السلام علیک یا ابا صالح المهدی ...
در یک بهار سبز خوشایند میرسی
یک روز در اواخر اسفند میرسی
وقتی که دستهدسته کبوتر به اذن عشق
از آسمان فرود بیایند میرسی
از نسل ارتفاعی و از پشت آسمان
بیهیچ واسطه به خداوند میرسی
در این سکوت سرد تو را داد میزنم:
پس کی به داد مردم در بند میرسی؟
تا یازده ستاره برایت شمردهام
با این حساب با عدد چند میرسی؟
فاطمه آقابراری
مولای من بیا ...
آه، ای ضریحی که چشمی، هرگز نشد آشنایت
یک صحن آیینه از دل، تقدیم گلدستههایت
ای آسمانیتر از عشق، تفسیر کوثر روان بود
در اشکهای فصیحت، در روشنای دعایت
آن عمر کوتاه خاکی، یک فرصت آفتابیست
تا بار دیگر ببیند، بر خاک خود را خدایت
در مسجد سینه تو، یک آسمان معتکف بود
یک کهکشان مهر و تسبیح، گل کرد از خاک پایت
گلهای میخک از این پس، از نام خود شرمگینند
تا میخ و آتش رقم زد، یک گوشه از ماجرایت
ای کاش آن روز موعود، ما نیز مانند خورشید
با صبح همگام باشیم، در انتظار صفایت
سیداکبر میرجعفری
خط میکشید روی تمام سئوالها
-- تعریفها، معادلهها، احتمالها --
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق،
خطی دگر به قاعدهها و مثالها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید؛
خطی به روی دفتر خطها و خالها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظهها و زمانها و سالها
خطها به هم رسیده و یک جمله ساختند:
با <عشق> ممکن است تمام محالها
ابوالفضل نظری
سوار سبز پوش من ...
آخرین مردِ سحرزاد شبی میآید
گیسوانش یله در باد شبی میآید
میوزد آینه در آینه عطر نفسش
روح آیینه به امداد شبی میآید
آسیه رحمانی
ماه بر شانه گذر میکند از خیمة ابر
خیس از بارش فریاد شبی میآید
چهارده قرن گذشته ست، ولی باور کن
به فروپاشیِ بیداد شبی میآید
چشم جنگل به تماشایِ قَدَش روشن باد
که به خونخواهی شمشاد شبی میآید
به فراخوان غزل در شب توفانیِ شعر
عاقبت آن غزل شاد شبی میآید
یا ابا صالح ...
گذشت مردی از اینجا که رنگ دریا بود
شبیه سرو و صنوبر بلندبالا بود
ز هرم گرم نفسهاش عشق میبارید
و عاشقانهترین شعر دفتر ما بود
شبیه صاعقه بر خصم شعله میبارید
و یکهتازترین مرد در خطرها بود
خدای شعر غزلگونههای عرفانی
خدای صلح، هنر، عشق، چون مسیحا بود
قدم به باغ اساطیری زمان میزد
ورای قصه و افسانه و معما بود
به سحر عشق قرار از دل جهان میبرد
به حکم عقل به آیینه حکمفرما بود
گدازهوار دلش را به جوش میآورد
غمی که در صدف چشم شاپرکها بود
پرندهوار به آفاق شعر پر میزد
غزال دشت غزلهاش سخت زیبا بود
آسیه رحمانی
سوار سبز پوش من ...
ای که چون نور در آئین زمین مشهوری!
زرد شد بیتو همه باغچهها از دوری
کم کن این فاصله را، وقت شکیبایی نیست
یک هزاره ست که دل میبری و مستوری
روزها میگذرد بیتو غریبانه و سرد
در فراسوی کدامین شبِ غم محصوری؟
عطر کندوی لبت میوزد اینجا، امّا
شهد باید که رَوَد از سر ما مخموری
رودی از ابر دعایت به اجابت برسان
تا بیفتد به تن خشک درختان شوری
عاشقی شیوة رندان بلاکش باشد
چقدر صبر؟ چه اندازه غم مهجوری؟
آسیه رحمانی
|
شکفتن بر دار
احمد زارعی |
تلاقی صخره با دریا
دلم شکستهتر از شیشههای شهر شماست
شکسته باد کسی کاینچنینمان میخواست
شما چقدر صبور و چقدر خشمآگین
حضورتان چو تلاقی صخره با دریاست
به استواری، معیار تازه بخشیدید
شما نه مثل دماوند، او به مثل شماست
بیا که از همة دشتها سؤال کنیم
کدام قله، چنین سرفراز و پابرجاست؟
به یک کرامت آبی نگاه دوختهاید
کدام پنجره اینگونه باز، سوی خداست؟
میان معرکه لبخند میزنید به عشق
حماسه چون به غزل ختم میشود، زیباست
شما کهاید؟ صفی از گرسنگی و غرور
که استقامت و خشم از نگاهتان پیداست
اگر چه باغچهها را کسی لگد کرده
ولی بهار فقط در تصرف گلهاست
تخلص غزلم چیست غیر نام شما؟
ز یمن نام شما خود زبان من گویاست
سهیل محمودی
سرم را نیست سامان جز تو، ای سامان من بنشین
حریم جان مصفا کردهام، در جان من بنشین
ز اوج آسمان آرزوها، سر بر آوردی
کنون این مهر روشن، در دل ایمان من بنشین
دو چشمم باز اما، غیر تاریکی نمیبینم
شب تاریک من بشکاف و در چشمان من بنشین
بیا کز نور روی تو، چراغ دل بر افروزم
بیا تا بشنوی اندوه بی پایان من بنشین
دل هر ذره لبریز است، از نور جهانگیرت
امید من بیا در باور پنهان من بنشین
به خوابم آمدی کز شوق رویت دیده نگشایم
سحر چون عطر گل آهسته بر مژگان من بنشین
مرا عهد تو با جان بسته دارد رشتة الفت
تو نیز ای دوست لختی بر سر پیمان من بنشین
مرا هرگز نشاید تا تو را در شعر بسرایم
طبیبا، غمگسارا، از پی درمان من بنشین
سپیده کاشانی
باز کبوتر دلم، پر زده در هوای تو
می کشدم ز هر طرف، جاذبة وفای تو
در سفری دوبارهام، سوخته چون ستارهام
آه که آتش درون، شعله زد از نوای تو
گر چه جوان دویدهام، پیر به تو رسیدهام
تا به کجا کشد مرا، غربت ماجرای تو
ساز دل شکستهام، مویه ز داغ میکند
بغض زمان گرفته از، گریة بی صدای تو
در شب بی خروش من، چنگ غریب عشق کو
تا به نوای غم زند نغمة آشنای تو
بر سر سجدهگاه دل، سوختهجان نشسته ام
تا دم آخرین نفس، بر لب من دعای تو
قصة ناتمام دل با تو تمام میشود
شاخة سبز آرزو، گل دهد از صفای تو
دست خیالی خرد، خوشة گل سبدسبد
چیده ز باغ آسمان، شب همه شب برای تو
عطر ترانههای تر، شعر نگفتة سحر
داشت نسیم خوشخبر، از گل گفتههای تو
ای همه آرزوی من، خوب فرشتهخوی من
شاخ بهشتی غزل، ریخته گل به پای تو
«من که ملول گشتمی، از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو»
نصر الله مردانی
|
به درک عشق رسیدن
|