یا مهدی ...
فرزانگان نیامده دیوانه میشوند
اسطورهها کنار تو افسانه میشوند
چون رودها که بیتو به دریا نمیرسند
با آب تشنگان تو بیگانه میشوند
دریا به قطره، کوه به شن، آسمان به آه
منظومهها به پای تو ویرانه میشوند
وقتی که گیسوان تو محبوس روسری است
انبوه بادها همه بیخانه میشوند
حرف از فنا نزن که در آغوش آتشت
زرتشتهای سوخته پروانه میشوند
وقتی که پلک میزنی از کوچههای مست
داروغهها مراقب میخانه میشوند
دلتنگ من نباش که مردان بیدریغ
لب تر کنی نفسبهنفس شانه میشوند
نه مهرگانِ شعله... نه نوروزِ هفتسین
این روزها بدون تو زیبا نمیشوند
مولای من بیا ...
هر شب یتیم توست دل جمکرانی ام
جانم به لب رسیده بیا یار جانی ام
از باد ها نشانی تان را گرفته ام
عمری است عاجزانه پی آن نشانی ام
طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت
" شرمنده جوانی از این زندگانیم"
با من بگو که خیمه کجا می کنی به پا
آخر چرا به خاک سیه می نشانی ام
در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی ام
در روضه احتمال حضورت قوی تر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانی ام
هم پیر قد خمیدگی زینب توا م
هم داغدار آن دو لب خیزرانی ام
این روزها که حال مرا درک می کنی
بگذار دست بر دل آتشفشانی ام
در به دری برای غلام تو خوب نیست
تأیید کن که نوکر صاحب زمانی ام
عباس احمدی
ای همیشه سبز ...
نام تو میبرم، دهنم سبز میشود
تا مینویسم از تو، قلم سبز میشود
«از هر زبان که میشنوم نامکرّر است»
این شعرها شبیه به هم سبز میشود...
با ابر بیرمق حرَجی بر کویر نیست
پس جای ردّپای تو غم سبز میشود
حتماً قرار نیست که باران شوی، بیا
این باغ با یکی دو سه نم سبز میشود
دل میزند به آبیِ دریای چشمهات
هی چشمهای خیس بلم سبز میشود
هر اتّفاق تازه در این باغ ممکن است
گُل هم به احترام تو خَم سبز میشود
گفتی «بگو به جان من»، آری، به جان تو
سوگند میخورم که قسم سبز میشود
حالا لبان قرمز خود را تکان بده
بختم ـ اگر که زرد شوم ـ سبز میشود؟
این بوی آتش است، ببین: یا نمیرسی
یا چوب خشک مزرعه هم سبز میشود
گفتم دلت بسوزد و لبخند بشکفی
گُل از شکاف سنگ چه کم سبز میشود
باشد، نیا، نبار، نیاور، ولی بدان
بُغضی میان صحن حرم سبز میشود
باد شمال بوی تو را تا جنوب برد
خرمای نخل خستة بم سبز میشود
محمدمجتبی احمدی
عزیز فاطمه ...
ما ایستادهایم سپیدار بگذرد
یلدای برفی از شب تکرار بگذرد
ماه سپید، چادر مه را به سر کند
تا چشمههای برف، پریوار بگذرد
فوّاره نیست، سرو سپید آبشار نیست
این چشمه قد کشیده که سرشار بگذرد
روزی هزار رود تو را تشنهتر شود
روزی هزار چشمه اگر یار بگذرد
روزی هزار مصر، تو را جان فدا کند
یوسف اگر به چشم خریدار بگذرد
چیزی شبیه عشق، دلم را گرفته است
کی این شبان سرد گرفتار بگذرد
این گریههای عاشقی از جنس دیگریست
این جا عیار عشق ز معیار بگذرد
از سیم خاردار عزیزان گذشت و رفت
بوی گلی که از سر دیوار بگذرد
بیژن ارژن
یا ابا صالح ...
چه میشود که مرا هم به آسمان ببری
به میهمانی سبز فرشتگان ببری
چه میشود که در این قحط عشق و شربت و شعر
مرا به کشف غزلهای مهربان ببری
چه میشود که در این ابتدای راه مرا
به روزهای خوش آخرالزمان ببری
چه میشود که همین جا مدینهات باشد
تو هم برای یتیمان شبانه نان ببری
چه میشود که بیایی از این به بعد مرا
به عمق حادثه آن سوی امتحان ببری
چه میشود که مرا مثل عاشقان خودت
سهشنبههای اجابت به جمکران ببری
اصغر رجبی
ای در هوای تو جاری، عطر نسیم بهاران
آوای گرم کلامت، پیچیده در کوچهساران
در خانههای دل ما، عشق تو مأوا گزیده است
شوف وصال تو برده است، تاب از دل بیقراران
با مرغ غم همنواییم، در این کویر عطشخیز
ای ابر رحمت به رقص آر، شولای بشکوه یاران
یاران عاشق گذشتند، از مرز سرخ شهادت
بردند داغ فراقت، بر وسعت لالهزاران
آهنگ ماندن نداریم با این غم خانمانسوز
دوران به کام کلاغان، آتش به جان هزاران
تا چند باید نشستن، در کنج ویرانهی غم
تا چند باید ببینیم، بر گنجها نقش ماران
خون دل از دیده جاری است، مستضعفان جهان را
بر سینهشان زخم کاری، از خنجر نابکاران
در عرصهی خون و شمشیر، چون پا نهی بهر پیکار
ریزند سر پیش پایت، از بیم جان تکسواران
در این غروب غمانگیز، در غربت زرد پاییز
کِی میرسد دستهامان، بر شال سبز بهاران
پیداست این که میآیی، غمها ز دل میزدایی
آغوش خود میگشایی، بر روی چشمانتظاران
عباس براتی پور
السلام علیک یا ابا صالح المهدی ...
در یک بهار سبز خوشایند میرسی
یک روز در اواخر اسفند میرسی
وقتی که دستهدسته کبوتر به اذن عشق
از آسمان فرود بیایند میرسی
از نسل ارتفاعی و از پشت آسمان
بیهیچ واسطه به خداوند میرسی
در این سکوت سرد تو را داد میزنم:
پس کی به داد مردم در بند میرسی؟
تا یازده ستاره برایت شمردهام
با این حساب با عدد چند میرسی؟
فاطمه آقابراری
مولای من بیا ...
آه، ای ضریحی که چشمی، هرگز نشد آشنایت
یک صحن آیینه از دل، تقدیم گلدستههایت
ای آسمانیتر از عشق، تفسیر کوثر روان بود
در اشکهای فصیحت، در روشنای دعایت
آن عمر کوتاه خاکی، یک فرصت آفتابیست
تا بار دیگر ببیند، بر خاک خود را خدایت
در مسجد سینه تو، یک آسمان معتکف بود
یک کهکشان مهر و تسبیح، گل کرد از خاک پایت
گلهای میخک از این پس، از نام خود شرمگینند
تا میخ و آتش رقم زد، یک گوشه از ماجرایت
ای کاش آن روز موعود، ما نیز مانند خورشید
با صبح همگام باشیم، در انتظار صفایت
سیداکبر میرجعفری
سوار سبز پوش من ...
آخرین مردِ سحرزاد شبی میآید
گیسوانش یله در باد شبی میآید
میوزد آینه در آینه عطر نفسش
روح آیینه به امداد شبی میآید
آسیه رحمانی
ماه بر شانه گذر میکند از خیمة ابر
خیس از بارش فریاد شبی میآید
چهارده قرن گذشته ست، ولی باور کن
به فروپاشیِ بیداد شبی میآید
چشم جنگل به تماشایِ قَدَش روشن باد
که به خونخواهی شمشاد شبی میآید
به فراخوان غزل در شب توفانیِ شعر
عاقبت آن غزل شاد شبی میآید
یا ابا صالح ...
گذشت مردی از اینجا که رنگ دریا بود
شبیه سرو و صنوبر بلندبالا بود
ز هرم گرم نفسهاش عشق میبارید
و عاشقانهترین شعر دفتر ما بود
شبیه صاعقه بر خصم شعله میبارید
و یکهتازترین مرد در خطرها بود
خدای شعر غزلگونههای عرفانی
خدای صلح، هنر، عشق، چون مسیحا بود
قدم به باغ اساطیری زمان میزد
ورای قصه و افسانه و معما بود
به سحر عشق قرار از دل جهان میبرد
به حکم عقل به آیینه حکمفرما بود
گدازهوار دلش را به جوش میآورد
غمی که در صدف چشم شاپرکها بود
پرندهوار به آفاق شعر پر میزد
غزال دشت غزلهاش سخت زیبا بود
آسیه رحمانی