبودشان اذیتم می‌کند.

24 بهمن: قرار شد محوطه میدانگاهی را فیلمبرداری کنیم. حالم گرفته بود که دیدم ساده‌ترین پلان‌هایی که باید محیط آبادی را معرفی کند، این قدر سهل از بغلش می‌گذریم. یکهو توی خودم ریختم و سکوت کردم. صدا، دوربین، حرکت را از خودم محروم کردم و گروه کارگردانی مجبور به ادامه شد. فاطمه و یوسف آمدند.

اسماعیل سرمای شدید خورده و نتوانسته بیاید و نیره هم رفته بود تبریز سر دانشگاه. این دو رایحه، حالم را عوض کرد.

27 بهمن: همه کار می‌کنند، ولی من فکر می‌کنم کار پیش نمی‌رود. حبیب می‌گوید روال برنامه‌ریزی و صحنه‌هایی که شوت کردیم نشان می‌دهد که خوب پیش رفتیم. الحمدالله.

28 بهمن: تعداد کاست‌ها به 80 رسید و من هنوز نمی‌دانم فیلم با چند کاست دیگر جمع می‌شود. سرصحنه خوابم می‌گیرد. میانگین خوابم به پنج ساعت رسیده. خدایا کمکم کن.

30 بهمن: صبح سرماخوردگی، تن دردی. ساعت 8 سرصحنه و تمرین چند باره. بدن درد امانم را بریده. یک ساعت خوابیدم. پر از کابوس و از خواب پریدن.

1 اسفند: تب و سرما حمید را از پا انداخت و امروز ازش محروم شدیم. تنها بازیگرمان لپ‌تاپ بود که بازیگردانی‌اش با گلاره بود که بهش مسلط است. به نظر ساده میآمد ولی دمار از روزگارمان درآورد. از ساعت 1 تا 9 شب. واقعا وحشتناک است. فقط صفحه LCD و تعداد قُبُل منقل روی کلید و صفحه. دلم لک زده برای یک پلان از صورت آدمیزاد.

2 اسفند: وسوسه تعطیل شدن یا نشدن روزهای عاشورا و تاسوعا به جان همه افتاده. من که کار نمی‌کنم. بقیه گروه‌ها خودشان می‌دانند.

4 اسفند: حبیب سرما خورده و کز کرده. دلم برای غربت هردومان گرفته. توحال خودش بود که ماچش کردم.

5 اسفند: محرم رسید. دلم می‌‌خواهد حال محرمی داشته باشم. خدایا نصیبم کن. مصرف نگاتیو به مرز 100 رسیده است. نگرانم. دلم نمی‌خواهد بالا برود، ولی بین شتاب و کندی یکی را باید انتخاب کرد.

8 اسفند: خسته‌ام ولی خوشم. سکانس سنگینی مثل مرشد و بهزاد را گرفتیم. باور نمی‌کردم آقای بابک با این دقت کار کند. همه عالی‌اند. من و کریمی سر فیلمبرداری سختگیر شدیم. نه من فشار می‌آورم و نه او خستگی نشان می‌دهد. من از قاب‌های فیلم راضی‌ام. این فیلم اگر هیچی نداشته باشد رنگ و نور خوبی دارد.

9 اسفند: عشق رفتن. دیگر خداحافظی‌ها شروع شده. حمید این حالش را زود نشان می‌دهد. سعی می‌کنم نرم باشم و مهربان. خدایا این فیلم خاطره بدی برای بچه‌ها نشود.

13 اسفند: نگرانم از فینال فیلم. شب با کابوس خوابیدم. خواب دیدم که فیلمم مزخرف شده. پلان‌های گل و گشادش گیجم کرده بود. من که از این اداو اطوارها نداشتم. چه مرگم شده. نمی‌دانم. از پلان‌های پایانی راضی نیستم. آقا به درک! دنیا که به آخر نرسیده، اتفاق عجیب و غریب نمی‌افتد. این حال غریب دیگر چیست که خرم را گرفته؟ نمی‌گذارم این روزهای آخر زهر بشود. اعوذبالله من‌الشیطان الرجیم.

18 اسفند: الحمدلله سکانس سخت فینال و تظاهرات دانشجویان فیلمبرداری شد. البته پیش‌بینی هوای باز و آزاد را داشتیم ولی برف، مه و باران و گل و شل به استقبال‌مان آمد. اول وحشت کردم، ولی کم‌کم خودم را با شرایط تطبیق دادم. گرفتیم، حالا چی شده الله‌اعلم.

19 اسفند: از صبح تا غروب در خوف و رجاء بودیم که بالاخره سکانس درگیری را خواهیم گرفت یا نه. اخبار ضد و نقیض از وضعیت هوای محل می‌رسید. عده‌ای مثل من کوله‌بارشان را بسته بودند تا همین که کات دادم راهی تهران بشوند. گفته بودم اگر برف بیاید، اگر آفتاب تو شب بزند، اگر مه سنگین باشد، باز هم می‌گیریم.

همه چیز آماده شد. جز تدارکات اسلحه. جیغم درآمد. خبر نداشتم که امشب روز تنبیه من بود. داد زدن همان و اعلام تعطیلی از طرف گروه تولید همان. توی عمر کاری‌ام تا حالا همچین سیلی نخورده بودم. آه کدام ظلم دامنم را گرفت، نمی‌دانم. دست از پا درازتر به سمت تهران راهی شدم. ساعت 1 نصف شب در تهران بودم. فیلمبرداری به رنگ‌ارغوان: کات.

ابراهیم حاتمی‌کیا

 فصلی از فیلمنامه

داخلی، اتاق بهزاد، شب

صدای موسیقی غمناک سازدهنی از اتاق ارغوان به گوش می‌رسد. بهزاد در حال پانسمان جدید سینه‌اش است. هنوز محل زخم تازه است. دردی در چهره بهزاد. او به نرمی ریتم‌ساز ارغوان کار می‌کند که صدای زنگ تلفن ارغوان به گوش می‌رسد. بهزاد دکمه ضبط را می‌زند.

صدای ارغوان: بله، (سکوت تلفنی) بفرمایید. الو؟ (سکوت تلفنی) می‌تونستم حدس بزنم این کار، کار توئه. مطمئنم که پاسگاه بدش نمیاد که من از یه دزدی شکایت کنم که لباس دانشجویی تنشه. تو نشون دادی که به اندازه کافی استعداد پست شدن داری. بذار یه اعترافی برات بکنم. امشب دلم برات سوخت. می‌شنوی؟ دلم برات سوخت. تو چقدر ذلیل شدی. نمی‌دونستم تا این حد مستعدی بهت تبریک می‌گم.

صدای مرد جوان: بهتره به خودت تبریک بگی. این آدمی که ازش حرف می‌زنی تو ساختیش. تو اونو به این روز انداختی.

ارغوان: ساکت باش. تو دیگه روح و روانت باتلاقی شده. هرچه بیشتر تلاش کنی، بیشتر فرو می‌ری.

صدای‌مرد جوان: این باتلاق ارغوانیه. هرچی بیش‌تر توش فرو می‌رم، بوی تو رو می‌فهمم. خیلی مست....

ارغوان: .... خفه شو محسن.

صدای محسن: نمی‌تونم. چون قسم خوردم تا تو رو با خودم غرق نکنم دست از سرت بر نمی‌دارم. همه بروبچه‌ها رابطه منو با تو می‌دونن. همه می‌دونن که ارغوان یه ماده عنکبوت عاشق‌کش خوش‌خط‌وخاله، ولی من تا تو رو نکشم خودم نمی‌میرم. من همه جور پستی رو انجام می‌دم تا پستی تو دیده بشه.

ارغوان: پس ادامه بده. من تماشاچی بدی نیستم.

محسن: نه دیگه تو باید هم بیای تو بازی. بد نیست بروبچه‌ها یه کم از پدر و مادرت بدونن. نظر تو چیه؟ (سکوت ارغوان) نشنیدم. چیزی گفتی؟ (سکوت ارغوان) پس تو موافقی. بهتره بقیه هم بدونن که این ماده عنکبوت ضدسیاست، الان بابا ننه‌اش کجان و دارن چه خدمتی به هموطنان‌شون می‌کنن؟

ارغوان: تو این کار رو نمی‌کنی.

محسن: جدی؟ پس بهتره از فردا آماده باشی..

ارغوان: تو این قدرت پست نیستی.

محسن: هستم. دیگه وقتشه رئیس دانشکده هم از بابا جونت چیزایی بدونه. بالاخره هرچی باشه...

ارغوان: .... می‌کشمت.

محسن: احمق تو خیلی وقته که منو کشتی.

ارغوان: من دیگه اونا رو فراموش کردم. محسن تو دیگه زنده‌اش نکن.

محسن: امکان نداره. بالاخره هرچی باشه اونا پدر و مادرتن.

ارغوان: من احمق فکر می‌کردم دارم اسرار زندگی‌مو به یه آدم امین می‌گم. یه احترامی برا اون روزهامون قائل باش.

محسن: خفه شو! تو امشب سقوط منو تماشا کردی، حالا نوبت منه که بشینم تماشا کنم.

ارغوان: اگه مردی، مردونه بجنگ، انصاف نیست پای خانواده رو وسط بکشیم.

محسن: جنگ، جنگ. مهم پیروزیشه. بقیه شو بریز دور.

ارغوان: پس بهتره از فردا یه لچک سرت کنی. تو مرد نیستی.

محسن: هرچی تو بگی عزیزم. فردا می‌بینمت. خواب‌های خوب ببینی.

ارغوان: محسن!

تلفن قطع می‌شود. ارغوان شروع به گرفتن شماره می‌کند. تلفن بوق اشغال می‌زند. دوباره می‌گیرد. بهزاد شماره را یادداشت می‌‌کند.

بهزاد: خیلی احمقی آقا محسن!

ارغوان دست از شماره‌گیری می‌کشد و پشت پنجره می‌آید. آن را باز می‌کند نفسی تازه می‌کند. بهزاد او را زیرنظر دارد. شانه‌های ارغوان می‌لرزد. گریه‌ای ساکت در تاریک روشنای شب. بهزاد حین تماشای ارغوان شروع به گرفتن شماره تلفن می‌کند.

صدای محسن: بفرمایید. (سکوت بهزاد) تویی؟

بهزاد: آقای یوسفی؟

محسن: بله بفرمایید.

بهزاد: من می‌خواستم با شما یه ملاقاتی داشته باشم.

محسن: ببخشید، شما؟

بهزاد: اگه جایی مطرح نشه، می‌تونم راحت بهتون بگم.

محسن: راحت باشید.

بهزاد: بسیار خب، من از حراست دانشگاه تماس می‌گیرم.

محسن: حراست؟ چی شده؟

بهزاد: چیز خاصی نیست. یه ملاقات معمولیه.

محسن: الان؟‌

بهزاد: نه فردا. البته تو دانشگاه وعده گذاشتن برای دانشجو خوب نیست. یه جایی همین اطراف جنگل.

محسن: ببخشید من تا حالا شما رو دیدم؟

بهزاد: نمی‌دونم، شاید آدرس رو یادداشت می‌کنین؟

محسن: بفرمایید.

 

منبع : آینده


دسته ها : خاطرات - فرهنگی
چهارشنبه بیست و نهم 7 1388
X