برای غسالان فرق نمیکند فقیر هستی یا غنی، پیر هستی یا جوان. همه را روی یک سنگ میگذارند. آب را بر روی تن مرده باز میکنند تا آخرین وداعش باشد. مهیای سفرش میکنند، اینجا اجساد بی روحند و زندگی یعنی تنی سرد بر سنگ شیب دار غسالخانه.
با صدای «بسم الله الرحمن الرحیم» کاور باز میشود و صدای صلوات و ذکر مبارک یا زهرا (س)، یا ابوالفضل از سویی و ضجه و شیون از سوی دیگر مهمان گوشهایم میشود. دیدگانم بر روی سنگ سرد و سخت قفل شده تا باور کنم اینجا ایستگاه آخر است و آیینه عبرت. غسالخانه بهشت زهرا... بوی تند کافور ریه ام را پر میکند و اشکم بی اختیار سرازیر میشود. چشمانم به روی دستهایی که آرام بر روی بدن مرده حرکت میکنند خیره مانده و آرامش آنها حیرتم را افزوده! آنقدر آرامند که انگاری عزیزی را به حمام بردهاند. لبخند نمیزنند و چهرههایشان عزادار است.
روپوش سبز رنگ، دستکشها و چکمههای مشکی به تن دارند و صورتهایشان با ماسک سفیدی پوشیده شده، اینجا نه از شامپوهای خارجی با مارکهای مختلف خبری هست، نه از عطرهای گرانقیمت. برای آنها فرق نمیکند فقیر هستی یا غنی، پیر هستی یا جوان. همه را روی یک سنگ میگذارند و تبعیضی هم برای کسی قائل نمیشوند. آب را بر روی تن مرده باز میکنند تا آخرین وداعش باشد. مهیای سفرش میکنند، قطرههای آب به چشمانشان میپاشد اما خم به ابرو نمیآورند. اینجا اجساد بیروحند و زندگی یعنی تنی سرد بر سنگ شیب دار غسالخانه.
به کنارش میروم و از بالای ماسک چهره با صفای روستاییاش را میبینم، نگاهم نمیکند و به سمت باز کردن کاور میرود: «می ترسی!؟» سوالش را با لرزشی در صدایم پاسخ میدهم: نه! اما لرزش دستها دروغم را برملا ساخت. پنجاه و چند ساله به نظر میرسد، آرامشی که در صورتش نهفته است، آرامم میکند و صدایش «سکوت مرگبار» فضا را میشکند، اینجا حس مسلم سردی و سکوت است.
سوالاتم را فراموش کردم، در حال جدا کردن اشیای قیمتی از متوفی است، میگوید: «شما هم آمدی بپرسی ما قسی القلب هستیم؟ یا این که غذا میخوریم؟ والا خانم خبرنگار ما هم آدمیم.»
سردی کش آمده بر روی لبم را جمع میکنم، ادامه میدهد: «خیلیها آمدند و این سوالات را پرسیدند و رفتند. بعد هم نوشتند و در مسابقات برنده شدند. سراغی هم از ما نگرفتند اما اشکالی نداره شما هم بپرس.»
از معصومه میخواهم بدون سوال برایم حرف بزند، شاید این بهترین تصمیم بود تا دلش را نشکنم. باز با صدای آرام در حالی که شلنگ شستشو را به دست داشت گفت: «این طوری بهتر شد! کلی حرف دارم بهت بگم. میدونی دخترم، مرگ خیلی قشنگه دخترم. هر روز صبح از نزدیک لمسش میکنم و این باعث میشه که دیگه فکر دروغ گفتن و خود بزرگ بینی رو فراموش کنم. دیگه دلم نمیخواد پای حرفهای خاله زنکی دیگران بشینم. محیط اینجا آدمو بی قید دنیا میکنه. به نظرم دنیا ارزش نداره و آدم حالت مسافر را داره. اصلا میخوام اصل مطلبو بگم؛ به دنیا وابسته نیستم و هر لحظه مرگ را حس میکنم.»
نیم نگاهی به چهره متعجب و ترسانم میاندازد و ادامه میدهد: «اصلا فیلم نیستا اینایی که میگم راسته. این کار تو روحیه ما اثر داره. همه فکر میکنن ما شاد و و سرحال نیستیم! اما اینجوری نیست. خب درست هم نیست تو کار بخندیم، ما هم عین خانواده این مردهها عزاداریم. کار من اینجا شناسایی جنازه، شستشوی جنازه به همراه کمک غسال، انجام غسل و احکام شرعی به بهترین نحو است. به من ربطی ندارد طرف پولدار است یا نه. ما کار خودمون رو میکنیم.»
وقتی رفت و آمد اهالی غسالخانه را با تعجب نگاه میکنم، معصومه وظیفه هرکس را برایم میگوید: «اینجا هرکسی وظیفهای دارد، وظیفه غسال، آوردن چرخ جنازه و برگرداندن چرخ خالی، برهنه کردن جنازه به کمک غسال، بیرون بردن زباله ها، شستشو و غسل جنازه به همراه غسال و نظافت وان، شستشوی لیف و لگن و سطل زباله پس از هر شستشو. وظیفه آب ریز تمیز نگه داشتن آب حوض، آماده کردن آب غسل و ریختن آن بر روی جنازه، خلعت کردن جنازه همراه با خلعت بر، آوردن چرخ برای جنازه خلعت شده. بردن چرخ جنازه، هنوط کردن جنازه، بریدن خلعت و آماده کردن بندها است.»
مرده را در حوض میاندازند و صدای شیون بلند میشود، مادر عزیزم، گل قشنگم! نگاهم را به زور از مرده بر میدارم و به روبرو نگاه میکنم. فاصله دنیای این طرف و آن طرف تنها یک شیشه ضخیم است.
شیشهای که پشت آن چشمهایی نظاره گرند و من تنها لباسهای سیاه و صورتهایی که اشک در چهرههایشان میرقصد را میبینم. میدانم از آن ور شیشه چه میبینند. مراسم آماده شدن عزیزترینشان برای آن دنیا. حمام آخر. دنیای آن طرف رنگ سیاه و ضجه و شیون و گریه است و دنیای این طرف سبز و زیبا. آن طرف از دست دادهاند و این طرف به دست میآورند.
صدای آرام معصومه من را به دنیای اینور کشاند، «من کارم رو میکنم، اصلا حرف دیگرانم برام مهم نیست. قبلاً به حرفاشون حساس بودم، اما الان اصلا. من مرگ رو باور کردم و احساس میکنم مرگ یک زندگی جدیدتر است. میدونی همسن تو بودم که اومدم اینجا خیلی جوون بودم.»
از علت آمدنش برایم میگوید: «مشکل مالی و مریضی شوهرم پامو به غسالخونه باز کرد. اومدم که خرج بچههامو در بیارم. مستاجر بودم و خرج کرایه خانه آزارم میداد. الان 16 ساله که کارم شستن مردههاست.»
دست معصومه برای شامپو زدن بر روی سر مرده حرکت میکند، به زیبایی موهایش را میشوید و میگوید: «برخورد همه آدمها مثل هم نیست. بعضیها هرچند نارحتند، اما بد برخورد نمیکنند؛ اما برخی دیگر از شستن عزیز متوفیشان نارحت میشوند. اما دو تا مسئله برایم قطعی شده تو همه این سالها جسد آدمی که خوب زندگی کرده، حس سبکی یک آدم زنده را دارد انگار نفس میکشد. شاید آدم درشت اندام و چاقی هم باشد، اما به راحتی جابجا میشود، کفن و دفن راحتی هم دارد. اما کسانی هم هستند که خیلی نحیف و لاغرند، اما غسلشان خیلی سخت انجام میشود؛ سنگینند. غسل چنین فردی برای ما هم بسیار ناراحت کننده و دردناک است.»
به «روی دست رفتن» هم اعتقاد دارم. کسی که کارنامه عملش خوب باشد روی دست پرواز میکند و میرود اما کسی که کارنامه عملش خوب نباشد، ساعتها میماند.
شستشو تمام شده، تن مسافر را خشک میکنند و بوی کافور باز فضا را پر میکند. آن طرف شیشه نالههایی است که سر داده میشود. مشکی پوشانی که برای آخرین بار عزیزشان را ملاقات میکنند. پنبهها روی چشم و گوش مرده جا خوش میکنند. سفیدی آخرین لباس قدری توی چشم میزند!
صدای شیون چند برابر شده، معصومه پیشانی خیس از عرقش را با دست پاک میکند و میگوید: «خدا رحمتش کنه. برو دختر خسته شدی! اما یادت نره بنویس من کارمو خیلی دوست دارم.»
تنم را به زور پیش میکشم و از غسالخانه بیرون میزنم. روی نیمکت کنار غسالخانه مردان تقریبا ولو میشوم تیزی این صحنه همچنان آزارم میدهد، اشکهایم بیاختیار سرازیر است و به تنهایی اموات فکر میکنم. منتظر مرد غسالخانه میشوم.
محمود از میان جمعیت عزادار پیدایش میشود و با لباسهای خیسش کنارم مینشیند، چهرهاش اخموست. سیگاری آتش میزند و رو به آسمان میگوید: «کاش زندهها کمی انصاف داشتند.»
- چرا؟ ـ چرا ندارد. بعضیها با ما خوب رفتار میکنن اما خیلیها هم فقط فحش میدن. سختی کار یکطرف و برخورد بد مردم هم یکطرف. کسی به این فکر نمیکند که ما بهاندازه کافی از کارمان رنج میکشیم. همیشه میگوییم این مردم داغدار هستند و کارمان را میکنیم اما به ما میگویند مرده شور، اما مهم نیست ما با خدا معامله میکنیم نه با خلق خدا!
از او میپرسم: انگار از کارتان راضی نیستید؟ میگوید روزهای اول فراری بودم اما حالا راضی، تقریبا روزی ۱۸ یا حداقل ۱۰ متوفی را میشویم. مردم شغل ما را بد میدانند. حاضر نیستند در خانه ما یک فنجان چای بخورند یا حتی با ما دست بدهند. میگویند بوی مرده میدهید.
فرزندانم راضیاند به رضای خدا. خوب طبیعتا دوست ندارند اما چاره چیست؟ کار سراغ داری؟ کار ما برای فرزندانمان تلخ است؛ عین تلخی شغل من. اما باید ایمان قوی داشت. ببین آدم وقتی اینجا میآید باید یک قدرت الهی و یک ایمان قوی داشته باشد و من دارم و میتوانم مبارزه کنم.
به او گفتم آیا تا حالا شده با مردههایی که غسل میدهی ارتباط برقرار کنی، جواب داد: 100 درصد یک روز متوفی را آوردند که خیلی وحشتناک بود، آنقدر که بچهها ترسیدند و حاضر به شستشویش نبودند. نگاهش کردم و گفتم به من بخند و حس کردم داره میخنده...! خودم کارهایش را انجام دادم و بعد بچهها برگشتند.
از محمود خواستم به عنوان حرف آخر اگه دردلی داره بگه؟ سری تکون داد و گفت: از دست خبرنگارا ناراحتم. آخه ما استراحت داریم، میگوییم و میخندیم. قرآن میخوانیم. روزنامه میخوانیم. اما در سالن غسالخانه محدودتریم و سعی میکنیم با غم مردم شریک باشیم، شوخی نکنیم و نخندیم. بعد میروند یک جور مینویسند که انگار ما قسی القلب هستیم! ما در جامعه دل داریم و اعضای همین مردم هستیم نباید از ما کنارهگیری کنن. برخوردشون طوری نباشه که باعث ناراحتی و سربهزیری ما و خانوادههامون باشه.
سکوت میکند و نگاهش پشت هالهای از دود سیگار محو میشود و میگوید: جنازه مومن حرمت داره، نباید روی زمین بمونه باید برم. تو هم زیاد اینجا نمون، مکروهه برات عادت میشه دیگه از «مرگ» هم حساب نمیبری!
دیگر طاقت این همه شیون و زاری را ندارم. با متوفیهایی که با صلوات روی دستها بلند شدهاند، از غسالخانه بیرون میزنم. تنهایی ناگهان روی قلبم چنبره میزند. صدای اموات را که پشت سرجنازهشان التماس میکنند که «من زنده ام تو رو خدا نبریدم. باور کنید من نمردهام» توی سرم میپیچد.
صدای «به عزت شرف لا الله الا الله. محمد رسول الله. علی ولی الله» از هر سو به گوشم میرسد. ذکر زندههایی که مردهشان را دستهجمعی راهی خانه ابدی میکنند.
آفتاب در حال غروب است. باید به زندگی برگشت. همان جا که زندهها حتی یک درصد هم به مردنشان فکر نمیکنند. باید رفت... غروب نزدیک است.
............................
منبع: خبرگزاری مهر ـ زینب کریمیان