در "بله برون" نواب صفوی چه گذشت؟
«در طول 8 سال زندگی مشترک، سید کمتر از یکسال در کنارم بود، یا در حال مسافرت و تبلیغ بود یا در زندان، یا پنهان از چشم رژیم. اگر چه سخت و عجیب، اما خوشحالم که جزء معدود کسانی هستم که در تمام این سالها همراهش بودم.»
به گزارش خبر آنلاین، همزمان با سالگرد شهادت سید مجتبی نواب صفوی، چاپ پنجم کتابی با نام "بله برون" روانه بازار شد. آنچه در ادامه می خوانید؛ بخش هایی از کتاب «سیدمجتبی نواب صفوی» نوشته ارمیا آدینه است که در هفته جاری برای پنجمین بار از سوی انتشارات «کتاب دانشجویی» منتشر و روانه بازار نشر شد. این کتاب زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی را در قالب 70 داستان کوتاه برای مخاطب بازگو می کند.
بله برون
کتابی از میان کتابهای پدرم بیرون آورد و گذاشت جلوی من و گفت: «بخوانید» اگر نمیخواندم، فکر میکرد، بیسوادم. البته چون دختر نواب احتشام بودم، خیلی دست و پایم را گم نکردم و شروع کردم به خواندن.
چند خطی که خواندم، پرسید:
ـ شما چرا اینقدر صورتتان را پوشانیدهاید؟
گفتم: «وظیفه هر زن مسلمانی است که از مرد نامحرم خودش را بپوشاند.»
انگار که بخواهد امتحانم کند، گفت:
ـ اما من که با دیگران فرق دارم!
گفتم: «برای من فرقی ندارد. شما هم مثل دیگران نامحرم هستید.»
احتشام رضوی؛ رهبر قیام خراسان علیه کشف حجاب بود.
*
اواخر سال 1326 و در قم، آیتالله محمد حجت کوهکمرهای خطبه عقدمان را خواند. نیره سادات نواب احتشام رضوی، شد همسر سید مجتبی نواب صفوی.
«در طول 8 سال زندگی مشترک، سید کمتر از یکسال در کنارم بود، یا در حال مسافرت و تبلیغ بود یا در زندان، یا پنهان از چشم رژیم. اگر چه سخت و عجیب، اما خوشحالم که جزء معدود کسانی هستم که در تمام این سالها همراهش بودم.»
*
شنیده بودم که علامه امینی در طبقه دوم مدرسه قوام کتابخانه کوچکی تأسیس کرده که برای تألیف کتاب "الغدیر" به آنجا میرود. به نجف که رسیدم یکسره به مدرسه قوام رفتیم.
دو سال تمام روزها را در محضر اساتیدی چون علامه امینی، آیتالله حاج آقا حسین قمی و آیت الله شیخ محمد تهرانی، درس میخواندم و بعدازظهرها در کارگاه نجاری کار میکردم. اوقات فراغتم را هم آموزش دروس مدرسه صنعتی به فرزندان علامه امینی پر میکرد.
*
فریاد زد: مگر شما قرآن نخواندهاید که فرموده است:
ـ «لا تکرموا امواتکم» مردگانتان را احترام نکنید؟!
رنگ چهره نواب تغییر کرد و با تحکم گفت:
ـ چنین جملهای در قرآن نیست. آقا!
«کسروی» که خیلی جا خورده بود، با شتاب گفت:
ـ ببخشید، جسارت شد، شوخی کردم!
*
گفت: «برادران فعالیتهای پراکنده و شخصی فایده زیادی ندارد، باید برای کارها و مبارزاتمان برنامه منظمی داشته باشیم». سید حسین امامی با شور و هیجان خاصی برخاست و گفت:
ـ من به همه مقدسات قسم میخورم که برای برپایی حکومت اسلامی قیام کنم، اگر چه در این راه فدا شوم. «جانها فدای اسلام».
سید پس از چند لحظه سکوت ادامه داد: «برادران، من حضرت سید الشهدا (ع) را در خواب دیدم که بازوبندی بر دست راست من بستند.» بغض گلویش را گرفت، همه با بیصبری به او نگاه میکردند، نواب بر خود مسلط شد و گفت:
ـ روی آن نوشته بود، «فدائیان اسلام.»
*
برای سید نوشتم که بیماری روحی دارم، چه کنم؟ در پاسخ نوشت: «گل درخت «سخاوت» و مغز حبه «صبر» و برگ «فروتنی» را به ظرف «یقین» بریز و با وزنه «حلم» آنها را بکوب و بهم مخلوط کن. سپس آن را با آب «خوف» از خدای متعال خمیر نما، و با جوهر «امید» رنگ بزن و در دیگ «عدالت» بجوشان. بعد از آن در جام «رضا و توکل» صاف کن و داروی «امانت و صداقت» به آن مخلوط نما و از شکر «دوستی» آل محمد و شیعیان ایشان به مقدار کافی بر آن بریز و چاشنی «تقوا و پرهیزکاری» بر آن اضافه نما و هر روز با ذکر خدا در پیاله «توبه» قدری بنوش، تا بهبودی حاصل شود و کم کم پیکر انسانیات پیدا شود. تقاضا میشود به خواندن تنها اکتفا نشود. بلکه جامه عمل به آن پوشانده شود.