تابی به گیسویش داد دیدم که آن جهانی ست
لبخند زد غزل خواند، دانستم آسمانی ست
فرمود هر سحر عشق... گفتم سلام بر عشق
جز عشق هر چه هیچ است، جز عشق هر چه فانی ست
باید که بی زبان بود، در درد خود نهان بود
تا بود بی نشان بود، این بهترین نشانی ست
ای دل اگر بهوشی، رخت هوس مپوشی
با عاشقی جوان باش، کاین اول جوانی ست
در عشق زنده باید... ما زندگی نکردیم!
از بدو زندگانی تا مرگ مان تبانی ست
از دردمان مگویید، از دین مان مپرسید
تقوای ما به چشم است، ایمان ما زبانی ست
از دست نابرادر یک روز خوش نداریم
در خانه غریبان هر روز روضه خوانی ست
این زخمه های موزون، درد است و آتش و خون
فریاد خسروان است، سربانگ خسروانی ست
این ناله های محزون شرح دعای عهدی ست
این شکوة حزین است، این نغمة فغانی ست
این حضرت شعیب است بر دامنش بیاویز
موسای من! کجایی؟ این موسم شبانی ست
علیرضا قزوه
دلم گرفته آقا ...
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
ولی نه مانده از چشم انتظاری
فقط یک ندبه تا برگشتن تو
دلی سبز و تناور داشت گلدان
نگاهی خیره بر در داشت گلدان
دو رکعت ندبه خواند و منتظر شد
نباریدی ترک برداشت گلدان
شنیدم مژده تابیدنت را
ندارم فرصت فهمیدنت را
به خورشید زمینی خیره ماندم
که تمرین کرده باشم دیدنت را
دلیل عشق مادرزادی ما
بیا تا جان بگیرد شادی ما
بجوشد رشته رشته از دل خاک
قنات تشنه آبادی ما
شکفتن، آرزو، لبخند، جمعه
جهان را گرچه آکندند جمعه
گذشت و باز هم باران نبارید
تحمل تا به کی، تا چند جمعه؟
سید حبیب نظاری
ظهور کن موعود ...
سلام وارث تنهای بینشانیها!
خدای بیت غزلهای آسمانیها
نیامدی و کهنسالهایمان مُردند
در آستانهٔ مرگاند نوجوانیها
چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانهها! روانیها!
کسی برای نجات شما نمیآید
کسی نمیرسد از پشتِ نُدبهخوانیها»
مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو ـ هر که هستی از آنسوی مهربانیها!
بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بیزبانیها
هنوز پنجرهها باز میشوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانیها
و زرد میشوند و دانهدانه میافتند
کنار پنجرهها برگِ شمعدانیها
پانتهآ صفایی بروجنی
فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!
قیصر امین پور
یا ابا صالح ...
صداى بال ملائک ز دور مى آید
مسافرى مگر از شهر نور مى آید
دوباره عطر مناجات با فضا آمیخت
مگر موسى عمران ز طور مى آید
ستاره اى شبى از آسمان فرود آمد
و مژده داد که صبح ظهور مى آید
چقدر شانه غم بار شهر حوصله کرد
به شوق آنکه پگاه سرور مى آید
به زخمهاى شقایق قسم،هنوز از باغ
شمیم سبز بهار حضور مى آید
مگر پگاه ظهور سپیده نزدیک است؟
صداى پاى سوارى ز دور مى آید
السلام علیک یا ابا صالح ...
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست
ه.ا.سایه (هوشنگ ابتهاج)
یا ابا صالح ...
بهار از پشت چشمان تو ظاهر می شود روزی
زمین با ماه تابانت مجاور می شود روزی
صدایت می رسد از پشت پرچین ها و دالانها
سکوت راه، در گامت مسافر می شود روزی
به جز رنگین کمان در شهر، دیواری نمی ماند
خدا در کوچه های شهر عابر می شود روزی
بیابانها به گرد کوهها چون تاک می پیچند
زمین، سرمست از این رقص مناظر می شود روزی
تمام برکه ها را خوی دریا می دهی ای ماه
درخت از شوق تو مرغ مهاجر می شود
ترنج آفرینش، قصری از آیینه خواهد شد
حریر نور و گل فرش معابر می شود روزی
بتان بر شانه ی محراب و منبر سایه افکندند
تو می آیی، خدا سهم منابر می شود روزی
چه باک از طعنه ی ناباوران؟ ما خوب می دانیم
که شب می میرد و خورشید ظاهر می شود روزی
سمند نور، زلف تیرگی ها را برآشوبد
به فرمانی که از چشم تو صادر می شود روزی
تو باقی مانده ی حقی، به زیتون و زمان سوگند
تمام عصرها با تو معاصر می شود روزی
در و دیوار دیوان غزلهای تو خواهد شد
و حتی سنگ با نام تو شاعر می شود روزی
حامد حسینخانی
ابا صالح مدد ...
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
...
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّقند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
مرحومه نجمه زارع
مهدی جان ...
دنیا به دور شهر تو دیوارْ بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کى عید مىرسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شبها به دور شمع کسى چرخ مىخورد
پروانهاى که دل به دلِ یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در مىزنیم و خانه گفتار بسته است
باید به دست شعر نمىدادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بىتو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است
مىترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند
در شهر شاعرى ز جهان، بار بسته است
مرحومه نجمه زارع
عزیز زهرا ... مهدی جان ...
هرجا غزل به قافیه یار میرسد
ای دل حکایت تو به تکرار میرسد
یکروز صبح زود تو از خواب میپری
چشمت به او میافتد و پر در می آوری
او کیست؟ تازه قصهی ما میشود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
ناگه به خود میآیی و درمانده میشوی
دلخسته از بهشت خدا رانده میشوی
طوفان شروع میشود و ماجرا تویی
کشتی به آب میزند و ناخدا تویی
از شهر میگریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یکروز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست
ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریدهاند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یکروز صبح زود تو از خواب میپری
چشمت به او میافتد و پر در میآوری
او کیست تازه قصهی ما میشود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
من منتظر نشسته که ناگاه میرسی
یکروز صبح زود تو از راه میرسی
مهدی جهاندار
عزیز دل زهرا ...
دل را پر از طراوت عطر حضور کن
آقا تو را به حضرت زهرا ظهور کن
آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه
برگرد و شهر را پر از امواج نور کن
شب های جمعه یاد تو بیداد می کند
آدینه ای زکوچه دنیا عبور کن
آقا چقدر فاصله اندوه انتظار
فکری برای این سفر راه دور کن
زین کن سمند حادثه را تکسوار عشق
جان را پر از شراره غوغا و شور کن
آقا چقدر ضجه زنیم و دعا کنیم
یا بازگرد یا دل ما را صبور کن
پروانه نجاتی