مثنوی در شیشه مجنون
دیشب از چشمم بسیجی میچکید،
از تمام شب «دوعیجی» میچکید
باز باران شهیدان بود و من،
باز شبهای «مریوان» بود و من،
دستهایم باز تا آهنج رفت،
تا غروب «کربلای پنج» رفت،
یادهای رفته دیشب هست شد،
شعرم از جامی اثیری مست شد
تا به اقیانوسهای دوردست،
همچنان رودی که میپیوست شد،
مثنوی در شیشه مجنون نشست،
آنقدر نوشید تا بدمست شد،
اولین مصرع چو بر کاغذ دوید،
آسمان در پیش رویم دست شد...
یکنفر از ژرفنای آبها
آمد و با ساقیام همدست شد
باز دیشب سینهام بیتاب بود
چشمهاتان را نگاهم قاب بود
باز دیشب دیده، جیحون را گریست
راز سبز عشق مجنون را گریست
باز دیشب برکهها دریا شدند
عقدههای ناگشوده وا شدند
محد حسین جعفریان