باز کبوتر دلم، پر زده در هوای تو
می کشدم ز هر طرف، جاذبة وفای تو
در سفری دوبارهام، سوخته چون ستارهام
آه که آتش درون، شعله زد از نوای تو
گر چه جوان دویدهام، پیر به تو رسیدهام
تا به کجا کشد مرا، غربت ماجرای تو
ساز دل شکستهام، مویه ز داغ میکند
بغض زمان گرفته از، گریة بی صدای تو
در شب بی خروش من، چنگ غریب عشق کو
تا به نوای غم زند نغمة آشنای تو
بر سر سجدهگاه دل، سوختهجان نشسته ام
تا دم آخرین نفس، بر لب من دعای تو
قصة ناتمام دل با تو تمام میشود
شاخة سبز آرزو، گل دهد از صفای تو
دست خیالی خرد، خوشة گل سبدسبد
چیده ز باغ آسمان، شب همه شب برای تو
عطر ترانههای تر، شعر نگفتة سحر
داشت نسیم خوشخبر، از گل گفتههای تو
ای همه آرزوی من، خوب فرشتهخوی من
شاخ بهشتی غزل، ریخته گل به پای تو
«من که ملول گشتمی، از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو»
نصر الله مردانی
|
به درک عشق رسیدن
|
خواب دیدم کربلا باریده بود
بر تمام شب خدا باریده بود
خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود
آسمان در چشمها ترکیده بود
مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف!
چون عروسانِ فریبا بود، حیف!
این چنین مطرود و بیحاصل نبود
مرگ آنجا آخرین منزل نبود
ای غریو توپها در بهت دشت
آه ای اروند! ای «والفجر هشت»
در هوا این عطر باروت است باز
روی دوش شهر، تابوت است باز
باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟
پای این البرز همزنجیر کیست؟
پشت این لبخندها اندوه ماند
بارش باران ما انبوه ماند
همچنان پروانهها رفتید، آه!
بر دل ما داغتان چون کوه ماند…
یادها تا صبح زاری میکنند
واژههایم بیقراری میکنند
خواب دیدم سایهای جان میگرفت
یک نفر در خویش پایان میگرفت
محد حسین جعفریان
مثنوی در شیشه مجنون
دیشب از چشمم بسیجی میچکید،
از تمام شب «دوعیجی» میچکید
باز باران شهیدان بود و من،
باز شبهای «مریوان» بود و من،
دستهایم باز تا آهنج رفت،
تا غروب «کربلای پنج» رفت،
یادهای رفته دیشب هست شد،
شعرم از جامی اثیری مست شد
تا به اقیانوسهای دوردست،
همچنان رودی که میپیوست شد،
مثنوی در شیشه مجنون نشست،
آنقدر نوشید تا بدمست شد،
اولین مصرع چو بر کاغذ دوید،
آسمان در پیش رویم دست شد...
یکنفر از ژرفنای آبها
آمد و با ساقیام همدست شد
باز دیشب سینهام بیتاب بود
چشمهاتان را نگاهم قاب بود
باز دیشب دیده، جیحون را گریست
راز سبز عشق مجنون را گریست
باز دیشب برکهها دریا شدند
عقدههای ناگشوده وا شدند
محد حسین جعفریان
سوار سبز پوش من مولا...
دو دستت پر گرفت از آستین تا کسب نور از عرش
که آرد در شبت داوود، فانوس زبور از عرش
بمان با درد خود در انتظار حضرت موعود!
که نازل میشود بر خاک ایوبی صبور از عرش
به قوتی لایموت از آسمانها خاک محتاج است
نگاه خاکیان بینور تو افتاده دور از عرش
تویی رازی که از هفت آسمان در خاک افتادهست
تو جبریلی برای عارفان بهر عبور از عرش
شبیه چشمهای روشنت یک شب دعا فرما
ببارد بر قنوت تشنهام باران نور از عرش
کدامین روز میپیچد بهشتی بر تن این خاک؟
بگو کی میدمد موسیقی گرم ظهور از عرش
بیا با محشری عظما و با غوغای رستاخیز
بگو جاری شود انفاس تو چون نفخ صور از عرش
صالح محمدی امین
ستاره بود، غزل بود
ترانه بود و تو بودی
هزار حادثه، اما بهانه بود و تو بودی
تو بودی و شب قصه
تو بودی و تب پرواز
هزار آینه فریاد هزار پنجره آواز
شب از تو شعر دوباره
شب از تو باغ ستاره
به اعتبار تو روشن
من و چراغ ستاره
حضورم از تو همیشه
سکوتم از تو صدا بود
تو آسمون ترانه پرنده بود و رها بود
گذشتی از شب قصه
گذشتی از شب آواز
نه از ستاره شنیدی
نه گفتی از تب پرواز
نه گفتی از شب گریه
نه گفتی از منِ بی تو
در این حضور خیالی
چگونه ماندنِ بی تو
ستاره بود، غزل بود
غزل نبود و تو بودی
تویی که از تو نوشتی
تویی که از تو سرودی
اهورا ایمان
باور نکن تنهایی ات را
من در تو پنهانم، تو در من
از من به من نزدیک تر تو
از تو به تو نزدیک تر من
باور نکن تنهایی ات را
تا یک دل و یک درد داریم
تا در عبور از کوچة عشق
بر دوش هم سر میگذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهایی ات را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام، تنهای تنها
من با توام، هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه، یک روز
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبة دل
باور نکن تنهایی ات را
من با توام منزل به منزل
اهورا ایمان
برای موعود همه امم
پلک میزنی سپیده میشود
آسمان دوباره دیده میشود
قامت بلند و پر غرور کوه
در برابرت خمیده میشود
میوههای کالِ باغِ برزخی
با اشارهات رسیده میشود
در رگ و پی فسردة زمین
خونِ عاشقی دویده میشود
از گلویِ زخمی ستم کشان
بانگِ سرخوشی شنیده میشود
قدرِ عالمان به عرش میرسد
گوشِ جاهلان کشیده میشود
وضعِ واعظانِ قوم دیدنی است
پردة ریا دریده میشود
تیر دشمنان به سنگ میخورد
مشکلاتشان عدیده میشود
هر چه مهره از سیاه و از سفید
بادرایت تو چیده میشود
آنچه زائد است نیست میشود
آنچه لازم است دیده میشود
حاصل کلام: آنچه هست و نیست
بار دیگر آفریده میشود...
سیدعبدالجواد موسوی
نمی شود که مرا در خودم رها بکنی
و بعد با همه بنشینی ادعا بکنی
که عاشق منی و حاضری به خاطر من
هزار بار صمیمانه جان فدا بکنی
از آن طرف ته قلبت اگر که دست دهد
بنای عشق رقیب مرا به پا بکنی
شکست پشت من از بار بی وفایی تو
نخواستی با من عاشقانه تا بکنی
من از قبیله دردم چگونه می خواهی
که حق عشق اصیل مرا ادا بکنی؟
دوباره فرصت جبران گرفته ای از من
که بلکه این گره را عاشقانه وا بکنی
قبول! قلب مرا باز هم نشانه بگیر
اگر خطا بکنی وای اگر خطا بکنی
سید محمد بابامیری
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی