دسته
وبلاگهاي برگزيده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1761379
تعداد نوشته ها : 1695
تعداد نظرات : 564
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 السلام علی الحسین ...

 

پرده بر می‌دارد امشب، آفتاب از نیزه‌ها
می‌دمد یک آسمانْ خورشیدِ ناب از نیزه‌ها

می‌شناسی این همه خورشید خون‌آلود را
آه ـ‌ای خورشیدـ زخمی! رُخ متاب از نیزه‌ها

کهکشان است این بیابان، چون که امشب می‌دمد
ماهتابْ از نیزه‌ها و آفتابْ از نیزه‌ها

ریگ‌ریگش هم گواهی می‌دهد روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بی‌حساب از نیزه‌ها

یال‌هایی سرخ و تن‌هایی به خونْ غلتیده است
یادگار اسب‌هایی بی‌رکاب از نیزه‌ها

آرزوی آب هم این جا عطش نوشیدن است
خواهد آمد «العطش»‌ها را جواب از نیزه‌ها

باز هم جاری‌ست این جا رودْرود از سینه‌ها
بس که می‌آمد صدای آبْ‌آب از نیزه‌ها

گر چه این جا موجْ‌موج تشنگی‌ها جاری است
می‌تراود چشمه‌چشمه، شعر ناب از نیزه‌ها

سعید بیابانکی

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
دوشنبه سیم 9 1388

حسینم وای ...

 

بر لب دریا لب دریا دلان خشکیده است
از عطش دلها کباب است و زبان خشکیده است

کربلا بستان عشق است و شهامت ای دریغ
کز سموم تشنگی این بوستان خشکیده است

سوز بی آبی اثر کرده است بر اهل حرم
هر طرف بینی لب پیر و جوان خشکیده است

آه از مهمان نوازانی که در دشت بلا
میزبان سیراب و کام میهمان خشکیده است

دامن مادر چو دریا اصغرش چون ماهی است
کام ماهی بر لب آب روان خشکیده است

نازم این همت که عباس آید از دریا ولی
آب بر دوش است و لبها هم چنان خشکیده است

گر ندارد اشک تا آبی به لبهایش زند
چشمه چشم رباب از سوز جان خشکیده است

سید فضل الله قدسی

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
يکشنبه بیست و نهم 9 1388

 به فدای لب عطشان حسین ...

 

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها

از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سراپا غروب‌ها

از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌ها
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها

اما به چشم دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها

بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها

این‌جا پدر خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها

بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌است
دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها

دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من
بابا ز راه می‌رسی آیا غروب‌ها؟

بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها

از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده‌ها بیایی ... اما غروب‌ها

بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها

کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها

خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها

بعد از هزارسال هنوز اشک می‌چکد
از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها

اسماعیل امینی

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
يکشنبه بیست و نهم 9 1388

 السلام علیک یا ثارالله ...

 

عصر عاشورا کنار خیمه‌های سوخته
ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته

کاروان می‌رفت و می‌بلعید دشت دیرسال
کودکان تشنه را با دست و پای سوخته

در کجا دیدید یا خواندید روی نیزه‌ها
آسمان قرآن بخواند با صدای سوخته

قطره ‌قطره شرم شد آب فرات از دیدنِ
رقص خون‌آلود شمشیر و هوای سوخته

چارده قرن آسمان بارید و می‌بارد هنوز
چشم زینب را به خاک کربلای سوخته

ابرها بارانی و شاید خدا هم گریه کرد
عصر عاشورا کنار خیمه‌های سوخته

محمود اکرامی

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
يکشنبه بیست و نهم 9 1388

 غریب کربلا ...

 

چند وقت است دلم می گیرد
دلم از شوق حرم می گیرد

مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد

مثل این است که دارد کم کم
هستیم رنگ عدم می گیرد

دسته سینه زنی در دل من
نوحه می خواند و دم می گیرد

گریه ام، یعنی باران بهار
هم نمی گیرد و هم می گیرد

بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد

لشکر عشق، حرم را به خدا
به خود عشق قسم می گیرد

قیصر امین پور

يکشنبه بیست و نهم 9 1388

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...

در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

 سیدحمیدرضا برقعی

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
شنبه بیست و هشتم 9 1388

 یا ثار الله ...

 

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی‌هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه‌ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم

نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه‌های سبز رنگ ربنا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

دمی که اسب‌ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را‌ ای بی‌کفن، در کسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

به یحیی و سیاوش جلوه می‌بخشد گل خونت
تو را ‌ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومه‎ی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

 

علیرضا قزوه

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
شنبه بیست و هشتم 9 1388

 یا حسین ...

 

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام

 باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه اسلام

 در رگ عطشان تان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده خون در نیام

 ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

 بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

 از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده حر تو ام، اذن بده یا امام!

 عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...


علیرضا قزوه

پنج شنبه بیست و ششم 9 1388

 یا ابا عبدالله ...

 

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود

نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود

مدینه نه که حتی مکه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود

فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود

اگر در کربلا توفان نمی شد کس نمی فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود

علیرضا قزوه

پنج شنبه بیست و ششم 9 1388
 السلام علیک یا ثارالله ...
بشوی از چهرهّ مردم غبار خستگی ها را
به یاد ما بیاور آن همه پیوستگی ها را

 

دوباره شهر را از دسته های سینه زن پر کن
بنه مرهم جراحتهای چندین دستگی ها را

چگونه رنگها ما را جدا کردند ، می بینی؟!
بیاموزان به ما یکرنگی و وارستگی ها را

بس است این دل شکستن ها و از یاران گسستن ها
کدامین مومیایی بندد این بشکستگی ها را؟

تو که خود را حسین و دیگران را شمر می دانی،
کجا آخر به دست آوردی این شایستگی ها را؟!

غمی زیباست در شور حسینی ، یک غم شیرین
که از یاد تو خواهد برد رنج خستگی ها را

محرم بار دیگر تکیه گاه عشق خواهد شد
اگر برپا نمایی تکیهّ دلبستگی ها را !

محمدرضا ترکی

دسته ها : ادبی - شعر - عاشورایی
چهارشنبه بیست و پنجم 9 1388
X