من بودم و پدر، دم درگاه، رو به در
من سمت راست بودم و در سمت چپ پدر
تسبیح دستش و کت و شلوار سرمهای
انداخته دو دست خود از پشت بر کمر
آن لنگه در که سمت پدر بود باز شد
بسیار ناگهانی، بسیار بیخبر
نوری شدید سمت پدر را فراگرفت
من ایستاده بودم و تنها نظارهگر
میخواستم بگیرمش اما ندیدمش
او محو شد، خدای من، این میشود مگر؟
آن نور رفت داخل و در نیز بسته شد
تسبیح پاره ماند و من و چشمهای تر
چل روز گریه کردم و در هفتقفله بود
«برگرد یا بیا و مرا با خودت ببر»
تا اینکه در دو مرتبه واشد، کسی نبود
اما صدایی آمد و میگفت: «ای پسر!
برگرد خانه، باغچه را روبهراه کن
گلها نشستهاند به امید یک نفر»
این بار من به عکس همیشه مطیع او
برگشتم و دومرتبه لبخند زد پدر