گل محمدی، آیتالله نجومی
محمد باقر کریمیان
سالهایی که بافت شهری اصیل کرمانشاه دست نخورده بود و جراحی مدرنیته سنگین، پستی و بلندیهای طبیعی آن شهر را بلدوزرها با اندیشههای غربتی غرب، تخریب نکرده بود، سنگ فرشهای کوچه پس کوچههای تنگ آشتیکنان آن با طاقیها و خانههای هشت گوش و سکوهای ورودی هر خانه پذیرای دوست و آشنای رهگذران با بصیرتی بود که گلهای خانهشان از دیوارها سر برون افکنده بود تا رهگذر با معرفتی را بجوید و یاسها و شمعدانیها و بوی خاک نم زده با بوی مطبوع زندگی و غذای طبخ شده و خانگیانی که در کوچههای شهر نه تنها به سلام که در پی چاره و گزارش چاره دلتنگی همسایه میشدند.
به یاد دارم با پدرم به خانهای پر از صفا و معنویت در چهار راه اجاق کرمانشاه رفتم، از راسته نان شیرینی پزهای کرمانشاهی؛ سر راه آن خانه که نه تنها برای فروش که برای رضای خدا از هیچ باریک اندیشی و ظرافتی در آداب معرفت و پهلوانی کرمانشاهی گری نمیگذشتند، گذشته بودیم. راستی به اندرونی دل کرمانشاهیان و خانهای از خانههای آنان رسیده بودیم، پا که به درون گذاشتیم سیدی بشاش و مهربان در دهه چهل عمر، ورودمان را به خانه خوش آمد گفت: خوش آمدی از خانه ساداتی از سلاله پاک امام زین العابدین (ع ). سید کسی نبود جز حاج سید مرتضی نجومی، فرزند ارشد حاج سید جواد نجومی.
خانهای به ظاهر کوچک اما پر از شادی و نشاط و معنویت، دیوارهای خانه پر از آیات و ادعیه با خط بسیار زیبای نسخ که پدر استادانه و بی همتا آن را در فراغتها نوشته بود و حال و احوال نیمه شبانه ادعیه سجادیه، دیوار را هم نشانه رفته بود. کسی که به آن خانه میآمد، متحیر میماند از آن همه لطافت پذیرایی و صفای درونی و نشانهای گوناگون زندگانی پر بار و پر حال شبانهروزی.
من هم که کوچکترین بودم، نمیدانستم به کدام سوی معنا و هنر نگاه کنم، هنر مهر فرزند و پدری، مهربانی و پذیرایی، یا نور و صفای خانگی و تاثیر روحانیت خانهای که شمیم صفایش در کوی و برزن شهر پیچیده بود و ادب و آداب معرفت را ارمغان مردمان شهر میکرد.
چند سال بعد در شهر نجف اشرف به عشق دیدار امام رفته بودیم که دوباره آن سید را دیدم که پدرم را به خانه خود دعوت میکرد، خانهای در محله جدید، پس از انجام نماز برای صرف ناهار به آن خانه رفتیم، دو سه سال گذشته بود و گوش و چشم نوجوانی من از محافل علمی کرمانشاه مطالبی شنیده و خاطراتی دیده بود که دوباره در آن خانه، به ذهن و دلم سرک میکشید و به یاریم میآمد.
بانوی بزرگ این خانه پر مهر، به سفارش سید، ماهی پلویی با حلوایی که دیگر با گذر از پنجاهه عمر و پنجاه کشور جهان که شغلم چنین بود، ندیدم و نچشیدم. این بار پذیرایی در طبقه دوم خانهای کوچک اما پر از کتاب بود، این همه کتاب، رنگارنگ با جلدهای زیبا و وزین؛ پر از مجلات معتبر از کشورهای اطراف!؟ نشستن سید و ماهی تمیز کردن او که خواری از آن، دهان میهمان نوجوانی را نخراشد! چه میدیدم و باید چه میدیدم و چه میشنیدم از دیدارهای مکرر با هاشم محمد بغدادی بزرگترین خطاط آن زمان جهان اسلام، از اخبار نجف از یادآوری خاطرات جوانی که با پدرم داشتند از این همه لطف.
واقعا نفهمیدم چند ساعت در آنجا بودیم، هنوز در آن خانه و آن سفر هستم؛ چرا که خاطرات آن خانه هیچگاه فراموش نشد و تندیهای همسالان آن محله به نوجوانی ایرانی، که در دوره بستن معاهده الجزایر بین ایران و عراق بود و گاه گاهی گلولههایی در مرزها زوزه میکشید و در همان زمان تدارکات نظامی مرزی را دیده بودم و در آن سفر از پناهگاههای زمینی عراقیها در مرز کم ندیدم. هیچگاه زدوده نشد.
سال 1349 شده بود و به رسم دستوری پدر، باید در تابستان و تعطیل هم درس میخواندم، سید دوباره پیدایش شد و پدر گفت همان سید که دوستش داری، نیازی به تذکرات مکرر پدر نبود، خودم رفتم و قرار درس گذاشتم این بار دیگر پذیرایی از نوع دیگری شده بود، در ماه مبارک رمضان از ساعت 12 به بعد شب و در اوقات دیگر آن هم شب یک یا دو ساعت پس از نماز مغرب، قرار همیشگی همین بود.
کرمانشاهیان، آبشوران و محلههای قدیمی اطراف آن را به خوبی میشناسند. آن زمان هنوز این منطقه بافت تاریخی و طبیعی خود را از دست نداده بود و از تکیه معاون الملک باید میگذشتی تا از خیابان سپه آن زمان و امام حالیه عبور کنی تا به مسجد نواب و روبروی آن که مسجد و خانه سید در آن منطقه بود، میرسیدی. کنارههای آبشوران در شبانگاهان به دلیل تاریکی معابر، تنها محل عبور آشنایان و همسایگان میشد، خانه دیگری در سر راه بود که خاطرات بسیاری نیز از آن دارم، خانه مردی کهن، مهربان، دانشی مردی در کسوت اهل بازار که نورانیت چهره و دانایی او سخنش را نافذ میکرد و مردمان به اعتماد او و امثال او، ظواهر ادب و آداب کرمانشاهیان با معرفت و با صفا را شکل میدادند، او کسی نبود جز حاج آقای ممدوحی، پدر عزیزی که امروزه نماینده خبرگان آن خطه است، قرار بود این نوجوان در سر راه آن بزرگ مرد ممدوح را خبر کرده با هم به دیدار سید نجومی و درس او میرفتند.
کجاینند چنین مردان مردی در ایران امروز که همپای نوجوانان و دل رمیده آنان، نوجوانی کنند و بزله گویانی باشند که صفای خاطر و لطف گفتارشان، دین و شرف را در اعماق دل نوجوانان امروز نیز بکارند! خودم نیستم گو آن که میدانم به لطف خدا، شکوه ایران پر از مردمانی بزرگ بوده و هست و خاطره عزیزشان را فراموش نمیکنیم و نخواهم کرد.
متن درسی، مکاسب شیخ انصاری در فقه بود که امروزه دانشجویان حقوق بیشتر آن را با ترجمه میخوانند، متن نسبتا سختی است و استاد نیز به یاد دروس خارج فقه به گرامیداشت استاد، یادی نیز از درسهای بالاتر میکرد و آمادگی برای رشد و ترقی را در شاگرد فراهم مینمود، این درس همراه با حاج آقای ممدوحی که افزون بر تسلط بر فقه، کاسب معتبر شهر نیز بود و چم و خمهای بازار را بهتر از هر کسی میدانست، فهم دیگری میداد...
اما تا سحرگاه، وقتی فراخ بود و سیما و صدایی نبود تا فرصت بسوزاند، خواب شبهای ماه مبارک رمضان برای نوجوانی مهر دیده و معرفت چشیده و استادانی از این سنخ نه مطلوب بود و نه خواب ماندن سحری، برازنده.
نوبت تاریخ از میانه درس فرارسیده بود و تاریخ تجارت و روابط بین دول منطقه و مرزی نیز به تناسب مرور شده بود که تابلوها دو باره و صد باره خودنمایی میکرد و بازبان نوجوانی و بعد جوانی. میگفتم استاد یا خود از یکی بگذرید و یا به رسم عیاری اگر کم شد نگویید چرا! او چشم غرهای میرفت و با کتاب و قلم و چوبی که نزدیک بود، اشاره میکرد که من هم...، زدنی از او بر نمیآمد و بساط خط و خوشنویسی و سرمشق و دیدن مشق گذشته فرا میرسید و با حوصله و سرعت دوباره به برگ سفید کاغذی دیگر جان میداد و روح جوانی را پرواز.
از سرمشقهای محبوب او جملات: ان الله جمیل یحب الجمال؛ الکتب بساتین العلماء؛ مجالس العلماء داعیة الی الصلاح؛ بسم الله الرحمن الرحیم؛ فهاشمها بالطف مهشومة الانف، افاطم مهلا بعد هذا التدلی؛ من شم الورد الاحمر و لم یصل علی فقد جفانی و... بود، از اشعار فارسی و خطوط شکسته و دیوانی جلی و خفی هم، کم نمیگذاشت اما هر چه بود، استاد، برترین استاد خط ثلث در جهان اسلام بود و به مقتضای روحانیت و طلبگی من، آیات و روایاتی درس میداد که بوی و رنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت صلوات الله علیهم اجمعین داشت، دل و زبان و حال و هوایش در همان خاندان بود و به لحظهای یاد مصایب اهل بیت علیهم السلام، چشمان زیبایش را از قطرات اشکی که به راحتی میبارید و بر زیباییاش میافزود سرازیر میکرد. دل در گرو محبت آن خاندان داشت و نام و ذکرشان، غبار از دل سودایی او میسترد و لحظهای بعد چنان میشد که کأنه در جهانی دیگر است و گردی از این دنیا بر نگرفته و جهانی از شادی را از آن عالم برگرفته است و با وجودی لبالب از عشق و محبت، دوباره به دنیا گام نهاده است، با لطیفهای به خندهای شاد، شادمانی بخش محفل میشد. راز شاد باشیهای او معنویت نبوی و پنهان کردن غمهایی بود که زبان به آن اگر بود نمیآلایید و سر مشقی که مینوشت باز هم استادانه در خطوط شکسته و نستعلیق چنین بود که: منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالودهام به بد دیدن....
تراش قلم، کاری بود که از چنین استادی نباید انتظار میداشتی اما مجموعهای کوچک برای هر نوع خط، درشت و ریز، نستعلیق و ثلث، برایم تراشید، تابلو کردن خطوط را یادم داد، رنگ کردن و تجلید کتاب را برایم میگفت و نمونههای عالی آن را که دست ساز خودش بود، نشانم میداد، هر بخشی را به خاطره و لطیفهای برای به یاد ماندن سنجاق میکرد، احیانا پاراگرافی از کتابی تاریخی و یا قطعهای از دیوان شعری برایم میخواند. گاه نسخهای خطی و یا قطعهای تاریخی را نشان داده و پیشینه آن را بیان میکرد. کتابی تکراری را هدیه میکرد و تجربهای را میآموخت... همه رفتار و کردارش آموزشی بود که بر جان مینشست و گاه آنچنان مجذوب آن همه شده بودم که پس از تکرار دعوت برای ماندن تا صرف سحری، باید تا به خانه خودمان میدویدم تا به سحری مادرانه برسم.
با آن که شاگرد فرسنگها از او دور شده بود و به قم و سپس تهران آمده بود، هر جا که میرسید، باز هم به دل شاگردان را چنان فرا میخواند که سر از پا ناشناخته به حضورش میرسیدند و به فراخور زمانه باز هم بساط آموزش به سادگی و شتابی شگفت، پهن میشد، پس از انقلاب اسلامی از خاطره روزهای آغازین میگفت که به موزهای رفتم که برای پنهان کردن تابلوی زیبایی از کمال الملک، آن را لابلای پنجره و پرده نهاده بودند، خود آن را ناگهان یافته بود که نقاشی زیباییهای زنانه بود و در خور نمایش برای هر بازدید کنندهای نبود، برداشته با گوشه عبا گرد از آن سترده بود و به مسئول موزه تفهیم کرده بود که اثری هنری را هر چه باشد در معرض فرسایش و تلف قرار نمیدهند آن را اگر نمیخواهید نمایش بدهید که نباید، دست کم آن را در جای درستی نگهداری کنید و قصدش آن بود که بفهماند: نکند در فضای تند امروزه و جوانی و جوش بیش از هوش دورههای تاریخی گذرا، در نگهداری اموال ملی که بخشی نیز همین احکام را داشت و کم نبود کوتاهی کنید.
حال شاید کسی بگوید پس این همه آموزش به چه کار آمد؟ اولا نقصان از من بوده و هست و پاسخ را باید در چند سطری جست که خدا میداند در نگارش آن قصد خودستایی ندارم، اگر خوبیهایی بوده، باید به استادی افتخار کرد که چنین خادمی را آموزش و پرورش داد.
در همان سالهای 1349 تا 1354 بارها تذکر میدادند که موزههای مختلف تهران را ببین و اینچنین ببین و بگرد و یا به فلان کتابفروشی برو و این نسخهها را برایم تهیه کن، او را در تمامی این گونه مراکز در ایران و عراق و برخی دیگر کشورهای اطراف، به خوبی میشناختند، اما این هم گوشهای از آموزش بود...
انقلاب که شد به اشارت استاد شهید علامه مطهری، یکباره خود را در صدا و سیما یافتم، آن روزها نویسندگان معدود صدا، از پس حجم بسیار بزرگی از مطالب که میبایستی تهیه میشد بر نمیآمدند و پس از آن در سیما باید هنر از نوع دیگری را تجربه میداشتی و پس از آن در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چه در معاونت هنری و چه در رشته سینما باید از آگاهیهای فراوانی برخوردار میبودی تا بتوانی در آن دوران که هنوز جوانان متخصص همراه انقلاب اسلامی آموزش ندیده و به مسئولیت نرسیده بودند کارها را چنان به پیش میبردید که از امکان اداره ساده، همه آنها بر میآمدی، از قضا به سرپرستی معاونت هنری هم رسیدم و موزه هنرهای معاصر نیز زیر نظراین کمترین شد و در تفکیک موزهها و سازمان میراث فرهنگی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به آموزش عالی آن زمان و برنامه ریزی فرهنگی در برنامه اول توسعه، شراکتی داشتم و نهایتا در رایزنیهای فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در دهلی نو و مادرید مامور خدمت شدم، همه آن مشقها و آموزشها به حساب آمد و روزگار چنان کرد که همراه همکارانی انقلابی و بهتر از خودم، خدمتی کردم که خوبیهای آن اگر بوده است که بوده حتما از این استادان بوده و بدیهای آن حتما از من است و کوتاهیهای شخصی و نابسامانیهای روزگار چنان کرد که اگر مثلا نتوانستیم لباسهای فرزندانمان را همچون سفرههای نانمان در گذشته که با خط نوشتههای زیبا و پر از معنا تزیین شده بود کنیم، نشان از ناتوانی امثال بنده میکند که نتوانستیم آن آموزهها را به حرفههای صنعتی و تجاری طراحی و تولید لباس ببریم و چنان شد که تن فرزندانمان سفره نگارش خطوط بی معنا و زشت نگارههای خارجی شد و از آن همه زیبایی خطوط اسلامی و یک دنیا گزارههای پر شعور زیبای فارسی، در جلوه پسران و دختران شهرمان حکایتی نداشته باشیم.
در پایان سخنی آورم از تابلوی من شم الورد الاحمر... هر کس گل سرخی بوید و بر من درود نفرستد، جفایم کرده، که عنوان مقاله را از این سر مشق گرفتهام، یک بار در پیشگاه استاد مکرم دیگرم حضرت آیتالله جوادی آملی که عمرش مستدام و افاضات علمی و پر بار معنوی او دل مشتاقان عالم معنای ایرانیان را همیشه زنده بدارد، در همان سنین جوانی، احتمالا بر اثر سرخوشی جوانی و سر و صدای به خنده در آوردن ساکنان مدرسه، مرا سزاوار عتاب دیده بودند، به حجرهام آمدند و تابلوی مذکور را بر سینه دیوار با خط استاد آیتالله نجومی دیدند، توجهشان چنان جلب شد که فراموش کردند، برای چه آمدهاند، برای آزمون شاگرد فرمودند، این خط نوشته زیبا سندی هم دارد گفتم انجام میدهیم تا سند پیدا کند، ایشان نیز به خنده آمدند و دیدند این همه شاد بودیها سر چشمه از کجا دارد، استادی در پس آن خط نهفته بود که آموزش شادی و پرهیز از درگیری، شیوه مستدام او بود و این شاگرد نیز همان را از او و بزرگان دیگر با فعالیت مستمر و خیر خواهی برای همه و تشویق به آموزش و حفظ جوانب گوناگون و آبرو داری، نگرانی نساختن جامعه اسلامی و شادکام نکردن دشمنان در این زمانه، تنها حکایت دیگری کرده است و ملت خود چنین بزرگانی را به خوبی میشناسند و میدانند و خاطره آنان را که شیوهای محمدی دارند، گرامی میدارند و بر آنان همیشه درودی محمدی میفرستند. یاد ونامش همیشه گرامی یاد.
منبع : تابناک