دسته
وبلاگهاي برگزيده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1764204
تعداد نوشته ها : 1695
تعداد نظرات : 564
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
زخم هشتم
علیرضا قربانی
برای ما که سر و کارمان با خبر است، گاه اتفاق می افتد که خبر در عین کوتاهی، چنان قاطعانه بر جا میخکوب می کندمان که به معنی واقعی کلمه خشکمان می زند.

صبح یکشنبه 26 مهر وقتی برای هماهنگی درج خبر حضور رییس جمهور در کنگره بزرگداشت شهدای خراسان با دبیر کنگره تماس گرفتم و پیش از خداحافظی، سردار امیری در عبارتی چند کلمه‌ای، از واقعه‌ای خبر داد که مصداق خبر‌های قاطع و شکننده بود: «جایی برای سردار شوشتری نگه‌دار» این،
همه گفته پایانی وی بود.

قرار بود سردار شوشتری، فرصتی برای مصاحبه در باره نقش خراسان در دفاع مقدس در اختیارمان قرار دهد، به طور طبیعی باید ذهنم به این سو هدایت می شد که بالاخره زمانی برای شنیدن قطعه‌ای ‌از
تاریخ دفاع مقدس از زبان یکی از کسانی که از ابتدا تا انتها در جنگ حضور داشت، فراهم شد، اما نمی‌دانم چرا دست و دلم لرزید.

اولین احتمالی که به ذهنم رسید، شهادت این مرد بزرگ بود که با تایید کوتاه گوینده همراه شد. اما ظاهرا هنوز ساعتی از ماجرا نگذشته بود. خبر داغ و سوزان تا اعماق روحم را خراشید. احساسی متضاد برمن غلبه کرد.

از سویی برای از دست رفتن یکی از برجسته ترین فرماندهان دفاع مقدس، کسی که سینه‌اش صندوقچه اسرار نهفته و حرف‌های نگفته فراوانی درباره‌ دوران پر افتخار دفاع مقدس بود، از شدت حرمان و اندوه به خود پیچیدم و از سویی دیگر، من که تا کنون از شنیدن خبر مرگ هیچ کسی خوشحال نشده بودم، نوعی رضایت را احساس می کردم. رضایت از نوع مرگ کسی که همواره او را در اوج می‌دیدم.

رضایت از اینکه او در بستر مرگ، یا در حادثه‌ای غیر از زخم دشمن از دنیا رخت بر نبسته، بلکه آنگونه که شایسته او بود، در پروازی ملکوتی به دیدار دوست شتافت.

آنگونه که همرزمان این سردار بزرگ نقل می‌کنند، سردار شوشتری در طول دوران دفاع مقدس هفت بار مجروح شده و به افتخار جانبازی نایل آمد. هفت پله صعود برای دیدار دوست، هفت مرحله عرفانی و گذر از کوچه‌های هفت شهر عشق. تا آنکه زخم هشتم پر پرواز اورا گشود و به دیدار دوست نایل
آمد.

برای نگارنده‌این سطور بارها در باره مرگ کسانی چون سردار شهید نورعلی شوشتری، این سوال پیش آمده بود که حال که جنگ که به پایان رسیده و به وقولی باب شهادت به ظاهر بسته شده است،مرگ چنین کسی چگونه خواهد بود؟

مرگ در بستر برای کسی که سال‌های طولانی شاهد شهادت همرزمانش بوده و بارها تا دروازه شهادت پیش رفته، و شهادت بالاترین خواسته‌ی اوست، چه طعمی خواهد داشت؟ شاید بارها و بارها وقتی با این سردار بزرگ روبرو شده‌بودم این سوال از ذهنم گذشته بود. اما این بار از خبر شهادت او
احساس رضایتی داشتم. رضایت از یقینی شدن اینکه مرگ در بستر برای بعضی از انسان‌ها کوچک است.

روح بعضی از انسان‌ها آنچنان عظمت می یابد که فرشتگان مرگ را یارای گرفتن جانشان در بستر نیست. و خدا که خود را خون‌بهای شهیدان خوانده ضیافتی ویژه برایشان برپا می کند. به گونه‌ای
که «رضی الله عنهم و رضوا عنه».
منبع : تابناک
شنبه دوم 8 1388
روایت زیبای مجیدی از ساخت یک فیلم
مجید مجیدی کار گردان مطرح سینمای ایران که هم اکنون برای حضور در مراسم بزرگداشت خود در فرانسه به این کشور سفر کرده ، فیلم مستندی باعنوان رضای رضوان موضوع خادمین حرم حضرت امام رضا( ع )تولید کرد.
شفاف: فیلم مستند رضای رضوان ساخته مجید مجیدی یکی از فیلمهای مطرحی است که در بخش جنبی پنجمین جشنواره فیلم رضوی به نمایش در می آید .در این جشنواره علاوه برنمایش فیلمی از مجیدی ،فیلمهای مطرحی از پرویز کیمیاوی ،خسرو سینایی ،حسین ترابی ،فرشاد فداییان و.... به نمایش در خواهد آمد.

مجید مجیدی کار گردان مطرح سینمای ایران که هم اکنون برای حضور در مراسم بزرگداشت خود در فرانسه به این کشور سفر کرده ، فیلم مستندی باعنوان رضای رضوان موضوع خادمین حرم حضرت امام رضا( ع )تولید کرد.

پنجمین جشنواره فیلم رضوی طی روزهای 30 مهر الی 3 آبان‌ماه 1388 در سینما فلسطین شهر تهران برگزار خواهد گردید.

آدم‌های مختلفی از استاد دانشگاه گرفته تا افرادی دیگر در میان خادمان حرم امام رضا(ع) وجود دارند که این برای مجیدی بسیار جالب بوده است. مجید مجیدی»در سالهای اخیر فیلمهای مستند قابل توجهی با موضوعات مذهبی تولید کرده است .همین سال گذشته بود که در آستانه ماه محرم فیلمبرداری مستندی با عنوان «نجوای عاشورایی» را با موضوع عزاداری عاشورایی به پایان رساند
نجوای عاشورایی» را مجیدی در حسینه‌ کربلائی‌ها با حضور با «نزار قطری» فیلمبرداری کرد و در شش قسمت از شبکه‌های مختلف تلویزیون پخش شد.

عوامل اصلی فیلم رضای رضوان عبارتند از :

«رضای رضوان»
کارگردان: مجید مجیدی
دستیار کارگردان و برنامه ریز: رامیار رسوخ
تصویربردار: سیروس عبدلی
تدوین‌گر: سهراب خسروی
امور صدا: محمدرضا دلپاک
مدیر تولید: جواد قلی زاده
مجری طرح: جواد نوروزبیگی
تیتراژ: سالار خسروجردی
تهیه کننده: محمود عاطفی (تهیه شده در گروه تلویزیونی بسیج)

رضای رضوان" روایت مردانی است که بی مُزد و منت در حرم امام رضا (ع) مشغول امر کفشداری زائران هستند. این روایت در نهایت به جایگاه این امام بزرگ در دل و جان ایرانیان می پردازد.

مجیدی درزمان نمایش این فیلم یادداشتی درباره این فیلم نوشته بود که درزیر می آید:

این یک قاعده است، معشوق همیشه خودش را پنهان می کند تا عاشق، تشنه و تشنه تر دنبال‌اش بگردد، و در یک حالت متعالی به او برسد. اولین قدم در طریق عشق،‌ از دست دادن همة آن چیزهایی است که عاشق به دست آورده؛ باید به صفر برسد و با خاک برابر شود تا ...

/روایتی دیگر از مجیدی/

مجید مجیدی همچنین پیش از این مطلبی را درباره این فیلم نوشته است که در ادامه می آید:
تا چشم کار می‌‌کرد بیابان بود. در جاده خاکی به دنبال یافتن توتستان به راه افتادیم. دقایقی بعد از دور درخت‌های توتستان را یافتیم. که در آن دل کویر زیبایی خاصی به آنجا داده بود، نسیم در میان شاخه‌های درختان می‌‌وزید. در باغ باز بود. بوی نعنا کنار جویبار فضا را عطرآگین کرده بود.

درخت‌های سیب و گیلاس و آلبالو و همچنین تاکستان انگور در باغ خودنمایی می‌‌کرد. نگاهی به اطراف انداختم تا کسی را ببینم، نوشته‌ای بر روی دیوار دو اطاق کنار باغ توجهم را جلب کرد.

بر روی دیوار نوشته شده بود: دزد محترم به خودتان زحمت ندهید داخل اتاق چیزی برای بردن پیدا نمی‌شود اگر واقعاً محتاج هستید با شماره تلفن زیر تماس بگیرید، بنده در خدمتتان هستم هر کمکی که از دستم بر بیاید برایتان انجام خواهم داد. لبخندی زدیم و به راه ادامه دادیم. صدای زمزمه دعایی از دور توجه ما را جلب کرد.

جلوتر رفتیم و صدا لحظه به لحظه وضوح بیشتری پیدا می‌‌کرد. سه نفر در کنار جویبار ایستاده و مشغول خواندن زیارت «امین الله» بودند، زیارت که تمام شد صلوات فرستادند، ما هم با آنها صلوات فرستادیم.

از صدای صلوات ما متوجه حضور ما شدند، برگشتند و به ما خوشامد گفتند. دو کارگر در کنار بوته های سیر مشغول کار شدند و پیرمرد با لبی خندان به استقبال ما آمد، ما را به چای دعوت کرد، در کنار جویبار نشستیم سینی چای را به گروه تعارف کرد. من استکان چای را که برداشتم بدون معطلی سئوال کردم: «... آقای حسینی کفش شما را یاد چی می‌‌اندازه؟»

لبخندی زد و گفت: «خب کفش برای پیاده روی خیلی خوبه، کفش برای کار، برای اینکه پا راحت باشد خیلی خوبه» و مرتب لبخندی می‌‌زد.

انگار منظور مرا فهمیده بود ولی نمی‌خواست به صراحت بگوید: گفتم: «خب اینا که خیلی معمولیه، دیگه شما رو یاد چی می‌‌اندازه؟» کمی به فکر فرو رفت سرش را پایین انداخت و انگشت دستش را به روی زمین به حرکت در آورد قطره‌ای اشک از گونه‌اش سرازیر شد و با لهجه شیرین مشهدی گفت: «کفش مورو یاد زیارت می‌‌اندازه یاد زائر آقا امام رضا(ع) یاد کفشداری حرم آقا می‌‌اندازه».

گفتم «برای چی؟» گفت: «خب مو کفشدار زائر آقا هستم.» پرسیدم چند ساله؟ گفت ۱۴ ساله که آقا به من این توفیق رو داده که خادم زائرش باشم. پیرمرد حال خوبی داشت. گفتم برای ما تعریف کن کار اصلی شما چیه و هفته ای چند روز برای کفشداری حرم میری؟ گفت، کارمو که معلومه کشاورزم، هفته ای یکبار ۱۲ ساعت برای کفشداری میرم.

اصلا به عشق کفشداری آقا، هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌هارو می‌‌گذرونم به عشق آقا کشاورزی می‌‌کنم، این باغ رو که می‌‌بینی همش به عشق آقا امام رضا(ع) است مخصوصا این بوته های انگور، آخه آقا انگور خیلی دوست داشتند، موقع محصول انگور بخش زیادی از آنها رو برای زائرین آقا می‌‌برم. توتستان تو جاده رو که به طول سه کیلومتر همه رو خودم کاشتم وقف آقا امام رضا(ع) کردم.

اصلا من زندگی می‌‌کنم به عشق آقا و بعد سرش را دوباره پائین انداخت. در همان دقایق اولیه که کنار او قرار گرفتیم کاملا این عشق در چهره و کلام او موج می‌‌زد، همه وجود او عشق امام رضا بود.به سختی حرف می‌‌زد مدام باید از او سئوال می‌‌کردم تا کلمه ای حرف از او بیرون بیاید. گفتم از کفشداری برایم بگو، از زائرین، از اینکه کفش‌های زائر را می‌‌گیری چه احساسی داری، اگر کفش تمیز یا کثیف و غبارگرفته و مندرس باشد تا کفشی که تمیز است، چه رابطه ای با آنها داری آیا در طول سال برایت این کار عادی نشده؟

نفس عمیقی کشید و گفت. هر بار که به کفشداری میرم انگار که بار اول اومدم مثل همه زائرهای آقا که از راه دور اومدن برای زیارت آقا ما برای گرفتن کفش زائر در کفشداری حرم با دوستان رقابت می‌‌کنیم. هر چقدر که کفش بیشتر می‌‌گیریم خوشحال تر و راضی تر هستیم
/کفش غبار گرفته تر عزیز تر است/.

هر چقدر هم که کفش مندرس تر و غبارگرفته تر باشد نزد ما عزیزتره. البته کفش‌های نو و تمیز هم برای ما عزیزه ، ولی کفش‌های غبارگرفته برای ما لذت بیشتری داره. آخه اون کفش‌ها از راه دور اومدن .بیشتر هم کشاورزها هستن. سنتی هم بین اهل دل هست که چند کیلومتر به مشهد مقدس مانده از اتوبوس پیاده میشن و مسیر ۵ تا ۱۰ کیلومتر ،بعضی وقتها اگر هوا مناسب باشد تا ۳۰ کیلومتر زائر به احترام آقا پیاده طی مسیر می‌‌کند تا به حرم برسد، اونوقت اون کفش‌ها برای ما از ارزش و منزلت خاصی برخورداره، با لبخندی توأم با حس غریبی می‌‌گفت: کفش این زائر پیاده کشاورز رو با دستمال پاک کنی خیلی قیمت داره، بعد غبار اون کفش و جمع می‌‌کنیم آخه اون غبار خیلی مقدسه.

می‌‌گفت: حاصل همه عمر من و سرمایه زندگی من ۲ کیلو خاک غبار کفش زائر آقا امام رضا(ع) است. با تعجب گفتم خب این خاک رو می‌‌خوای چیکار کنی؟ لبخندی زد و گفت اون خاک رو توی پلاستیک در صندوقچه خونه گذاشتم و وصیت کردم که روزی که سفر به جهان اصلی کردم اون خاک رو داخل قبر من پهن کننده و بدن مرا بر روی آن خاک قرار بدن. می‌‌گفت. فصل زمستان رو خیلی دوست دارم چون عمدتا کفش زائر خیس و گفلیه. رونق کار کفشداری تو زمستونه.

بعضی وقتها دلم می‌‌خواد فرصت داشته باشیم تا بتونم همه کفش‌ها رو قشنگ خشک و تمیز کنم، وقتی زائر از زیارت آقا برمی گرده کفش خوب و مرتب تحویلش بدم، وقتی رضایت رو تو چهره زائر آقا می‌‌بینم. همه وجودم پر از عشق میشه، البته در یک کلام کار کفشداری حرم آقا کار عشق و همه آرزوی من اینه که در طی این سال‌ها یه روزی کفش آقا امام زمان(عج) بدست من رسیده باشد. دوباره چشمانش از اشک پر می‌‌شود، بغض گلویش را می‌‌گیرد و دیگر قادر به ادامه سخن نیست.
منبع : تابناک
دسته ها : خاطرات - فرهنگی
شنبه دوم 8 1388

ماجرای قهر باحاتمی کیا درفینال«به رنگ ارغوان»

شب با کابوس خوابیدم. خواب دیدم فیلمم مزخرف شده. پلان‌های گل و گشادش گیجم کرده بود. من که از این اداو اطوارها نداشتم. چه مرگم شده. نمی‌دانم.به درک! دنیا که به آخر نرسیده، این حال غریب دیگر چیست که خرم را گرفته؟ نمی‌گذارم این روزهای آخر زهر بشود. اعوذبالله من‌الشیطان الرجیم.

 یادداشتهای روزانه ابراهیم حاتمی کیا در دوره فیلمبرداری «به رنگ ارغوان» منتشر شده و نگرانیها و مصائب و درگیریها و دیگر حالات این کارگردان را نشان می دهد.

در این روز شمار که در نشریه مثلث چاپ شده، وی می نویسد:

 28 دی 1382: کلید فیلم زیر مه و باران و برف زده شد. الحمدالله رب‌العالمین خوب آغاز شد. امید که به همین پاکی ادامه یابد. شب برف می‌بارد و ما مثل کشاورزان خوشحالیم. تلفن مستقیم قطع شده و من رابطه‌ام با تهران قطع شده، حالم خوش است. نارسایی کم نیست، ولی گرم هستیم و پرشور.

29 دی: صبح 6 برخاستیم و 5/11 شب بیهوش افتادیم. به هر زوری بود بالاخره پلان - سکانس درگیری بهزاد - محسن را گرفتیم. سکانس بی‌نهایت سختی بود، آن هم به خاطر دوربین روی دست. دلم برای حسن کریمی فیلمبردار می‌سوزد. دوربین 537 واقعا سنگین است. برف دیروز کجا و آفتاب امروز کجا؟ همه چیز آبکی شده. خدا کند فیلم به این بلا دچار نشود.

30 دی: 6 برپا و 11 برخواب. کمی کسر خواب دارم. اوضاع خوب است. به حمید توصیه کردم بیشتر توی لاک نقش‌اش باشد. در نتیجه امروز خیلی عصبی بود و حتی سر پانته‌آ داد کشید. من خوشحالم بچه‌ها خوبند. یک ترانه شنیدم. جدیدترینش عالی بود. گریه‌ام گرفت. چه قدر زیباست. شب خواب سروش را دیدم. جوان‌تر بود. آمده بود امتحان در دانشگاه آزاد بدهد. من هم آمدم. خاتمی رئیس‌جمهور هم آمد. چیز عجیبی بود. همه می‌‌خواستند امتحان بدهند.

2 بهمن: برپا 6 صبح و خواب 5/12. کمی گیج هستم. چشم ارغوان به لنز حساس شده. خدا کند مشکل جدی نشود. کارها خوب پیش می‌رود. برنامه‌ریزی آینده را انجام دادیم.

3 بهمن: ارغوان بهتر شده، خیلی. حمید دیالوگ‌ها را دقیق حفظ نمی‌کند. من دلیلش را می‌دانم. می‌خواهد طراوت لحظه ضبط حفظ بشود. ولی ما را به دردسر می‌‌اندازد. کسر خواب چند شب کمی خواب‌آلودم کرده.

4 بهمن: سکانس سخت ارغوان و بهزاد در کنار درخت مقدس فیلمبرداری شد. ارغوان خوشبختانه خودش را کشید. خیلی خسته‌ام. یک روز وقت برگشت خوشیم و یک روز ناخوش. امروز ناخوشیم. دلیلش را هم نمی‌دانم.

5 بهمن: شب عکس‌های صحنه و پشت صحنه گلاره را دیدم. به نظرم پلان‌های متفاوت کم نگرفته‌ایم.

6 بهمن: چشم‌هایم می‌سوزد. بدنم درد می‌‌کند، ولی باید کار را پیش برد.

7 بهمن: از صبح تمرین سکانس دانشجوها توی کلاس آزاد جنگل انجام شد. برگشتیم و من سکانس 47 همین کلاس را گرفتم. دیدن راش‌های ویدئویی شده با فیلمبرداری مرتب برقرار است. برف شیرین می‌بارد و ما باید برنامه‌ریزی‌های جدیدی انجام دهیم.

8 بهمن: صبح‌ بچه‌ها دیر حاضر شدند. گرد و خاک راه‌انداختیم. حبیب با یک فنجان کاپوچینوی گرم به اتاقم آمد. حبیب را دوست دارم، ولی کار بعضی وقت‌ها خودش را تحمیل می‌کند.

 

10 بهمن: صبح ناامید سر صحنه رفتیم ولی با همت بچه‌ها توانستیم برف‌روبی کنیم. فقط ماند یک مشکل و آن نیامدن دانشجویان بود که عملا بخش مهمی از کار معلق ماند و تا خودمان را جمع کنیم، کار از کار گذشته بود و سکانس ناقص ماند.

11 بهمن: به نظرم کمی کار شل شده و اگر اعتنا نکنیم کنترل از دستمان خارج می‌شود.

13 بهمن: امروز کار خوابید. صحنه، کار را عقب انداخت. محسن شاه‌ابراهیمی نمی‌گذاشت اتاق درحال آماده شدن ارغوان را ببینم. آنها تا صبح فردا کار کردند و من فقط از نفوذی‌هایم خبر می‌گرفتم که کار پیش می‌رود. وقتی صبح اتاق را دیدم فقط یک چیز می‌توانستم بگویم: محسن بهترین است. خانم توکلی آمد. کمی از لهجه نقشش می‌ترسم.

14 بهمن: خیلی خسته‌ام. کسر خواب دارم. دوبار توی صحنه خوابم گرفت. دیگر جای تمرین شبانه نداشتم و بعد از نماز مغرب خوابیدم.

17 بهمن: شب کاری بود و بالطبع تا ظهر خوابیدم و بعدازظهر تمرین سکانس شلوغ ساز زدن توی قهوه‌خانه بود. می‌دانم که کار سختی است. فردین خلعتبری از تهران آمده تا سر اجرای آن باشد. صبح دانشجو‌ها از تولید گله داشتند. کار داشت بیخ پیدا می‌کرد. مجبور شدم دخالت کنم.

18 بهمن: امروز از آن روزهایی است که حالم خیلی بد بود. هوا بارانی است و من حال بی‌کسی دارم. بهم جفا شده. می‌خواستیم تمرین کنیم و کردیم. ولی حالم خوش نبود. نگرانم. دلم می‌خواست تهران بودم. دلم می‌خواست سرکار نبودم. چه‌قدر این موسیقی آوایی تسکینم می‌دهد. مشکل از کیست؟ من؟ دستیارهایم؟ فشار کار؟ نمی‌دانم. نای نوشتن ندارم. فکر می‌کنم وقتش شده که با فاطمه حرف بزنم. دل شکسته‌ام. همین! حالم منقلب است. پشت پلک‌هایم داغ شده.

19 بهمن: حالم خوش است. دیروز کجا و امروز کجا. چند روز است با اسماعیل و یوسف و نیره و فاطمه تماس ندارم. کمبودشان اذیتم می‌کند.

24 بهمن: قرار شد محوطه میدانگاهی را فیلمبرداری کنیم. حالم گرفته بود که دیدم ساده‌ترین پلان‌هایی که باید محیط آبادی را معرفی کند، این قدر سهل از بغلش می‌گذریم. یکهو توی خودم ریختم و سکوت کردم. صدا، دوربین، حرکت را از خودم محروم کردم و گروه کارگردانی مجبور به ادامه شد. فاطمه و یوسف آمدند.

اسماعیل سرمای شدید خورده و نتوانسته بیاید و نیره هم رفته بود تبریز سر دانشگاه. این دو رایحه، حالم را عوض کرد.

27 بهمن: همه کار می‌کنند، ولی من فکر می‌کنم کار پیش نمی‌رود. حبیب می‌گوید روال برنامه‌ریزی و صحنه‌هایی که شوت کردیم نشان می‌دهد که خوب پیش رفتیم. الحمدالله.

28 بهمن: تعداد کاست‌ها به 80 رسید و من هنوز نمی‌دانم فیلم با چند کاست دیگر جمع می‌شود. سرصحنه خوابم می‌گیرد. میانگین خوابم به پنج ساعت رسیده. خدایا کمکم کن.

30 بهمن: صبح سرماخوردگی، تن دردی. ساعت 8 سرصحنه و تمرین چند باره. بدن درد امانم را بریده. یک ساعت خوابیدم. پر از کابوس و از خواب پریدن.

1 اسفند: تب و سرما حمید را از پا انداخت و امروز ازش محروم شدیم. تنها بازیگرمان لپ‌تاپ بود که بازیگردانی‌اش با گلاره بود که بهش مسلط است. به نظر ساده میآمد ولی دمار از روزگارمان درآورد. از ساعت 1 تا 9 شب. واقعا وحشتناک است. فقط صفحه LCD و تعداد قُبُل منقل روی کلید و صفحه. دلم لک زده برای یک پلان از صورت آدمیزاد.

2 اسفند: وسوسه تعطیل شدن یا نشدن روزهای عاشورا و تاسوعا به جان همه افتاده. من که کار نمی‌کنم. بقیه گروه‌ها خودشان می‌دانند.

4 اسفند: حبیب سرما خورده و کز کرده. دلم برای غربت هردومان گرفته. توحال خودش بود که ماچش کردم.

5 اسفند: محرم رسید. دلم می‌‌خواهد حال محرمی داشته باشم. خدایا نصیبم کن. مصرف نگاتیو به مرز 100 رسیده است. نگرانم. دلم نمی‌خواهد بالا برود، ولی بین شتاب و کندی یکی را باید انتخاب کرد.

8 اسفند: خسته‌ام ولی خوشم. سکانس سنگینی مثل مرشد و بهزاد را گرفتیم. باور نمی‌کردم آقای بابک با این دقت کار کند. همه عالی‌اند. من و کریمی سر فیلمبرداری سختگیر شدیم. نه من فشار می‌آورم و نه او خستگی نشان می‌دهد. من از قاب‌های فیلم راضی‌ام. این فیلم اگر هیچی نداشته باشد رنگ و نور خوبی دارد.

9 اسفند: عشق رفتن. دیگر خداحافظی‌ها شروع شده. حمید این حالش را زود نشان می‌دهد. سعی می‌کنم نرم باشم و مهربان. خدایا این فیلم خاطره بدی برای بچه‌ها نشود.

13 اسفند: نگرانم از فینال فیلم. شب با کابوس خوابیدم. خواب دیدم که فیلمم مزخرف شده. پلان‌های گل و گشادش گیجم کرده بود. من که از این اداو اطوارها نداشتم. چه مرگم شده. نمی‌دانم. از پلان‌های پایانی راضی نیستم. آقا به درک! دنیا که به آخر نرسیده، اتفاق عجیب و غریب نمی‌افتد. این حال غریب دیگر چیست که خرم را گرفته؟ نمی‌گذارم این روزهای آخر زهر بشود. اعوذبالله من‌الشیطان الرجیم.

18 اسفند: الحمدلله سکانس سخت فینال و تظاهرات دانشجویان فیلمبرداری شد. البته پیش‌بینی هوای باز و آزاد را داشتیم ولی برف، مه و باران و گل و شل به استقبال‌مان آمد. اول وحشت کردم، ولی کم‌کم خودم را با شرایط تطبیق دادم. گرفتیم، حالا چی شده الله‌اعلم.

19 اسفند: از صبح تا غروب در خوف و رجاء بودیم که بالاخره سکانس درگیری را خواهیم گرفت یا نه. اخبار ضد و نقیض از وضعیت هوای محل می‌رسید. عده‌ای مثل من کوله‌بارشان را بسته بودند تا همین که کات دادم راهی تهران بشوند. گفته بودم اگر برف بیاید، اگر آفتاب تو شب بزند، اگر مه سنگین باشد، باز هم می‌گیریم.

همه چیز آماده شد. جز تدارکات اسلحه. جیغم درآمد. خبر نداشتم که امشب روز تنبیه من بود. داد زدن همان و اعلام تعطیلی از طرف گروه تولید همان. توی عمر کاری‌ام تا حالا همچین سیلی نخورده بودم. آه کدام ظلم دامنم را گرفت، نمی‌دانم. دست از پا درازتر به سمت تهران راهی شدم. ساعت 1 نصف شب در تهران بودم. فیلمبرداری به رنگ‌ارغوان: کات.

ابراهیم حاتمی‌کیا

 فصلی از فیلمنامه

داخلی، اتاق بهزاد، شب

صدای موسیقی غمناک سازدهنی از اتاق ارغوان به گوش می‌رسد. بهزاد در حال پانسمان جدید سینه‌اش است. هنوز محل زخم تازه است. دردی در چهره بهزاد. او به نرمی ریتم‌ساز ارغوان کار می‌کند که صدای زنگ تلفن ارغوان به گوش می‌رسد. بهزاد دکمه ضبط را می‌زند.

صدای ارغوان: بله، (سکوت تلفنی) بفرمایید. الو؟ (سکوت تلفنی) می‌تونستم حدس بزنم این کار، کار توئه. مطمئنم که پاسگاه بدش نمیاد که من از یه دزدی شکایت کنم که لباس دانشجویی تنشه. تو نشون دادی که به اندازه کافی استعداد پست شدن داری. بذار یه اعترافی برات بکنم. امشب دلم برات سوخت. می‌شنوی؟ دلم برات سوخت. تو چقدر ذلیل شدی. نمی‌دونستم تا این حد مستعدی بهت تبریک می‌گم.

صدای مرد جوان: بهتره به خودت تبریک بگی. این آدمی که ازش حرف می‌زنی تو ساختیش. تو اونو به این روز انداختی.

ارغوان: ساکت باش. تو دیگه روح و روانت باتلاقی شده. هرچه بیشتر تلاش کنی، بیشتر فرو می‌ری.

صدای‌مرد جوان: این باتلاق ارغوانیه. هرچی بیش‌تر توش فرو می‌رم، بوی تو رو می‌فهمم. خیلی مست....

ارغوان: .... خفه شو محسن.

صدای محسن: نمی‌تونم. چون قسم خوردم تا تو رو با خودم غرق نکنم دست از سرت بر نمی‌دارم. همه بروبچه‌ها رابطه منو با تو می‌دونن. همه می‌دونن که ارغوان یه ماده عنکبوت عاشق‌کش خوش‌خط‌وخاله، ولی من تا تو رو نکشم خودم نمی‌میرم. من همه جور پستی رو انجام می‌دم تا پستی تو دیده بشه.

ارغوان: پس ادامه بده. من تماشاچی بدی نیستم.

محسن: نه دیگه تو باید هم بیای تو بازی. بد نیست بروبچه‌ها یه کم از پدر و مادرت بدونن. نظر تو چیه؟ (سکوت ارغوان) نشنیدم. چیزی گفتی؟ (سکوت ارغوان) پس تو موافقی. بهتره بقیه هم بدونن که این ماده عنکبوت ضدسیاست، الان بابا ننه‌اش کجان و دارن چه خدمتی به هموطنان‌شون می‌کنن؟

ارغوان: تو این کار رو نمی‌کنی.

محسن: جدی؟ پس بهتره از فردا آماده باشی..

ارغوان: تو این قدرت پست نیستی.

محسن: هستم. دیگه وقتشه رئیس دانشکده هم از بابا جونت چیزایی بدونه. بالاخره هرچی باشه...

ارغوان: .... می‌کشمت.

محسن: احمق تو خیلی وقته که منو کشتی.

ارغوان: من دیگه اونا رو فراموش کردم. محسن تو دیگه زنده‌اش نکن.

محسن: امکان نداره. بالاخره هرچی باشه اونا پدر و مادرتن.

ارغوان: من احمق فکر می‌کردم دارم اسرار زندگی‌مو به یه آدم امین می‌گم. یه احترامی برا اون روزهامون قائل باش.

محسن: خفه شو! تو امشب سقوط منو تماشا کردی، حالا نوبت منه که بشینم تماشا کنم.

ارغوان: اگه مردی، مردونه بجنگ، انصاف نیست پای خانواده رو وسط بکشیم.

محسن: جنگ، جنگ. مهم پیروزیشه. بقیه شو بریز دور.

ارغوان: پس بهتره از فردا یه لچک سرت کنی. تو مرد نیستی.

محسن: هرچی تو بگی عزیزم. فردا می‌بینمت. خواب‌های خوب ببینی.

ارغوان: محسن!

تلفن قطع می‌شود. ارغوان شروع به گرفتن شماره می‌کند. تلفن بوق اشغال می‌زند. دوباره می‌گیرد. بهزاد شماره را یادداشت می‌‌کند.

بهزاد: خیلی احمقی آقا محسن!

ارغوان دست از شماره‌گیری می‌کشد و پشت پنجره می‌آید. آن را باز می‌کند نفسی تازه می‌کند. بهزاد او را زیرنظر دارد. شانه‌های ارغوان می‌لرزد. گریه‌ای ساکت در تاریک روشنای شب. بهزاد حین تماشای ارغوان شروع به گرفتن شماره تلفن می‌کند.

صدای محسن: بفرمایید. (سکوت بهزاد) تویی؟

بهزاد: آقای یوسفی؟

محسن: بله بفرمایید.

بهزاد: من می‌خواستم با شما یه ملاقاتی داشته باشم.

محسن: ببخشید، شما؟

بهزاد: اگه جایی مطرح نشه، می‌تونم راحت بهتون بگم.

محسن: راحت باشید.

بهزاد: بسیار خب، من از حراست دانشگاه تماس می‌گیرم.

محسن: حراست؟ چی شده؟

بهزاد: چیز خاصی نیست. یه ملاقات معمولیه.

محسن: الان؟‌

بهزاد: نه فردا. البته تو دانشگاه وعده گذاشتن برای دانشجو خوب نیست. یه جایی همین اطراف جنگل.

محسن: ببخشید من تا حالا شما رو دیدم؟

بهزاد: نمی‌دونم، شاید آدرس رو یادداشت می‌کنین؟

محسن: بفرمایید.

 

منبع : آینده

دسته ها : خاطرات - فرهنگی
چهارشنبه بیست و نهم 7 1388
خاطره ای جالب از شهید شوشتری
یکی از کاربران "تابناک" در پیامی آورده است:

شهادت سردار رشید و بی نظیر را تبریک و تسلیت می گویم

این خاطره مربوط به زمانی است که سردار شوشتری فرمانده ارشد سپاه پاسدران خراسان بود.

در آن زمان من آپارتمانی از یکی از بچه های سپاه خریداری کردم. تعداد 8 واحد از آن مجموعه آپارتمانی در اختیار بچه های سپاه از جمله شهید کاوه و دیگران بود که ظاهرا چند دست هم گشته بود.

وقتی برای صدور سند به قسمت املاک آستان قدس رضوی مراجعه نمودم با این مشکل مواجه شدم که هریک از واحد های فوق از سالها قبل، بین 50 تا 60 هزار تومان بابت شارژ ماهیانه بدهکار می باشند.

بر اساس مقررات آستانه، برای صدور سند بایستی بدهی آن واحد را تسویه می کردم و آن هم در شرایطی بود که هرچه در اختیار داشتم برای خرید آپارتمان فوق داده بودم و آن مبلغ هم که بیش از شش ماه از حقوقم بود، خارج از توان مالی ام بود.

از مسئولین املاک آستانه کمک خواستم، آنها رابط قدیمی خود و سپاه را به من معرفی کردند، اتفاقا او در حوزه مدیریت سردار مشغول به کار بود. به او مراجعه کرده و شرح ماوقع را دادم. او کاملا در جریان بود؛ در آنجا متوجه شدم که آن رشته سر دراز دارد چراکه اختلاف شدید و مشکلی طولانی و پر از کش و قوس های مالی در بین بود. رابط شرح مفصلی از مسائل گذشته و اختلافات طرفین را بازگو کرد و از من خواست تا از آستانه بخواهم که فعلا از مطالبه صرف نظر کند.

از آن طرف (در آستانه) نیز نیاز به مکاتبه مسئولین املاک با مدیران آستانه و طرح در جلسات و ارائه طریق می بود که آنهم فرآیندی طولانی و مبهم داشت.

به ناچار دو روز بعد به محل دفتر سردار مراجعه کرده و از همان آقای رابط خواستم که با سردار ملاقات کنم. او با جدیت جواب منفی داد و گفت در این خصوص کمکی به من نمی کند.

از محل فرماندهی سردار به طبقه هم کف آمده و غمگین و مستاصل روی صندلی جا خوش کرده سر در گریبان از خداوند استغاثه می کردم تا مشکلم حل شود، واقعا درمانده شده بودم، در این حین صدای اذان بلند شد، از سربازی پرسیدم نمازخانه کجاست؟ یکباره به ذهنم رسید که احتمالا سردار برای نماز می آید از همان فرد پسوال کردم سردار کی برای نماز می آید، او به طرف پله ها برگشت و گفت: سردار آمد، او سردار است. پایین پله ها به او سلام کردم و گفتم سردار درمانده شده ام، از شما کمک می خواهم. با روی باز و بسیار صمیمانه گفت: چه شده عزیزم.

کوتاه و مختصر شرح دادم و در پایان گفتم آن عزیزان در آن واحدهای آپارتمانی وضو گرفته اند، نماز خوانده اند و من هم توان مالی ندارم.

او با مهربانی گفت الان مسئله را حل می کنم و بعد از نماز بیا دفترم.
گفتم: راهم نمی دهند
گفت: با خودم بیا
بعد از نماز به نزد او رفتم، جالب اینکه دستم راگرفت و با خود به دفتر کارش برد.
پرسید چقدر بدهکار هستیم. گفتم واحد من یا کل 8 واحد.
گفت: کل هشت واحد چقدر بدهکار می باشد.
گفتم کل هشت واحد ..... ریال (رقم دقیق یادم رفته ولی حول و حوش 500 هزار تومان بود)
به حسابداری تلفن زد و دستور داد از حساب تنخواه خودش چک صادر شود.
در پایان جمله ای گفت که نشان از عمق شخصیت والا و ذات و طینت پاکش داشت.

گفت: احتمالا اذیت شده ای و از شما می خواهم که از دست ما و شهیدانی که در آنجا ساکن بوده اند ناراحت نباشی و ما را ببخشی.

اشک در چشمانم جمع شد، او را در بغل گرفتم، پیشانی اش را بوسیدم، گفتم سردار شما باید من را ببخشید. نمی خواستم مزاحمتان شوم.

صمیمانه از هم خدا حافظی کردیم؛ تا نزدیکی پله ها مرا همراهی کرد.

وقتی چک را به قسمت املاک دادم با تعجب گفتند عجب، مشکل ده ساله حل شد.
من از آن زمان هر وقت به یاد آن واقعه می افتادم و یا نام سردار را می شنیدم دعایش می کردم.
حالا او به خیل شهیدانمان پیوسته و به درجه والای شهادت رسیده، اما او براستی عزیز و ارزشمند بود، پاک و بی آلایش بود، وارسته و جان برکف.

وقتی خبر شهادت آن رادمرد به همراه سرداران دیگر را شنیدم به یاد حرف امام عزیزمان افتادم
بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می شود. انشاءالله

روحش شاد.
منبع : تابناک
چهارشنبه بیست و نهم 7 1388
بهترین خاطره فرزند شهید شوشتری
وی بهترین خاطره خود را اینگونه عنوان کرد: بهترین خاطره من زمانی بود که پدرم با لباس خاکی از جبهه باز می گشت و ما را در آغوش می گرفت.
روح الله شوشتری در گفتگوی با جوان آنلاین، با اشاره به اینکه پدرش ازمدتها پیش خود را آماده شهادت کرده بود،: حالات روحی پدرم بعد از رفتن شهید کاظمی بسیار تغییر کرده و خود را آماده شهادت کرده بودند. گویا خود نیز می دانستند که زود خواهند رفت.

وی ادامه داد: ایشان همیشه به ما توصیه‌های اخلاقی می کردند و تاکید زیادی بر انجام واجبات دینی داشتند و از همه مهمتر بسیار بر پیروی از خط ولایت تاکید می کردند.

فرزند این شهید بزرگوار، توصیف حالات روحی پدرش را سخت عنوان کرد و ادامه داد: ایشان تنها پدر ما نبودند، بلکه خود را وقف مردم کرده بودند. 12، 13 سال بود که فقط پنج شنبه و جمعه ایشان را می دیدیم و در باقی ایام هفته در نقاط مختلف کشور مشغول انجام ماموریت بود.

وی بهترین خاطره خود را اینگونه عنوان کرد: بهترین خاطره من زمانی بود که پدرم با لباس خاکی از جبهه باز می گشت و ما را در آغوش می گرفت.
منبع : تابناک
سه شنبه بیست و هشتم 7 1388
می خوای حالشونو بگیرم؟
رجز شهید دستواره
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...

نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:

- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟

با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»

سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»

و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:

- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...

و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:

- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.

هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:

- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...

و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.

با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

منبع: جام جم آنلاین
شنبه هجدهم 7 1388

داستان استخاره آیت الله مدرسی

سید هادی مدرسی، برادر حضرت آیت الله سید محمدتقی مدرسی، از مراجع تقلید شهر مقدس کربلا، طی سخنانی ماجرای استخاره ای که موجب نجات جانش از دست نیروهای حزب بعث سابق عراق شد را بیان کرد.

 به گزارش شیعه آنلاین، علامه سید هادی مدرسی طی سخنانی که از شبکه ماهواره ای اهل بیت(ع) پخش می شد، گفت: حدود 40 سال پیش که در عراق زندگی می کردم، حزب بعث عراق تازه روی کار آمده بود. در یکی از سفرهایم به لبنان، دولت حاکم بعث به طور غیابی مرا در دادگاه محاکمه و به اعدام محکوم کرد. علتش فعالیت هایی بود که علیه این حزب انجام می دادیم. وقتی از سفر لبنان به عراق بازگشتم،‌ همه نزدیکان و اطرافیانم به من توصیه می کردند که مخفیانه از عراق فرار کنم تا در دام نیروهای بعث نیفتم وگرنه اعدام خواهم شد.تنها یکی از دوستان بود که به من می‌گفت، نمی خواهد خود را به خطر بیاندازی و فرار کنی. فقط کافی است چند روزی در محلی امن مخفی شوی. زیرا به نظر نمی رسد حزب بعث که تازه روی کار آمده، مدت زمان زیادی در قدرت بماند.در دو راهی گیر کردم که به حرف کدام طرف گوش بدهم؟! فرار کنم و یا در محلی امن مخفی شوم؟! کمی فکر کردم، به یاد آیه قرآن کریم افتادم که فرموده: "ولا تلقوا بأیدیکم إلی التهلکة" (ترجمه: خود را با دستان خود به نابودی و فنا نیاندازید). به این نتیجه رسیدم که در صورت ماندن جانم در خطر خواهد بود، اما باز هم کمی دو دل بودم و در دو راهی قرار داشتم. تصمیم گرفتم استخاره کنم و از خداوند متعال کمک بگیرم.

 

وقتی استخاره گرفتم، این آیه برایم آمد: "و قال الذین أتوا العلم و الإیمان لقد لبثتم فی کتاب الله إلی یوم البعث فهذا یوم البعث ولکنکم کنتم لا تعلمون" (ترجمه: ولی کسانیکه علم و ایمان به آنان داده شده می گویند شما به فرمان خداوند تا روز قیامت درنگ کردید و این روز رستاخیز است اما شما نمی دانستید).

 

عبارت "فهذا یوم البعث" را که دیدم فهمیدم که اکنون دوره قدرت حزب بعث عراق است و این کشور دیگر جای ماندن نیست از همین رو فورا و به طور مخفیانه از عراق به کویت گریختم و چند سال بعد نیز به ایران آمدم.

منبع : خبر آن لاین

دسته ها : مذهبی - خاطرات
شنبه یازدهم 7 1388
بوی کباب!
خاطره
رفته بودم میهمانی، صاحبخانه داشت کباب می پخت .... رفتم کربلای پنج ........

این را هنوز برای هیچکس نگفته ام.....

داشتم گردان را می بردم جلو که دیدم بوی کباب می آید ..... دو سه روز هم بود

که غذای درستی نخورده بودم، پیش خودم گفتم دم این بچه های تدارکات گرم ...

عجب صفایی دارند ..... زودتر از نیرو، کباب را رسانده اند خط ...... فکر کردم

همین که برسم به کبابها، اگر هم مانده یک تکه هم باشد، می خورم ..... رفتیم

جلوتر.....

بوی کباب بیشتر شد ..... توی حال و هوای کباب خوردن بودم که دیدم .... یا علی

!سر سه راهی شهادت، یک خمپاره خورده بودی توی تویوتا و سه چهار تا از بچه

ها جزغاله شده بودن ....... بوی کباب از آنها بود!!! ............

از خودم متنفر شدم ..... بعد، آن روز توی میهمانی این خاطره با تمام جزئیاتش

توی ذهنم بود و اصرار می کردند کباب بخورم، چگونه می شد بخورم .....

صاحبخانه فکر می کرد از او خوشم نمی آید، میهمانها هر کدام فکر می کردند با

آنها مشکل دارم....

منبع: وبلاگ عطش حضور
منبع : فردا
دسته ها : خاطرات - جبهه و جنگ
دوشنبه ششم 7 1388

خاطره ای از امام: ماموران ساواک به مرد حمامی گفته بودند من دیوانه ام!

 هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود در 4مهر 1363 نوشته است:

شب‌ با سران‌ قوا، مهمان‌ احمد آقا بودیم‌. امام‌ هم‌ در جلسه‌ شرکت‌ کردند و مقداری‌ از خاطرات‌زمان‌ تبعید در ترکیه‌ و دوران‌ مبارزات‌ [قبل‌ از انقلاب‌] را تعریف‌ کردند. امام‌ تعریف‌ کردند، اولین‌بار که‌ ساواک‌ ایشان‌ را به‌ حمام‌ عمومی‌ برده‌ بودند، مأموران‌ به‌ دلاک‌ گفته‌ بودند که‌ این‌ شخص‌دیوانه‌ است‌؛ تا اگر امام‌ چیزی‌ بگویند، باور نکند.

منبع : خبر آن لاین

شنبه چهارم 7 1388
درست رو بخون شهیدشدی دیپلم داشته باشی
حمیید داوود آبادی
به پدرم گفتم می خوام برم جبهه.شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یکدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر که اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "

روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علی "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوری می‌رسید. گاهی می‌گفتند:
- مردم عراقی‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهی: "عراق همه شهرهای مرزی را گرفته است. "

علی از طرف "بنیاد انقلاب اسلامی " به جبهه رفته بود. خیلی دوست داشتم جای او بودم. آن روز که با لباس سربازی و پوتین به پا، به خانه آمد، همه گریه‌مان گرفت. خیلی قشنگ شده بود. روز قبل برای آموزش رفته بود و آن روز برگشت. تمام آنچه را که لازم بود یاد بگیرند، در همان یک روز فرا گرفته بود. شب در خانه معرکه‌ای برپا بود. پیراهن نظامی‌اش تن برادر کوچکترم "محمد " بود و شلوار و پوتینش به پای من. پوتینش به پای من. پوتین‌ها برایم گشاد بودند. جورابهایم را در‌آوردم، مچاله کردم و گذاشتم داخل پوتین، تا جای خالی آن پر شود. اولین آموزش رزمی را همان شب در خانه دیدم. علی گفت: "تو سوت بزن تا بهت یاد بدم اگه خمپاره اومد، باید چی کار کنیم. " من سوت می‌زدم و او خیز می‌رفت. خنده‌ام گرفته بود. مگر خمپاره سوت می‌زند و می‌آید؟

خیر سه ثاینه و پنج ثانیه را همان شب یاد گرفتم. حیف که علی اسلحه نداشت، ولی خیلی قشنگ، نقاشی تفنگ ژ-3 را در دفترم کشید. آن قدر طبیعی ادای اسلحه دست گرفتن را در می‌آورد که وقتی مثلا گلنگدن می‌کشید، احساس می‌کردم اسلحه میان دستانش است. هرکاری او می‌کرد، من و محمد هم انجام می‌دادیم.

از روزی که رفت، دل توی دلم نبود؛ مخصوصا وقتی خبر شهادت "کریم چهار روسه " را شنیدم. کریم عضو کمیته بود و از همان طریق به جبهه رفته بود. در درگیری‌های جلو دانشگاه تهران با هم آشنا شده بودیم. می‌گفتند در آبادان بر اثر اصابت خمپاره شهید شده است. "جعفر (بابک) چنگیزی " هم همان‌طور، او هم از بچه‌هایی بود که در درگیری‌های اول انقلاب با منافقین، آشنا شده بودیم. وقتی عکسش را روی اعلامیه‌ای که بالای آن نوشته بود: "بسم‌ رب‌الشهدا و الصدیقین " دیدم، دلم آتش گرفت. اصلا از روزی که جنگ شروع شد- سی و یکم شهریور- و جلو دانشگاه از رادیو خبر حمله عراق به ایران را شنیدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشی بیشتر می‌شد.

عصر عاشورا، تلفن خانه‌مان زنگ زد. مادرم پس از اینکه صحبت کرد و گوشی را گذاشت، با بغض گفت: "علی زخمی شده... می‌گفت تو بیمارستان صنایع نظامی (شهید چمران) بستریه. "
همه اهل خانه، سراسیمه راه بیمارستان را در پیش گرفتیم و یکراست وارد بخش دو مجروحان شدیم.

دلم خیلی شور می‌زد. زخمی؛ مجروح؛ اولین باری بود که می‌خواستم با یک مجروح جنگی روبه‌رو شوم؛ آن هم برادرم علی. نمی‌دانستم وقتی او را می‌بینم، چه بگویم و چه بکنم.
وارد اتاق که شدم، علی را بر روی تخت کنار پنجره، میان شش تختی که در آنجا بود، شناختم. ملحفه را تا زیر چانه‌اش بالا کشیده بود . ترس بَرَم داشت که نکند دست یا پایش قطع شده باشد. با دیدن ما در قاب در ورودی، لبخند سردی زد. سرما از درز پنجره هجوم می‌آورد و بدنم را که از هیجان داغ شده بود، می‌لرزاند.

پس از احوالپرسی و روبوسی، مادرم که از چهره‌اش می‌‌شد خواند طاقتش تمام شده، ملحفه را کنار زد. پدرم لب پائینش را گاز می‌گرفت و میانه تخت را با حرص فشار می‌داد. اشک در چشمان مضطرب مادرم حلقه زده بود. هول داشتم با چه صحنه‌ای روبه‌رو خواهم شد اما نه؛ آنچه فکر می‌کردم، نبود بازوی راستش را حجم بزرگی از باند در برگرفته بود؛ همچون تنه نهالی پیوند خورده. خونابه سرخ و زردی مایع ضد عفونی، با هم، روی باند، نقشه‌‌ای ناموزون و نارنجی نقش کرده بودند.

خودش را روی تخت جابه‌جا کرد و گفت:
-توی سوسنگرد بودم. عراقی‌ها هر روز و شب حمله می‌کردند تا شهر را تصرف کنند. دست آخر چون مهمات نداشتیم، گفتند به طرف جاده اهواز عقب بکشیم. تانک‌های عراقی توی کوچه و خیابان شهر چرخ می‌خوردند و هر چیز مشکوکی را با گلوه‌های آتشین خود منهدم می‌کردند. یک گلوه گذاشتم روی آرپی‌جی هفت و رفتم وسط کوچه؛ نشانه تانک را گرفتم. قشنگ وسط مگسک بود.

نمی‌دانم چی شد که وقتی شلیک کردم، بهش نخورد از بغلش رد شد. تا آمدم گلوله دیگری بگذارم، ناگهان خمپاره‌ای کنارم منفجر شد. سرم گیج رفت. همه جا را دود و خاک گرفت. حالم که جا آمد، احساس کردم بازوی راستم درد می‌کند. دستم را بر رویش کشیدم، متوجه شدم داغان شده است. سعی کردم خودم را بکشم توی کوچه پسکوچه‌ها. هر لحظه منتظر بودم خمپاره بعدی بغل گوشم منفجر شود. تیربارهای عراقی بدجوری آتش می‌ریختند. نمی‌شد سربلند کرد. داشتند شهر را می‌گرفتند. سینه‌خیز؛ خودم را به طرف بیرون شهر کشیدم. به سمتی که بچه‌ها هنگام رفتن گفته بودند، حرکت کردم. همان طور که سینه‌خیز می‌رفتم، ناگهان پایم به چیزی گیر کرد. نه! کسی پایم را گرفت. بدجوری ترسیدم. آرپی‌جی‌ام موقع زخمی شدن از دستم افتاده بود. چیزی نداشتم تا از خودم دفاع کنم. پشت سرم را نگاه کردم. در تاریک روشن مهتاب متوجه کسی شدم که دراز کشیده و پاچه شوار مرا در دست گرفته است. به طرفش برگشتم؛ پاهایش داغان شده بود. نمی‌توانست خودش را عقب بکشد. ناله می‌کرد و با التماس می‌گفت: "تو رو خدا، تو را قرآن منم ببر عقب، جون مادرت، من زن و بچه دارم. تو را خدا... "

خواستم، ولی نتوانستم. حال خودم خیلی بد بود. با اتکای دست چپ، سینه‌خیز می‌رفتم. دست راستم هیچ کارایی نداشت. رویم را با ناراحتی، بی‌آنکه به چشمان ملتمسش نگاه کنم،‌برگرداندم و به راه خود ادامه دادم. اما او همچنان التماس می‌کرد. هرچه می‌رفتم، به جاده نمی‌رسیدم. انگار دشت نهایت نداشت. انگار هرچه می‌رفتم، دورتر می‌شد. خمپاره‌ها زمین را به آتش می‌کشیدند و می‌لرزاندند. صدای شنی تانک‌ها را در پشت سر می‌شنیدم. بر سرعتم افزودم. هوا می‌رفت تا روشن شود. هراسم بیشتر شد. چرا که امکان دیده شدن و به دست عراقی‌ها افتادن، زیاد بود.

در روشنایی روز، چند تایی از نیروهای خودی را از رنگ لباسشان شناختم. با بی‌حالی ناله‌ای زدم و شانس آوردم؛ صدایم را شنیدند. وقتی زیر بغلم را گرفتند و به طرف عقب بردند، نگاهی به پشت سرم که در دود و آتش غرق بود، انداختم. به یاد آن مجروح جا مانده، قطرات اشکم را نثار خاک سرد کردم.

خاطره‌ای که علی می‌گفت، دیوانه‌ام کرد. انگار دنیا را بر سرم کوبیده باشند.
سربازی مسیحی در تخت مقابل بستری بود. منقضی خدمت 56 بود. درد می‌کشید، ولی می‌خندید. از نگاهش می‌شد خواند که فداکاری برای وطن تا چه حد خشنود است. او هم از سوسنگرد آمده بود. گلوله تیربار، شکمش را هدف قرار داده بود. جوانی در تحت کناری بستری بود. سه گلوله در بدنش جا خوش کرده بود. در برابر سئوالم که چگونه مجروح شدی، گفت:
- توی شهر بودم که با تیربار به طرفم شلیک کردند. فکر نمی‌کردم تا آن حد، شهر را در دست گرفته باشند. همان جا وسط خیابان افتادم. گلوله همچنان می‌آمد و از بالای سرم می‌گذشت. تانک‌ها داشتند می‌آمدند جلو. به هر زحمتی بود، خودم را به داخل جوی آب انداختم. شهر کاملا به دست عراقی‌ها افتاده بود. نیمه‌ها شب، در میدان شهر جشنی برپا بود. یکی می‌خواند و بقیه می‌رقصیدند و پایکوبی می‌کردند. انگار نه انگار تا ساعتی قبل، آنجا جنگ بوده. کشته‌ها در گوشه و کنار شهر پراکنده بودند. همان جا ماندم. تکان نمی‌خوردم. یک بار دو سرباز عراقی بالای سرم آمدند و نگاهی به پیکر خونی‌ام انداختند و به خیال اینکه کشته شده‌ام، جیب‌هایم را گشتند و هرچه داشتم، بردند و رفتند. سه یا چهار روز بعد، در حالی که توی جوی آب بودم، متوجه چند تایی از نیروهای خودی شدم که برای شناسایی وارد شهر شده بودند. به هر صورت بود، توانستم با کمک آنها به عقب بیایم، به لطف خدا. دکترها می‌گویند با اینکه چهار روز تمام مجروح بوده‌ام و خون از بدنم رفته، ولی حام به خوبی یک انسان سالم است؛ حتی احتیاج ندارم خون بهم وصل کنند.

از آن روز به بعد، ماندن برایم سخت شد. پایم را توی یک کفش کردم که الا و بلا حالا که علی برگشته، من باید بروم. بعضی وقت‌ها که خیلی بهم فشار می‌آمد، با خودم می‌گفتم:
- آخه اینم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنیا اومده بودم، اگه جای علی بودم، الان راحت می‌تونستم برم جبهه.

یک بار که خیلی از کمی سن ناراحت شده بودم، به مادرم گفتم: آخه چرا منو زودتر نزاییدی؟ و مادرم تنها با لبخندی گفت: "اگه می‌دونستم قراره بزرگ بشی و بری جنگ، حالا حالاها نمی ذاشتم دنیا بیایی! "

کمی سن، مثل عقده‌ای بزرگ، سینه‌ام را فشار می‌داد. به هر دری که می‌شد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد که نشد. یکی از روزها در مدرسه، "سعید دلخوانی " همبازی قدیمی‌ام که با هم در کلاس اول دبیرستان درس می‌خواندیم، گفت: "شنیدم گروه فدائیان گروه اسلام برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌کنه. "

خیلی تعجب کردم. نام "فدائیان اسلام را زمان انقلاب شنیده بودم و می‌دانستم یکی از گروه‌های مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولی نمی‌دانستم حالا هم وجود دارد و نیرو به جبهه می‌فرستد. با ناامیدی همیشگی، شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: "خب ثبت نام کنه! به ما چه؟ ما رو که نمی‌برند؟ " سعید دستی بر شانه‌ام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدی؟ نمی‌برند چیه، به همین زودی بریدی؟ می‌گن از طرف اونجا خیلی راحت می‌شه بریم جبهه. ضرر که نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "

به اصرار سعید تن دادم. روز بعد، هنگام در تاریخ، سراغ آقای "محمدزاده " معاون مدرسه، رفتیم و جریان را گفتیم.

محمدزاده گفت: "آخه شماها که هنوز سنتون کمه. وایسین بزرگتر که شدین، برین. "
او هم حرف پدرم را می‌زد. حرف پدرم و بقیه آنهایی که نمی‌گذاشتند برویم. خنده‌ای کردم و گفتم: "باشه. انشاءالله. حالا شما بذار ما بریم بیرون، وقتی بزرگتر شدیم، می‌ریم جبهه. الان فقط می‌ریم برای ثبت نام. "

دیگر بهانه نیاورد که درس داریم. در مدرسه، تنها او بود که خیلی هوایمان را داشت.
از مدرسه بیرون آمدیم و با اتوبوس، راه خیابان پیروزی را در پیش گرفتیم. مقابل ایستگاه، جنب خیابان سوم نیروی هوایی، ساختمانی چهار طبقه و مرمری قرار داشت. بالای در آن، تابلو سبز رنگی نصب شده بود. آرم فدائیان اسلام که دو پرچم افراشته در مقابل همدیگر بود، روی آن به چشم می‌خورد. وارد طبقه اول که شدیم، دیدیم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوی سعید زدم و گفتم: "ببین، بیا برگردیم. مثل اینکه اینجا هم خیرش به ما نمی‌رسه. " سعید گفت: "تو چقدر عجله می‌کنی؟ صبر کن ببینم چی می‌گن. "

مردی حدودا سی ساله، در حالی که اونیفورم آبی خوشرنگ نیروی هوایی به تن داشت، پشت میز نشسته بود. صورت سه تیغه و موهای سشوار کشیده‌اش بدجوری زد توی ذوقم. اصلا توقع نداشتم. اگر دست خودم بود، می‌رفتم بیرون. آن طرف اتاق. پیرمردی سرخگون، با محاسنی سپید ولی کوتاه، درحالی که لباس نظامی به تن و کلاهی لبه‌دار به سر داشت، روی صندلی نشسته بود و عده‌ای جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش می‌کردند. بالای سرش قاب عکس بزرگی نصب شده بود که همان پیرمرد را در حالی که کتابی در دست داشت، کنار شخص دیگری نشان می‌داد؛ با همان لباس نظامی و کلاه. زیر عکس، با خط خوش نوشته بود: "حاج ابوالقاسم رفیعی رهبر فدائیان اسلام (بنیانگذاران) هنگام اهدای قرآن به آقای حافظ اسد، رئیس جمهوری سوریه. "
بالای کمد فلزی، عکس رنگی بزرگی از "معمر قذاقی " رئیس جمهوری لیبی قاب شده بود. اتاق 4×3 مملو بود از آنهایی که هنوز مو بر صورتشان سبر نشده بود. با خودم گفتم‌: تو رو خدا ببین؛ ما حسرت می‌کشیم که چرا ریش در نیاوردیم تا بتونیم سنمان را زیاد نشان بدیم، اون وقت یارو صورتش ره با تیغ صاف کرده.

نوبت ما که شد، جلو رفتیم و گفتیم: "ما هم می‌خواهیم بریم جبهه. " نگاه تندی به قد و قواره‌مان انداخت و گفت: "سنتون کمه. " درست مثل جاهای دیگر. داشتم از کوره در می‌رفتم. می‌خواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما نگاری چیزی به ذهنش رسید. سرش را بلند کرد و گفت: "یک راه داره؛ اون هم اینکه اول عضو رسمی فدائیان اسلام بشید، تا بتونیم بفرستیمتون جبهه. "

مشکلی در آنچه می‌گفت، ندیدیم. فردای آن روز، مدارکی را که گفته بود، بردیم. باید شش قطعه عکس رنگی می‌دادیم. آدرس عکاسی نزدیک دفترشان را داد. وقتی به آنجا رفتیم، فهمیدیم نیروهایی که به دفتر می‌آیند، بیشترین مشتری آن عکاسی را تشکیل می‌دهند. چرا که برای پرونده عضویت،‌ فقط عکس رنگی قابل قبول بود!

کارتی سفید رنگ با زمینه‌ای که نام فدائیان اسلام به فارسی و انگلیسی بر روی آن منقوش بود، به ما دادند که طرح نقاشی کلت 45 در بالای کارت به آن ابهت خاصی می‌داد. عکس رنگی‌ام در گوشه سمت چپ کارت، الصاف شده و مهر مثلث آبی رنگ بر روی آن خورده بود. نامم به فارسی و انگلیسی رو به روی عکسم تایپ شده بود. نام گروهی را که در آن سازماندهی شده بودم، "مختار ثقفی " بود.

قرار شد روز جمعه بعد، برای دیدن آموزش‌های لازم، به محل کمیته باغچه بیدی در انتهای خیابان نبرد برویم. دوست داشتم دست بیندازم و جمعه را از آینده به جلو بکشم؛ آن قدر جلو که حال و آینده را یکی کنم.

تا جمعه، جان به لبم رسید. توی مدرسه کلی پز دادم که دارم می‌روم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسید. ساعت هفت صبح با سعید راه افتادیم طرف باغچه بیدی. پیراهن و شلوار نظامی و پوتین علی را با خود بردم. رویم نمی‌شد در خیابان بپوشم. داخل ساک گذاشتم. وقتی آن را پوشیدم خود را در جبهه حس کردم.

جمعمان شصت، هفتاد نفری می شد. مردی سیاه چهره با هیکلی درشت و صورتی با محاسن انبوه و مشکی، با فریاد، دستورهای نظامی می‌داد. دو بشکه 220 لیتری به پهلو، کنار همدیگر خواباند و گفت از روی آنها معلق بزنیم. نوبت به ما که رسید، تعداد بشکه‌ها شد سه تا. کار مشکل شده بود. فکر چاره‌بودیم که مسئول آموزش، جهت انجام کاری دور شد و رویش را برگرداند. دویدم و بدون اینکه معلق بزنم، از کنار شبکه‌ها رد شدم و در پی من، سعید دوید.

ساعتی را به فراگیری اسلحه ژ-ث گذراندیم. سپس قرار شد از دیوار کنار باغ بالا برویم و به آن طرف بپریم. نگاهی موذیانه به سعید انداختم. همگی به طرف دیوار دویدیم. من و سعید و چند تائی دیگر که به خیال خودمان خیلی زرنگ بودیم، یواشکی و مثلا کسی نفهمد، از دری که آن طرفتر قرار داشت، به پشت دیوار رفتیم و کمی خاک به لباس خود مالیدیم تا وانمود کنیم ما هم از بالای دیوار پریده‌ایم. تا غروب، چند تایی از این دست کاره انجام دادیم که با دیده شوخی به آنها نگاه می‌کردیم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پایان رسید و راه خانه را در پیش گرفتیم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راه‌آهن تهران جمع شویم.

در خانه‌مان غوغایی بود. مادرم که به زور می‌خواست جلو اشکهایش را که راه گریزی می‌جست، بگیرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب می‌گفت: "حالا صبر کن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ که تموم نمیشه. "

از مادر،‌ اصرار و از من، انکار. از او گفتن و از من، وعده و وعید که: "قول می‌دم وقتی برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم که عصبانی شده بود،‌ پک سنگینی به سیگارش زد. سیلان دود همراه با عصبانیتش، از سوراخ‌های بینی خارج شد و ما بین من و او دیواری سفید تشکیل داد. سیگار را در جاسیگاری تکاند و گفت: "حالا صبر کند. هنوز حال علی خوب نشده. بذار اون که بهتر شد، برو. "
شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانی‌تر شد. یکدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، دیپلمت رو بگیر که اگه شهیدم شدی، دیپلم داشته باشی! "

این حرف که از دهانش خارج شد، گریه اهل خانه مبدل به سکوت شد. نمی‌دانستند بخندند یا گریه کنند. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. مثل اینکه خودش فهمید - به اصطلاح- بدجوری "سه " کرده است!‌سیگار را با غیظ داخل جاسیگاری له کرد و گفت: "استغفرالله! "

عاقبت توانستم رضایتش را جلب کنم. آنچه فکر می‌کردم لازم باشد، داخل ساک گذاشتم و قصد عزیمت کردم. اولین باری بود که برای سفر، تنها از زیر قرآن رد می‌شدم. مادرم قرآن را داخل سینی، کنار کاسه آب گذاشت و بالای سرم گرفت. سه بار از زیر آن گذشتم و باز گشتم. دفعه آخر، بوسه جانانه‌ای بر آن زدم. مادر بزرگ خدا بیامرزم که علاقه مرا می‌دانست، دو تا کیسه تمخه و پسته آورد داد که با خودم ببرم. صورتم را غرق در بوسه کرد و خداحافظی کرد. دل پدرم بدجوری گرفته بود. همان جا داخل اتاق نشست و بیرون نیامد؛ نه اینکه قهر باشد، چون تحمل وداع نداشت، حاضر نشد بیرون بیاید. از خانه خارج شدم. چند قدمی که دور شدم، صدای پاشیدن شدن آب روی زمین، باعث شد رویم را برگردانم و آخرین نگاه را به مادرم که به لنگه در تکیه داده بود؛ بیندازم. اشک در چشمانش حلقه زده بود. خواهر کوچکم خودش را میان چادر مادر پیچیده بود و لبخند می‌زد. رویم را که خواستم برگردانم تا به راهم ادامه بدهم، صدای مادرم به گوشم رسید: "برو به سلامت " به دنبال آن، صدای مادر بزرگم بود: "خدا پشت و پناهت. "

سوار بر اتوبوس دو طبقه به طرف میدان راه‌آهن حرکت کردیم. همه آنچه را که می‌دیدم، برایم تازگی داشت. به میدان راه‌آهن که رسیدیم، برایم خیلی دیدنی و جالب بود. اولین بار بود که پا به آنجا می‌گذاشتم. همهه مسافرانی که در تالار انتظار جمع شده بودند،‌مانند یک گروه نوازه سیرک بود. همه آنهایی که قرار بود به جبهه بروند و اکثرشان لباس نظامی به تن داشتند، در گوشه‌ای از تالار جمع شده بودند و بی‌صبرانه انتظار آمدن مسوولان را می‌کشیدند. من و سعید هم با سلام و علیکی، به جمع گرمشان پیوستیم. هنوز با کسی اخت نشده بودیم. فقط با آنها که با هم از در رد شده بودیم، دوست شدیم.

در برابر نگاه‌های جور وا جور مردم، حال عجیبی پیدا کردم. احساس می‌کردم مدیونشان هستم و باید بروم تا دینم را ادا کنم. انگار چشم امیدشان فقط به من و ما بود...

از دور، چهره براق و تیغ خورده "اسکندری " در حالی که همان لباس فرم آبی را به تن داشت، به چشم خورد. همه آنهائی که روی ساک‌ها نشسته بودند، برخاستند. ساعت بزرگ آویخته بر سینه تالار نه و نیم را نشان می‌داد. نسیم بهاری سال 60 گاه به داخل سالن هم سرایت می‌کرد. با آمدن او اضطراب و هیجانم دو چندان شد. در حالی که برگه‌ای میان دستش لوله کرده بود، به جمع منتظران نزدیک شد. مشتاقان همچون دسته ای پروانه عاشق گردش را گرفتند؛ نه گرد او، که گرد فهرست اعزامی‌های که مثل شمعی در دستانش خودنمایی می‌کرد و معلوم نبود پر کدام پروانه را بگیرد. آهنگ همهمه جمعیت، این سوی تالار ، مانند مارش نظامی کوبنده شد؛ کوبنده و مهیج.
به درخواست او همه بر زمین نشستیم. برگه لوله شده را مقابل چشمان منتظر و بی تابمان باز و شروع به خواندن اسامی کرد. نام هر کسی خوانده می‌شد، خنده‌ای می‌کرد، ساکش را بر دوش می‌گرفت و به سمت دیگر سالن می‌رفت. کم کم جمع آنهایی که آن طرف بودند، بیشتر و از تعداد ما کاسته می‌شد.
... آهن الان می‌خونه. صبر کن بابا جون... خیلی مونده تا آخر لیست.
نصفه جونمون کرد. آخه چطوری صبر کنم.

خوب بود که برگه رو می‌چسبوندن به دیوار. اون جوری بهتر بود.
همین طور که چشمانمان به دهان او خیره بود، زیر گوشی، بحث بین من و سعید ادامه داشت. تا اسم کسی را که نام کوچکش حمید بود می‌خواندم بدنم از اضطراب و هیجان به لرزه می افتاد. آزو می کردم همان اول اسم مان را می‌خواندم تا آن قدر عذاب نکشیم. بشتر جمعیت به طرف دیگر سالن رفته بودند و تنها ده، بیست نفر باقری مانده بودیم. ناگهان برگه میان دستهایش لوله شد. احساس کردم قلب مرا میان انگشتانش می‌فشارد و می‌چلاند. هر چه لوله کاغذ تنگتر می‌شد، بغض من هم بیشتر فشار می‌آورد. با ناباوری بلند شدم و پرسیدم "ببخشید آقای اسکندری ... بقیه اسمها چی شد؟ "

فقط پاسخ آمد "اونایی که اسمشون خوانده نشد، ان شاء الله باشند و اسم اعزام بعدی. و به آن سوی سالن که نیروی‌های اعزامی جمع بودند، رفت. ما ماندیم و نابوری؛ با بهتی عظیم. دهانم از تعجب باز ماند. هیچ نتوانستیم بگویم، بغضی که در گلویم بازی می‌گرد همچون فتیلهای شعله ور بود که هر آن به بشکه باروت نزدیکتر می‌شد. چیزی نمانده بود بترکد.

در بازگشت به خانه، مانده بودیم چطور برگردیم. احساس غریبی می کردم ناکامی عظیمی بود. دنبال جایی می‌گشتم تا وقتی را در آنجا بگذرانم و به خانه نروم. دوست داشتم در قطار باشم.

سوت قطار که می‌رفت تا بدون ما راه جنوب را در پیش بگیرد، تاسم را بیشتر کرد. دوست داشتم داخل کوچه، کنار بچه‌ها باشم. تمام فکر و ذکر این شده بود که چرا اسم ما را نخواند. سعید گفت: شاید اون جایی که از در رفتیم اون ور دیوار، دیدنمان.

پرت نمی‌گفت؛ عقیده من هم همان بود. ولی خوب که فکر کردم، گفت: نه. اگر قرار بود ما را دیده باشند مگه اون پسره رو ندیدی که با ما از در اومده بود اون طرف پس چرا اسمش رو خوندن تازه ما که از دیوار بالا نرفتیم، دو سه نفر بودیم، نه او همه.

نرسیده به خانه، خداحافظی کردم و از سعید جدا شدم. در خانه که از شد، خاله بود. در حالی که سعی می‌کرد با گوشه چادر، اشکهایش را پاک کند، فریاد زنان به داخل اتاق دوید: "حمید ... حمید اومد... " وارد اتاق که شدم، دیدم همه اهل خانه دور ضبط صوت نشسته‌اند؛ چند تایی هم اهل فامیل بودند. نگاهی به نوار داخل ضبط انداختم. قیافه دست دوم و کهنه‌اش برایم خیلی آشنا بود، از سدای فین فینشان می‌شد فهمید چقدر آبغوره گرفته اند. مادر صورتم را غرق در بوسه کرد و من هم که دیگر نمی‌توانستم خودم را نگه دارم، به رختخواب‌های کنار اتاق تکیه دادم و آرام بر زمین نشستم. زدم زیر گریه، شغله به بشکه باروت رسید و بغضم. ترکید. مثل نیشتری که به دمل بزنند، اشکم فوران کرد. در میان هق هق گریه فقط گفتم: "به خدا می‌روم... به خدا می‌رم " هیچ کس نپرسید که چرا برگشته‌ام. از این نظر خیالم راحت شد.

چند ماهی گذشت. ایام را با بی خیالی می‌گذارندم. و در حال و هوای خودم بودم. دست و دلم به درس و مشق نمی‌رفت راستش نمراتم بدجوری تنزل پیدا کرده بودند.

یکی از روزهای سرد پاییزی سال 1360 که آسمان از من غمزده تر بود و می‌خواست عقده دل بگشاید، تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم علی مهیار خدا بنده لو بود. سابقه دوستی ما به سال 58 برمی‌گشت. در بسیج کانون طه، شبها تا صبح با چراغ قوه نگهبانی می‌دادیم. سه نفر بودیم؛ من علی و رحمان خلیق فرد که بعدها در خرمشهر به شهادت رسید. من و علی چراغ قوه به دست می‌گرفتیم، اما رحمان تفنگ ‌ام - یک به دست داشت. خیلی که اصرار می‌کردیم، رحمان رضایت می‌داد تا دقایق تفنگ را در دست بگیرم. وقتی اسلحه را در دست می‌گرفتم، احساس غرور می‌کردم. پس از احوالپرسی گفت:
- هنوز حال داری بری جبهه؟

با بی میلی گفتم: آره، چطور مگه؟

گفت: من از طرف فدائیان اسلام، به طور انفرادی رفتم جبهه و الان هم به مرخصی اومدم. اگه می‌خوای بیایی، برنامه‌اش رو بچین تا با هم بریم کارت رو درست کنم.

با تعجب گفت: انفرادی دیگه چه جورشه؟ اونا خیرشان به کسی نمی‌رسد. ولی کن بابا! ولی راضی ام کرد. با خودم گفتم: عیبی ندارد . هر جور می‌خواهم باشد، فقط آدم را ببرند جزئیات مسئله را از او پرسیدم و برای بعد از ظهر روز بعد قرار گذاشتم. سر از پا نمی‌شناختم و نمی دانستم چطور تا روز بعد صبر کنم.

مادرم که حرف‌های تلفنی ام را شنیده بود، شروع کرد به نصحیت کردن: پسر جون درست رو بخوان. ان شاء الله درست که تمون شد، می ری جنگ مگه اون دفعه رو یاد رفته؟ دیدی که جنگ تموم نشد؟ چند ماه دیگر رو صبر کند. اصلا عید که شد، برو جبهه.

آن روز برای دومین بار بود که اورد دفتر فدائیان اسلام می‌شدم. دلم خیلی پر بود. می‌خواستم سر همه شان داد بزنم. همه چیز سر جایش بود. حاج رفیعی روی مبل تکیه داده بود و با کسی صحبت می‌کرد اسکندری نگاهی به جثه‌ام انداخت. سرش را که پایین برد، دلم هری ریخت. کارتم را نشان دادم و جریان اعزام قبلی را بازگو کردم. سرش را بلند کرد و گفت: آقا جون شما یک رضایت نامه از پدرت بیار، ان شاء الله اعزامت می‌کنیم.

نتها گیرم فقط همین بود. شب در خانه جر و بحث بالا گرفته بود. پدرم راضی نمی شد. به هر اصراری بود، برای دومین بار رضایت نامه را امضا کرد. باری اینکه زیاد ناراحت نشود، گفتم تازه این دفعه هم معلوم نیست ببرندمان. شاید مثل دفعه قبل بشه.

روز بعد، رضایت نامه را به آنجا بردم اسکندری خودنویس مشکلی اش را به دست گرفت و بر روی دسته کاغذ ‌های سفیدی که بالای آن، خط پهن سبز رنگ قرار داشت و در میانش آرم فائیان اسلام بود، چیزی نوشت. کاغذ را داد تا به جایی رفیعی بدهم امضا کند. جلو رفتم و پس از سلام و علیک، نامه را به دستش دادم. نگاهی به متن نامه انداخت و نگاهی به من. نامه را امضا کرد و به دستم داد و گفت: ان شاه الله موفق باشی.

نامه را داخل پاکت گذاشت و به دستم داد. با شور و شعف وصف ناشدنی خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدیم. سریع پاک را باز کردم و خواندم. بر آن نوشته شده بود به سپاه سومار سلام علیکم بدین وسیله، برادر حمید داود آبادی از اعضای سازمان فدائیان اسلام (بنیانگذاران) جهت خدمت داوطلبانه در جبهه های جنگ حق علیه باطل خدمتتان معرفی می‌گردد و السلام.

روز بعد بار و بندیل را بستم و پس از خداحافظی مفصلی که دست کمی از دفعه قبل نداشت، از زیر قرآن رد شدم.
منبع : فردا
دسته ها : خاطرات - جبهه و جنگ
چهارشنبه اول 7 1388
پرونده یی برای شیر پنجشیر احمد شاه مسعود
سپتامبر سیاه
یکشنبه روز نهم سپتامبر بنده با اکرم کارگر، داوود نعیمی، انجنیر عاصم سهیل مسوول دفتر وزارت خارجه و فهیم دشتی از ساعت 9 صبح مشغول تماشای سفرنامه داوود نعیمی به بدخشان و خطوط مقدم جبهه به فرخار گردیم.

عاصم سهیل جوان خوش برخورد و صمیمی با آوردن چای و الفاظ خوش از ما پذیرایی می کرد. در بیرون از اتاق در محوطه مهمانخانه خانم نسرین ابوبکر گروس با یک خانم امریکایی، چند نفر فرانسوی و دو ژورنالیست عرب به صورت جدا جدا صحبت می کردند و در این میان آقای فیض الله وارسته نیز مشغول صفاکاری صحن حویلی و آرایش گل و سبزه بود.

 حدود ساعت 12 «آمر صاحب» (شاه مسعود) که روانه خطوط اول جبهه بود با اصرار عاصم سهیل مجبور شده بود با دو نفر خبرنگاران عرب که مدت 20 روز را در این مهمانخانه در انتظار دیدار با «آمر صاحب» بودند، صحبت کند. در این صحبت مسعود خلیلی سفیر افغانستان در دهلی، انجنیر محمدعارف سروری مسوول امنیت احمدشاه مسعود، جمشید یاور فرمانده مسعود و فهیم دشتی خبرنگار آریاپرس نیز حضور داشتند. ساعت 30/12 ظهر را نشان می داد و ما هم از دیدن فیلم سفرنامه خیلی خسته و گرسنه شده بودیم و از تماشای فیلم دست کشیدیم تا سد جوع کنیم. در اتاق پهلوی ما احمدشاه مسعود با خبرنگاران عرب مشغول انجام مصاحبه بود.

در زیر سقف تالاری که مصاحبه انجام می شد دو نفر خبرنگار مراکشی بودند که یکی آن به فاصله 80 سانتی متر از آمر صاحب فاصله داشت و سوال مطرح می کرد و دیگرش بالای کمره عکاسی قرار گرفته و جریان صحبت را از سه متر دورتر ثبت می کرد. مسعود خلیلی به طرف دست راست آمر صاحب نشسته و سوالات را ترجمه می کرد. زمانی که عبدالکریم دهنمی سوالاتش را ختم کرد، آمر صاحب خود را برای پاسخدهی آماده کرد و با خواندن بسم الله... شعله سفیدرنگی اتاق را فراگرفت و مسعود خلیلی دست احمدشاه مسعود را با شنیدن کلمه مبارک شهادت به سویش لمس کرد.

در همین اثنا صدای انفجار مهیبی به گوش رسید و خواجه بهاءالدین را به لرزه درآورد. فکر کردیم طالبان بم بیرلی را پرتاب کرده اند، اما زمانی که با عجله بیرون برآمدیم دود غلیظی از اتاقی که فرمانده مسعود مشغول انجام مصاحبه بود خارج شد و به زودی تمام ساحه دفتر و مهمانخانه را فرا گرفت. ما به محل حادثه دویدیم. هیچ چیزی دیده نمی شد و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. تمام مسوولان و محافظان جوانانی تحت سن 20 سال بودند، اصلاً در تصورشان نمی گنجید که این کار همان آدم هاست که مدت 20 روز به نام مهمان و مسلمان برایشان نان و نمک خورانیدند و آنها با ادای نمازهای پنجگانه و نفلی ذهن این جوانان را در گرو اغراض خود تخدیر کرده بودند. اکرم کارگر موی سفید دنیادیده افاده داد که این فاجعه جز به وسیله عرب ها توسط کس دیگری صورت نگرفته است.

چند لحظه بعدتر با اینکه دود غلیظ و آتش از کلینیک ها و دروازه به خارج اتاق فواره می کرد راننده آمر صاحب به داخل اتاق رفت و آمر صاحب را در میان شعله های آتش دریافت که به صورت سمبلیک برایش گفت مرا بلند کنید. او جسد زخمین و خون آلود رهبر مقاومت و قهرمان جهاد افغانستان را از میان دود و آتش بیرون کشید و به سوی لندکروزر سفیدش که دم دروازه ایستاده بود، انتقال داد و ما برای آخرین بار با نگاه شتابنده با پیکر سالار مجاهدان و مقاومت گران وداع کردیم. در این اثنا طیاره یی از پنجشیر روانه فرخار در آن سوی آمو بود و با دریافت مخابره به زمین نشست و اجساد زخمی ها را به شفاخانه فرخار در آن سوی رود آمو انتقال داد.

دقایقی پس از وقوع حادثه شیر پنجشیر جان به جان آفرین سپرده بود. جسد زخمین مسعود که از روی تا کمر و پاهایش ده ها پارچه مین فرود آمده بود و سه پارچه آن قلبش را سوراخ کرده، سه انگشت دست راستش قطع شده و در ناحیه ران نیز زخم عمیقی برداشته بود، به سردخانه بیمارستان شهر کولاب انتقال داده شد.

جهان به کوشش دفن غرور ما، آری

نشسته در ره رستم همیشه چاه دگر

مردم، قوماندانان و مجاهدین با خبر شدن از این واقعه تدریجاً به محل حادثه ریختند و غم و اندوه مردم چنان محشر یا کربلایی دیگری را برپا کرده بود. عبدالکریم دهمنی مراکشی که در پاسپورت به نام کریمی توزانی درج شده از محل حادثه بیرون آمده و در پهلویم با گنسیت و بهت زدگی ایستاده بود و من هم حرکات او را زیر نظر داشتم. بعد از چند دقیقه که به هوش آمده و حالتش بهتر شد قصد فرار را داشت، اما جلوی او را گرفتیم. او گفت زخمی هستم و به شفاخانه می روم، اما به جز قسمتی از موی سمت راست سرش که کمی سوخته بود، هیچ علائمی از زخم و جرح در او دیده نمی شد. برایش گفتم صبر کن زخمی های دیگر هم هستند که با آنها یکجا به شفاخانه بروید.

 اینکه تروریست مذکور در پهلوی احمد شاه مسعود با فاصله کمتر از یک متر چگونه زخمی نشده، خود از دقت برنامه ریزی قبلی و مهارت اجرایی تروریستان شهادت می دهد. در آنجا که محشری از هجوم افراد مسلح پدیدار بود همگی بهت زده ته و بالا می رفتند و کسی پیدا نمی شد تا این جنایتکار را تحویل بگیرد. او شخص ورزشکار و قوی الجثه یی بود. به اکرم کارگر گفتم برو چند فرد مسلح بیاور. او رفت و خبرنگار نام نهاد را داخل اتاقش بردم و در بیرون دروازه آن ایستادم. چند لحظه بعد به خاطر سوالاتی که برایم دست داد، داخل اتاق شدم، اما از جنایتکار اثری نبود. او از داخل اتاق خود جالی کلکین روشندان را پاره کرده و از عقب اتاق که قبرستان بزرگی موقعیت داشت فرار کرده بود.

با شنیدن این خبر دریایی از مردم و افراد مسلح به تعقیبش پرداختند و جنایتکار از بلندی خواجه بهاءالدین خود را به سطح دریاخانه آمو پرتاب کرد و در مقابله و زد و خورد با افراد مسلح نخواست زنده گرفتار شود، تا اینکه کشته شد. حیف که تعقیب گران موفق نشدند حالت زنده او را به دست آورند و رازها و رمزهای این فاجعه خونبار و شبکه قاتلان را برملا سازند. اتاقی که در آن انفجار صورت گرفته بود، در پنجه شراره های آتش می سوخت و دود آن بر آسمان برآمده بود، گویی ستونی ساخته است بلند، برای به اهتزاز درآوردن بیرق اهریمن، طاغوت، دهشت و ناجوانمردی. حدود 20 دقیقه بعدتر انجنیرمحمد عارف سروری به محل حادثه رسید و موتور آب پاش غرض اطفای حریق حاضر و آتش اتاق خاموش گردانیده شد و چند نفر کشان کشان جسد تروریست دهمنی یا توزانی را به صحن تعمیر نمایندگی وزارت خارجه آوردند.

تا این وقت اجساد دیگری در اتاق حادثه می سوختند و کسی نمی دانست آنها چه کسانی هستند. بعد از ختم آتش سوزی معلوم شد یکی از آنها انجنیر محمد عاصم سهیل بوده است. ساعت 3 بعدازظهر را نشان می داد. گرمای خواجه بهاءالدین، اندوه عمیق فاجعه ترور قهرمان ملی و گرسنگی و تشنگی و ته و بالا رفتن های زیاد، ما را بیش از حد خسته و رنجور کرده بود، با محمداکرم کارگر، خود را به مهمانخانه که حدود دو کیلومتر از محل حادثه دورتر بود، رساندیم.

حالت بهت زدگی و آژنگ های اندوه زده جبین ما به بیننده به خوبی نشان می داد واقعه بزرگی رخ داده است. دوستانی که به دیدن ما آمدند و هنوز نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است زمانی که موضوع را بازگو کردیم آنگاه صدای انفجار را در ذهن شان تداعی کردند و همگی اندوه زده شدند. دیگر هیچ چیز خورده و نوشیده نمی توانستیم. حبیب الله فروغی که تازه از شهر بزرگ آمده و در مهمانخانه بود بیرون رفت و تربوزی آورد. این تربوز برای ما مثل سیروم شفابخش بود که حالت کسالت بار ما را اندکی بهبود بخشید. ساعت 5 عصر یک تن از مجاهدین آمد و گفت نزد انجنیر عارف به محل حادثه بروم.

فوراً برخاستم و رفتم. انجنیر عارف برایم گفت سکیج اتاق و موقعیت آمر صاحب، ژورنالیستان، مسعود خلیلی و دیگران را در حالت وقوع انفجار با قید اندازه های دقیق آن ترتیب کنم که چنین کردم و برایش تسلیم کردم. دیوارهای اتاق از خون سرخی می نمود. کلکین ها پریده و دیوارها درز برداشته بودند. کوچ ها با اثاثیه و فرش اتاق سوخته بودند. در کنج اتاق یک کله با موهای سوخته دیده می شد که با رشته باریکی از رگ ها و پوست در زیر دو ران پای سوخته فرو رفته بود. این همان تروریست کمره مین بود. حالت او به خوبی نشان می داد انفجار در پورتیبال کمره در کمر عکاس صورت گرفته است. کمره به صورت صحت و سالم به زمین افتاده بود. موزه های ساقدار در پای هر دو تروریست مشاهده می شد. معلوم بود آنها آمادگی برای گریز را به حیث یک وریانت احتمالی از نظر دور نداشته اند. در نزد آنها و چمدان شان هیچ گونه سندی وجود نداشت صرف یک مسجل بانوار در حالت ثبت موجود بود و بس.

در مسیر برگشت به مهمانخانه دیدم مردم گروه گروه در هر محل جمع شده بودند و از چگونگی سلامت آمر صاحب می پرسیدند و برای سلامتی اش دعا می کردند. شب خبر حادثه انفجار توام با شهادت احمدشاه مسعود موضوع اصلی و داغ اخبار و تبصره رسانه های بین المللی را تشکیل می داد. با اینکه دکتر عبدالله، صالح محمد ریگستانی و سایر مقربان آمر صاحب از زخمی شدن او صحبت کردند اما خبرگزاری اینترفکس روسیه طی تماسی به خواجه بهاءالدین گفت در لحظات اول حادثه سه دستگاه ستلایت از محل، از شهادت فرمانده مسعود به خارج از کشور خبر داده اند.

به هرحال مصلحت در آن لحظه های شوکران آلود همین بود که باید از شهادت قهرمان ملی تا اتخاذ تدابیر لازم برای مدافعه در خطوط جنگی کتمان صورت می گرفت زیرا در آن لحظه یی که دشمنان با کج بحثی های تمام از بلندی های سیاه بز، شخ پلنگ و کله کته بربادی هستی مردم و دستبرد به ننگ و ناموس شان را تهدید می کرد، فقط یگانه مرجع امید و دفاع از مردم با اعتمادی که وجود داشت همانا احمدشاه مسعود بود که مردم با زنده بودن او در رهبری مقاومت، اعتماد و احساس امن می کردند. بناء تشویش، نگرانی و سوگواری مردم هیچ گونه رنگ تقلب و ساخته کاری را نداشت.

در واقع مردم قهرمانان خود را دوست می دارند و جامعه بدون قهرمان مثل کالبد بدون روح است. به خصوص قهرمانی که در تمام نیک و بد زندگی از کنار مردم خود به دور نبود و رنج زندگی آمیخته با مصیبت ها و تلخی ها را با مردمش یکجا می کشید و به خاطر ناوابستگی با ولی نعمتان جهاد و سرکشی از دخالت و دیکته های خارجی با چنین روزگاری مواجه شده بود.

منبع: ضمیمه اعتماد
دکتر صاحب نظر مرادی
منبع : فردا
دسته ها : خاطرات
شنبه بیست و یکم 6 1388
X