یا ا با الفضل ..
خواب دیدم یک نفر در مشک دریا می فروخت
بالها را می خرید و دستها را می فروخت
خواب دیدم آب بی تاب نگاهش مانده بود
او نگاهش را به یک فردای زیبا می فروخت
مثل باران در صدایش مهربانی غرق بود
اشکهایش را به یک لبخند صحرا می فروخت
او علم بر دوش با خورشید پیمان بسته بود
ماه زیبا را به تاریکی شبها می فروخت
گریه می کردند آنشب نخلهای نینوا
در کنار کودکی تنها که خرما می فروخت
خواب دیدم مشک را بر شانه اش آتش زدند
دستهایش در میان رود دریا می فروخت
نغمه مستشارنظامی
با سر رسیدهای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گل زخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
حتی صبور قافله بیصبر میشود
با خاطرات خستهترین دختری که نیست
یوسف رحیمی
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوهگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
علی معلم دامغانی
شکر خدا که بوی محرم گرفته ام
در کوچه های سینه زنی دم گرفته ام
شکر خدا عبادت من روضه های توست
در دل دوباره هیئت ماتم گرفته ام
گاهی کنار روضه ات از دست می روم
با چشمهای پر شفق و غم گرفته ام
این آبروی نوکری هیئت تو را
از دستمال مشکی اشکم گرفته ام
دیگر هراس روز قیامت نمی برم
وقتی دخیلی از پر پرچم گرفته ام
با تربت تو کام دلم را گشوده اند
عمری اگر که بوی محرم گرفته ام
گفتم میان روضه از اعجاز چشمهات
دیدم رسیده ام به حوالی کربلات
یوسف رحیمی
شعر عاشورا
سرش به نیزه به گل های چیده می ماند
به فجر از افق خون دمیده می ماند
یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند
میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم
به آهویی که ز مردم رمیده می ماند
شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی
به لاله های ز حنجر دریده می ماند
رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله دیده می ماند
امام صادق حق پشت ناقه ی عریان
به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند
شوم فدای شهیدی که در کنار فرات
به آفتاب به خون آرمیده می ماند
هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟
نگاه تو به دل داغ دیده می ماند
حکایت احد و اشک چشم خونینش
به اختران ز گردون چکیده می ماند
حاج احد ده بزرگی
آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن
« حسین منزوی »
ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم شام غریبان عزایت
عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثه کرب و بلایت
همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همه ی آینههایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو ابوالفضل
میفشاندیم سبکتر ز کفی آب به پایت
« محمدرضا محمدینیکو »
***
بازاریان کوفه چه قیمت نهاده اند
آیا ، نگین خونی انگشتر تو را ؟!
***
ای من فدای بر سر نی خوش زبانیت
با دختر سه ساله خود هم سخن بگو !
***
در حسرت لبان تو و کودکان تو
آب فرات تشنه لب از کربلا گذشت !
***
اینها چقدر نامه برایت نوشته اند
معلوم می شود ته دل عاشق تو اند !!
***
این شیرخوار می شود از تشنگی هلاک
آخر به تیر حرمله او را چه حاجت است ؟!
***
هر روز کربلای تو تکرار می شود
اما شبیه روز تو چشمی ندیده است !
***
این نابرادران که برادر نمی شوند
این کوفیان برای تو یاور نمی شوند
***
وقتی حسین رفت تو را همدمی نماند
من داغ آن دمم که تو را محرمی نماند !
***
می سوخت در شرارهّ اندوه ، خیمه ها
نذری خوران در آتش جان سوز قیمه ها !!
***
این اشک اگر به داد دل من نمی رسید
قدّم به زیر بار گناهان خمیده بود
محمد رضا ترکی
قرار بود که با آب و گل عجین بشوی
برای اینکه سفالینهای گلین بشوی
پیالهای بشوی با شرابهای مگو
و بعد همدهن ربالعالمین بشوی
تو را ملائکه در دستشان بچرخانند
ایاک نعبد و ایاک نستعین بشوی
زمان گذشته و زمین چون کلاف سردرگم
قرار شد که تو سر رشته یقین بشوی
گل محمدی از فرط باد خم شده بود
قرار شد بروی تکیهگاه دین بشوی
تو را به مکتب اعراب ــجهد بفرستند
که ناظم غزل عین و قاف و شین بشوی
به این دلیل به فرمان او مقرر شد
که چند سال پسرخوانده زمین بشوی
ولی نبود که انگشتر نبوت شد
سعادتی است که بر روی آن نگین بشوی
حسین نام نهادند اهل بیت تو را
به این دلیل که مصداق یا و سین بشوی
چه افتخاری از این بیشتر که پرچمدار
برای مکتب پیغمبر امین بشوی
به خط کوفی در انتهای متن زمان
تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی
تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود
تو میروی که به گوش زمان، طنین بشوی
تو آمدی که سرت روی نیزهها برود
تو میروی که سر افرازتر از این بشوی
برای شستن این راه با گلابی سرخ
قرار شد که تو اینبار دستچین بشوی
علیرضا بدیع
آسمان خم شده تا بوسه زند مویش را
ماه دیدست در آیینه او رویش را
تشنه لب آمده آورده به قربانگاهت
گردن عاشق هفتاد و دو آهویش را
لاله با یاد تو از جام تهی می نوشد
چشم نرگس به تو مدیون شده سوسویش را
آسمان مشک به دندان مهی خواهد داد
که زمین پل زده بر دجله دو بازویش را
خنجر و حنجره سرخ تو...وا فریادا
آه ای خاک به ما هم برسان بویش را
ماه در کاسه خون...خون خدا در صحرا
آسمان آمده تا بوسه زند مویش را
نغمه مستشار نظامی