دلم خوش است به گلهای باغ قالیها
که چشم باران دارم زخشکسالیها
به باد حادثه بالم اگر شکست، چه باک!
خوشا پریدن با این شکستهبالیها!
چه غربتی است، عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دورو برم پر زجای خالیها
زلال بود و روان رود روبه دریایم
همین که ماندم مرداب شد زلالیها
خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بیخیالیها
قیصر امین پور
خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود
این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود
ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جادههای بیسرانجام ِ رسیدن
کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناکام ِ رسیدن
کی میشود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پختهی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامیام نام ِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن کبوترهای بیپروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن
ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگام ِ رسیدن
قیصر امین پور
غزل دلتنگی
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امین پور
رد شد شبیه رهگذری باد، از درخت
آرام سیبِ کوچکی افتاد از درخت
افتاد پیشِ پای تو، با اشتیاق گفت:
ای روستای شعر تو آباد از درخت،
امسال عشق سهم مرا داد از بهار
آیا بهار سهم ترا داد، از درخت؟
امشب دلم شبیه همان سیب تازه است
سیبی که چید حضرت فرهاد از درخت
کی میشود که سیب غریبِ نگاه من
با دستِ گرم تو شود آزاد از درخت
چشمان مهربان تو پرباد از بهار
همواره رهگذار تو پرباد از درخت
امروز آمدی که خداحافظی کنی
آرام سیب کوچکی افتاد از درخت!
• زهرا بیدکی فیلیان
یا مهدی ...
فرزانگان نیامده دیوانه میشوند
اسطورهها کنار تو افسانه میشوند
چون رودها که بیتو به دریا نمیرسند
با آب تشنگان تو بیگانه میشوند
دریا به قطره، کوه به شن، آسمان به آه
منظومهها به پای تو ویرانه میشوند
وقتی که گیسوان تو محبوس روسری است
انبوه بادها همه بیخانه میشوند
حرف از فنا نزن که در آغوش آتشت
زرتشتهای سوخته پروانه میشوند
وقتی که پلک میزنی از کوچههای مست
داروغهها مراقب میخانه میشوند
دلتنگ من نباش که مردان بیدریغ
لب تر کنی نفسبهنفس شانه میشوند
نه مهرگانِ شعله... نه نوروزِ هفتسین
این روزها بدون تو زیبا نمیشوند
مثل معمّا
تو را تنهای تنها آفریدند
برای خاطر ما آفریدند
تمام عشق را در تو نهادند
تو را با عشق یک جا آفریدند
وضوح روح تو ابهام دارد
تو را مثل معما آفریدند
تو را چون سورة توحید قرآن
برای نسل فردا آفریدند
کتاب وصف تو دل میرباید
تو را از بس که زیبا آفریدند
مرا سلمان پشت پایت ـ ای مرد!
تو را شبگرد صحرا آفریدند
تو را دریای امواج تجلی
مرا غرق تماشا آفریدند
رضا جعفری
پیش از اینها بهار دیگر بود، هیچ سروی زمین نمیافتاد
و تبر اینچنین عزیز نبود، و درخت اینچنین نمیافتاد
فصل فصل شکوه ابراهیم، جنگ جنگ بت بزرگ و خدا
گرچه نمرود بود و آتش هم، قلبها از یقین نمیافتاد
باغهامان نچیدهتر بودند، میوههامان رسیدهتر بودند
شاخهای هم اگر تبر میخورد میوهای دستچین نمیافتاد
پیش از این روزگار دیگر بود، چشمها سفره نمک بودند
در پی دست دوستیهامان مار از آستین نمیافتاد
کاش مثل قدیمها بودیم، همه تکرار یک صدا بودیم
و صدا مثل کوه بود، کوهی که هیچگاه از طنین نمیافتاد
کاش مثل قدیمها، آری، بعد از این عیدهای تکراری
در دل سیزدهبدرهامان حسرت هفتسین نمیافتاد
اسماعیل محمدپور
یا ا با الفضل ..
خواب دیدم یک نفر در مشک دریا می فروخت
بالها را می خرید و دستها را می فروخت
خواب دیدم آب بی تاب نگاهش مانده بود
او نگاهش را به یک فردای زیبا می فروخت
مثل باران در صدایش مهربانی غرق بود
اشکهایش را به یک لبخند صحرا می فروخت
او علم بر دوش با خورشید پیمان بسته بود
ماه زیبا را به تاریکی شبها می فروخت
گریه می کردند آنشب نخلهای نینوا
در کنار کودکی تنها که خرما می فروخت
خواب دیدم مشک را بر شانه اش آتش زدند
دستهایش در میان رود دریا می فروخت
نغمه مستشارنظامی
خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بیصدا و سکوتت حیات من
دل میکنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من
آیات سجدهدار خدا چشمهای توست
ای سوره مغازله، ای سور و سات من!
حقالسکوت میطلبند از لبان تو
چشمان لاابالی و لبهای لات من
شاعر شدن بهانه تلمیح کهنهایست
تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من!
شکر خدا که دفتر من بیغزل نماند
شد عشق نیز منکری از منکرات من
محمدمهدی سیار