مولای سبز پوش ...
من در ظهور رب زمین شک نمیکنم
اصلا بههیچوجه به این شک نمیکنم
قبلاً زیاد پیش میآمد که شک کنم
حالا رسیدهام به یقین، شک نمیکنم
ذهنیت نبودن تو شک میآورد
تو هستی و برای همین شک نمیکنم
حافظ که گفت میرسی و هیچوقت من
بر فالهای آینهبین شک نمیکنم (1)
با شعر هم نمیشود ابراز حال کرد
اصلا خودت بیا و ببین شک نمیکنم
1) حافظ: زدهام فالی و فریادرسی میآید
* رضا جعفری
سوار سبز پوش من مولا ...
در تنگنای حوصله آتش گرفته ام
چندی است بوی زخم سیاوش گرفته ام
بی تو مجال سرعت پرواز من نبود
پایان عشق نقطه آغاز من نبود
چندی است از هوای سرودن بریده ام
از این تب همیشه بودن بریده ام
چون شمع ذره ذره به پایان رسیده ام
از خویش تا جنون بیابان رسیده ام
هر شب به ناله های خودم می رسم چو شمع
دارم به انتهای خودم می رسم چو شمع
انگار رنگ عاطفه در باد مرده است
با من شکوه تیشه فرهاد مرده است
در تنگنای حوصله آتش گرفته ام
چندی است بوی زخم سیاوش گرفته ام
شب گریه های احمد مختار در من است
تخصیص زخم حیدر کرار در من است
آواز لحظه هاست فراسوی راه من
پژواک سایه هاست شکست نگاه من
ترسی نشسته بر دلم از صورت ز حنجره
مثل عبور یک شبح از پشت پنجره
ای بغض سرخ فاطمه! با من سخن بگو
در این غرور همهمه با من سخن بگو
من با هوای سرد خیابان غریبه ام
با لحظه های بی سر و سامان غریبه ام
بی تو به یاد ساقه مریم دلم خوش است
در انتظار خنده شبنم دلم خوش است
این لحظه های فاصله از ما بریده باد
این تنگنای حوصله از ما بریده باد
از زمهریر حادثه سرد است زخم من
آری شکاف خنده درد است زخم من
چندی است در فراق تو تنها نشسته ام
شمشیر را به گرده مهتاب بسته ام
در انتظار دست تو آتش گرفته ام
چندی است بوی زخم سیاوش گرفته ام
این زخمها مقدمه گام سبز توست
سوز جگر تبسمی از نام سبز توست
زخمی است باز سینه آتش ضمیر من
این تا همیشه سرخ جراحت پذیر من
ای صاحب زمین و زمان، منتظر بیا
ای جمعه خیز آینه ها در نظر بیا
ای لحظه های غربت دلها کبود تو
ای زخمی نگاه زمین در نبود تو
در خشکسال گرم عطش بغض رود باش
ای خنده های صاعقه در چشم، زود باش
بی تو شکسته ساحت لا تقنطوی دل
خون است از فراق رخت در سبوی دل
بی تو لبی به سوی تبسم گشاده نیست
چشمان خیس و خسته مردم گشاده نیست
بی تو بهار بوی طراوت نمی دهد
خود را به باغ خاطره عادت نمی دهد
آتش کشید روح عطش در گلوی دل
پر شد ز بده های تعلق سبوی دل
هر جلگه ای به مرز خیابان رسیده است
انگار عمر عشق به پایان رسیده است
ای کاش از نگاه تو بیرون نبود دل
در حسرت حضور تو دلخون نبود دل
ای انعکاس آینه ها در صدای تو
نور نگاه خسته دلان خاک پای تو
ای انحنای خنجرت آبروی آفتاب
خندیدنت همیشه فراسوی آفتاب
ما عشق را به عشق علی برگزیده ایم
درد تو را به قیمت ایمان خریده ایم
ای چشم تو شبیه دو ابروی احمدی
ای آخرین تبسم آل محمدی
الیاس بوی بارش ابر تو بود و بس
ایوب هم خلاصه صبر تو بود و بس
موسی به یاد نام تو زد در شکاف نیل
معنی گرفت از تو پر و بال جبرئیل
تاب تو را نداشت به عشقت تب زمان
ذوق سماع حضرت عیسی است آسمان
ای یکه تاز عرصه طاها، شروع کن
از مشرق تجلی ایمان طلوع کن
از خون لاله شام عطش صبح عید شد
چشمان عاشقان به حضورت سفید شد
خوب است در حریم تو ظهر نماز عشق
گرم حضور حضرت چشمت نیاز عشق
خوب است در رکاب تو زخم غرور ما
عشق است در حریم تو بی سر حضور ما
طاووس ناز آل علی در چمن، بیا
آیینه پر شد از تب یابن الحسن بیا
در ما پر است ذوق عطش در میان خون
شوق به سجده رفتن بی سر میان خون
ای دادخواه خسته دلان، داد ما برس
بی تو شکسته ایم، به فریاد ما برس
شاعر ؟؟
پنجره گلها
گوش کن می شنوی همهمه ی دریا را
تپش واهمه خیز نفس صحرا را
نور بی حوصله در پنجره می آشو بد
باز کن پنجره ی بسته گلدان ها را
واژه ها در شعف شور شدن می رقصند
دیدی آنک به افق،چرخش مولانا را
شیهه ی اسب کسی در نفس توفان است
گوش کن میشنوی همهمه ی دریارا
سبزپوش اسب سواری،گل وقرآن دردست
آب می پاشد یک مرقد نا پیدا را
قنبر علی تابش
سوار سبز پوش من ...
چنان پیچیده در دشت دلم امشب طنین سبز آوایت
که دیگردل نمیبندم به چیزی جزبه آهنگ غزلهایت
تورا میخواهم ازجان بیشتر،بالا بلند آسمان درمشت!
بیا از پرده، بیرون یک تبسّم تا شوم محو تماشایت
بیا، ای چشمهایت جنت المأوا، که در دنیای وانفسا
پریشانم، پریشانم، پریشانتر از آن زلف چلیپایت
شب آمد، سایه گستر شد،کبوتر در دل آیینه پرپر شد
بیا تا عالم و آدم ببیند ضرب شست حیدر آسایت
یقین دارم که میآیی;نسیمی سبزپوش این را بشارت داد
ولی آخربه کشتن میدهد ما را،همین امروز وفردایت!
بهار پر تپش درسینه ات،نبض زمان دردست تو،افسوس
ـ نمی فهمند این دجّال باورها، بهار بکر معنایت
هلا، زیبا تر و بشکوه تر از ماه و اقیانوس نا آرام
بیا تامن ببوسم،دستها،آن شاخه ی سرسبز طوبایت
هزاراللّه اکبر برتو،ای معنای ناب سورهی والشّمس!
صراط المستقیم است آن نگاه دلنشین روح افزایت
صلاحت می چکد از آیه ی خال لبت در شهر آیینه
چه عطری میوزد ای نازنین از مصحف رخسار زیبایت!
«چه خوش باشد که بعد از انتظاری »ناگهان در جمعه ای روشن»
«به امیدی رسد امیدواری» چون ببیند ماه سیمایت
جلیل دشتی مطلق
آیه تنزیل
چه غوغا میکند آیینه و قندیل در چشمت اگر روزی بخشکدموج رود نیل درچشمت
تو را زیبا از آن کردند، تا در آسمان باشی و من هر شب بخوانم آیه ی تنزیل درچشمت
کسی تورات رابا لهجه ی سبز نگاهت خواند گل مریم، بهار آورده با ا نجیل در چشمت
لبت قرآنی و موج صدایت آسمان خیزست به آهنگی که میروید گل ترتیل در چشمت
هزاران دشنه میریزد به خاک ازبوی تو،آنگاه مُسجل می شود خونخواهی هابیل درچشمت
ازآن هنگامه میترسم،که روزی مثل من حتیّ بسوزد از حیا بال و پر جبریل در چشمت
من از طرز نگاهت، پشت این دیوار دانستم که فردا میشکوفد صور اسرافیل درچشمت
حسین دارند |
نغمه ظهور
فصل رویش گلهاست، فصل سبز باران است
از نوازش خورشید کوچه ها چراغان است
بر لب شقایق ها، شعر زندگی جاری است
در دل صنوبرها، جوش سبز توفان است
در نگاه آیینه، هر چه هست زیبایی ست
در کمال زیبایی، هر چه دیده حیران است
مژده شکوفایی می رسد دل ما را
مژده ها ترا ای دل! نوبت بهاران است
از نهایتِ آبی عطر لاله می بارد
جاری دل صحرا، عطر لاله زاران است
اشک شوق میجوشد، بویعشق می آید
کو دلی که از غم ها خسته و پریشان است؟
شام غم به سر آمد، مژده سحر آمد
درد غربت ما را، این بهانه درمان است
بهر شادمانی ها، دست عشق در کار است
در پناه عشق آری، کار ما به سامان است
عید سبز میلاد است، چشم عاشقان روشن
خانه خانه گلباران، آسمان گل افشان است
قاصدی زنور آمد، نغمه ظهور آمد
نغمه ظهور او، او که مژده جان است
از قبیله خورشید، از سلاله عشق است
از تبار آیینه، از نژاد باران است
این طلوع زیبا را، عاشقانه باور کن!
فصل باورعشق است،فصل سبزایمان است
شاعر ؟؟
دست های روشن
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود
محمد رضا عبد الملکیان
عزیز زهرا بیا ...
دو چشم خیس من امشب به ابرها مانده ست
که از نظاره ماه این زمان جدا مانده ست
نگاه خیره من خسته از پلیدی ها
در انتظار تماشای ماه وا مانده ست
تو ای سخاوت آبی! اگر که می دانی
بگو ترا بخدا ماه من کجا مانده ست
زمین اسیر سیاهی و ظلم و گمراهی است
چنان که وضع جهان در کسوف جا مانده ست...
کجاست وارث بر حق ذوالفقار علی؟!
که داغ فاطمه بر سینه های ما مانده ست
کجاست طالب خون های انبیا که هنوز؟!
به قلب منتظران داغ کربلا مانده ست
کجاست قائم هستی که از صلابت اوست ؟!
اگر زمین و زمان قرص و روی پا مانده ست
جمال روی شما از حجاب بیرون است
قلوب قاصر ما غایب از شما مانده است
بیا که چشمه چشمت دوباره زنده کند
قلوب تیره ما را که بی صفا مانده ست
به کام خسته دلان انتظار شیرین است
هنوز قسمت زیبای ماجرا مانده ست
سوار کشتی عشقیم و غرق بحر امید
که در میانه امواج ناخدا مانده ست
سخن زعشق شما رفت زین میان تنها
سکوت قافیه ها بهت واژه ها مانده ست
احسان
سوار سبز پوش من...
ای آخرین ستاره به فردا! تو ماندهای
خورشید ناپدید شد، اما تو ماندهای
مُردند غازیان یمین و یسارمان
سردار خستۀ شبِ هیجا! تو ماندهای
السابقون مصادره شد، کاخ سبز شد
تنها تو، ای اباذر! تنها تو ماندهای
ما گم نمیشویم که سکان به دست توست
ای ناخدای ورطۀ دریا! تو ماندهای
ما هم جگر به گوشۀ دندان گرفتهایم
زیرا تو ـ ای شریفِ شکیبا! ـ تو ماندهای
پایین نگاه میکنم و جمله رفتهاند
رو میکنم به جانب بالا: تو ماندهای
تعظیم میکنم به بلندای حضرتت
آری، برای عرض تولّا تو ماندهای
تنها تویی و ما به جماعت نشستهایم
مشکور نیست سعی فرادا، تو ماندهای
ما ماندهایم و معرکه، ما ماندهایم و تیغ
الّا همین بهانه که: آقا! تو ماندهای
امید مهدی نژاد
قبله گل ها
می آید آنکه دلش با ماست
دنیا به خاطر او برپاست
آن کس که قامت رعنایش
قد قامت همه گل هاست
یک بی نهایت بی تفسیر
یک بی شباهت بی همتاست
اینجا و هرچه به هر جا هست
با یک اشاره او زیباست
پایان این شب بی مهری
حبل المتین جهان آراست
می آید آن که به شهر عشق
از عاشقان جهان پیماست
نامش همیشه و تا تاریخ
شورآفرین و امید افزاست
مهدی تقی نژاد
آفتاب سبز زمین
هر نفس آینه روی تو را می طلبم
از گلستان جهان بوی تو را می طلبم
ای بهشت همه دلهای خداجوی بیا
عطر گلچهره مینوی تو را می طلبم
گیسوانت شب یلدا و رخت ماه تمام
ماه در ظلمت گیسوی تو را می طلبم
دشت در دشت بدیدار تو مشتاق شدم
کو به کو ناله کنان کوی تو را می طلبم
افق صبح دل افروز تو را خواهانم
آفتاب رخ نیکوی تو را می طلبم
زمزم اشک تو و زمزمه یارب تو
ذکر روشنگر یاهوی تو را می طلبم
بی خبر از توام ای عشق کجا منزل توست
هر قدم جاده رهپوی تو را می طلبم
گلشن خاطره ام تا که نگردد پاییز
دفتر سبز ثناگوی تو را می طلبم
آفتاب دل من چهره برون آر و بتاب
«یاسرم» سایه دلجوی تو را می طلبم
محمود تاری «یاسر»