دسته
وبلاگهاي برگزيده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1811999
تعداد نوشته ها : 1695
تعداد نظرات : 564
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

قحطیِ حیات معنوی؟

دکتر سید ناصر تقوی

**شاید بیش از دو دهه پیش بود، تهران  از مسجد امین الدوله مسافری عازم قم بود، به روال همیشگی و هفتگی تحصیل.

 

  "شیخ عبدالکریم" که هر از گاهی قاصد مطمئنی داشت، پیغام و سلامی برای عزیزی در قم می‌فرستاد. این‌بار هم پیغام و سلامی بدرقه مسافر معتمد خویش کرد. برای "شیخ محمد تقی" .

 

مسافر در شوق رساندن پیام و سلام آقای تهران به آقای قم بود. دو " آقا "یی که گرچه هرگز همدیگر را ندیده بودند، اما آشنایان دیرینه روحی و معنوی هم بودند. قاصد پس از ابلاغ پیام آمیرزا عبدالکریم حق شناس به آشیخ محمد تقی بهجت سلام و پیغامی متقابل می‌گیرد و به آن پیک نیک‌بخت می‌گوید: می‌دانید ، آقای میرزا، "امان تهران است" و جملاتی دیگر....

 **باز هم بیش از دو دهه پیش، در میانه دهه شصت، باز هم تهران. اوج جنگ شهرهاست.

صدام همه صد دامش را نه در جبهه‌ها که در شهرهای بزرگ ایران پهن کرده. دام‌ها و موشک‌هایی خونین. بسیاری از مردم، تهران را ترک کرده‌اند و آن نوروز و نو بهار، به باد شیطانی صدام خزان گشته است. آقای میرزا اما، پر صلابت و پر ایمان، ایستاده همچون پیر جماران.  گویی با تمام عرفان خویش به صحنه کوچه و بازار می‌آید و حتی مسیر همیشگی‌اش را که معمولا" با اتومبیل تا مسجد امین‌الدوله می‌آمد، به قصد نشان دادن حضورش در شهری هراسان، و دادن آرامش به مردم، به پای می‌پیماید و در جمع شاگردان و دوستانش استوار و پر صولت می‌گوید:

 "موشک اگر مرد است بیاید و منِ عبدالکریم را بزند! ".و براستی که صولت و صلابت دل ایمانی او دیگران را چه قرص می‌کرد! او با همین صلابت آراسته به طمأنینه همان موقع و در بزنگاه‌های بعدی به نزدیکان خود چه به تکرار که نمی‌گفت: تا من زنده هستم نگران نباشید. قول می‌دهم هیچ آسیبی به این بوم و بر نرسد...

 ** اوایل مرداد ماه سال 1386 است، باز هم تهران. از آسمان آتش می‌بارد  ولی آتش دل‌ها نیز کم از آتش تابستانی نیست.

 دل‌های سوخته از یک فراق. در و دیوار شهر پر است از سیاهی و پلاکاردهای تسلیت. یکی از آن همه را با حسرت میخوانم: رحلت عارف ربانی آیة الحق میرزا عبدالکریم حق شناس را به پیشگاه امام زمان تسلیت می‌گوییم...

پس از مجالس با شکوه ختم و تشییع و تکریم، در تنهایی غمبار فقدان این بزرگ نشسته بودم . یادم آمد از آن پیغام‌ها و سلام‌هایی که پیک از آقای تهران به آقای قم می‌رساند و یادم آمد از آن "امان  تهران" و اماندار بزرگی که دیگر نبود ...

زخم دلم را به این مرهم زدم که اولیاء الهی "اوتاد" هستند و نگاهدارندگان ِ امین ِ پروردگار و دل قوی داشتم که اگر آن پیر نیست، شیخِ دیگر شهر، هست.

 ** اواخر اردیبهشت سال 1388 است. این بار نه تهران که بین قم و تهران!  نیمه‌های شب است. خسته و فرس کشته از راهی دور آمده‌ام. رادیوی تاکسی فرودگاه امام باز است. گوینده رادیو انگار قصد آن دارد تا در میانه بهار خبر از خزانی سترگ بدهد و می‌دهد: رحلت حضرت آیة الله العظمی بهجت را به همه .... و من حیرت‌زده و سرگشته، گویی دیگر چیزی نمی‌شنوم.

 

از پنجره ماشین به آسمان پر ستاره صحرا خیره می‌شوم‌. به آسمانی می‌اندیشم که این روزها و شب‌ها  نه دیگر نفس‌های گرم و مناجات نیمه شب آقای قم را می‌بیند و نه حضور سبز آقای تهران را. و در کاووس فقدان سایه سار این دو سرو سبز ، به برهوت سوزانی می‌اندیشم که در فرداهای سوزناک این بیابان در انتظار خواهد بود و در همان حال با خدای خویش نجوا و شاید محاکاتی! که ای پروردگار مهربان! امروز اگر این دوستان خویش را به نزد خود فرا خوانده‌ای، بی شک ما را تنها نخواهی گذارد. و انگار اوست که چنین می‌فرماید : آری، اولیایی تحت ردایی لایعرفهم غیری ... من چنین می‌گویم که: آیا این اولیائت را به ما خواهی نمایاند؟ یا از ناشکری و ناسپاسی، تا مدتی تجلی اولیائت را بر ما ناسپاسان خوان نعمتت دریغ خواهی داشت؟ و براستی اگر چنین فرمایی عین عدل و انصاف است و ما را همین سزاست.

 و به یکباره در حزنی عجیب فرو میروم و نمی‌دانم چرا این اشعار خواجه شیراز بر سرم فرو میریزد:  رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس / گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت – در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت – از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت ...

و راستی که نقمت و خشم الهی تنها در قحطی نان و آب نیست، که درهای رحمت به فقدان یا إخفای اولیائش هم بسته می‌شود و چه دردناک است این نوع قحطی! قحطیِ حیات معنوی.

 ** و باز می‌روند روزها و می‌آیند، و من محاکاتم با او همچنان برقرار، که اگر این ستون‌های گرانت امروز فرو ریخته‌اند آیا باید به انتظار لرزه‌هایی هولناک باشیم که خشک وتر را با هم بسوزد؟

و از او پنهان نیست و از شما چه پنهان، که هر لرزه کوچکی در این روزها مرا به تاملی عمیق فرو می‌کشد که نکند این پیش لرزه‌ها را از روی رحمت می‌فرستد تا شاید به خود آییم و انابتی حقیقی به درگاهش بیاوریم؟ و یا نکند پیش لرزه‌هایی است برای روز مجازات که اگر سنتش جاری شود هیچ دیاری جلو دارش نیست! ولن تجد لسنة الله تبدیلا" ! و لن تجد لسنة الله تحویلا" !

 ** و باز می‌روند روزها و می‌آیند، و من محاکاتم با او همچنان در استمرار ، که اگر نعمتهای افزونی را که در این سالها نصیب کردی، آیا صاحبان نعمت از موهبت " مکــّناهم فی الارض " برای اقامۀ حقیقی ذکر تو بهره جسته اند؟ و اینبار در جواب به خود می گویم که اگر شکور بوده باشند تو قطعا" نعمت افزایی  و " ولی نما" و ما را چه باک از هر چه طوفان بلا  که کشتی امن تو را هیچ گزندی نیست.

 و باز به خود می گویم : و اگر کفور بوده باشند چه؟ آنوقت این پیش درآمد طوفان را چه کنیم ؟ که اگر بیاید به بوی قهرش ، هیچ کس را طاقتی نباشد از طرفش!

و باز خود را چنین نهیب می زنم که اگر پیش لرزه های هشدار باش،  باشد ؛ این فرصتها ، طلایی  و واپسین مهلت ها از جانب حضرت رحمن است که در پی بهانه ای است  تا بسوی او باز گردند و باز گردیم و او  اینچنین مجازات خویش را به تأخیر اندازد.  و اگر چنین باشد انابت حقیقی چگونه است و از جانب چه کسانی است؟ با خود می گویم  در ساحت پروردگار  که شوخی و تلبیس نمی توان . ناسپاسان حقیقی را او نیک شناسنده است . اویی که یعلم خائنة الأعین و ما تخفی الصدور .

 ** و باز می روند روزها و می آیند ، و من محاکاتم با او همچنان در استمرار....
خدایا ! در پایان موسم ضیافت خویش ، بهترین عیدی و پاداش را به خلق خودت که می دانم بیش از هر چیز به آنان  عشق می ورزی و خدمت به آنها را  با لاترین عبادتت می دانی عطا بفرما !

خدایا! تو همان مهربانی هستی که به پیامبرت داوود اجازه ساختن خانه ات را ندادی و بدو گفتی تو نمی توانی. چون دستت به خون آلوده است . و وقتی داوود گفت : مگر نه آنکه در راه تو و برای تو کرده ام ؟ و تو گفتی آری ، ولی مگر نه آنکه آنان هم بندگان من بودند !

 تویی که چنین مهربانی ، به ناله های رمضانی بندگان مقربت در سحرهای عاشقانه ، بهترین ها را برای مردم این بوم و بر مقدر بگردان ! آمین!

منبع : آینده


دسته ها : مذهبی - مقالات
سه شنبه سی یکم 6 1388
X