دسته
وبلاگهاي برگزيده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1812023
تعداد نوشته ها : 1695
تعداد نظرات : 564
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خاطراتی درباره مرحوم منتظری
علی مطهری
علی مطهری در مقاله ای خاطراتی از روزگار رفاقت آیت الله منتظری با استاد شهید آیت الله مطهری و نیز دیدار با آیت الله منتظری در دوران حصر نوشت.

در این مقاله که برای "تابناک" ارسال شده، آمده است:

رحلت فقیه عالی قدر آیت الله حسینعلی منتظری ثلمه ای در اسلام وارد کرد که هیچ چیز جایگزین آن نیست . آیت الله منتظری نزدیک ترین دوست و یار شهید آیت الله مطهری بود . این دو بزرگوار یازده سال در مدرسه فیضیه هم مباحثه بودند ، هشت سال شاگرد مرحوم آیت الله بروجردی در فقه و اصول بوده و دو شاگرد برجسته آن مرجع تقلید به شمار می رفتند . همچنین این دو یار دیرینه در کشف شخصیت امام خمینی (ره) و شناساندن آن عزیز به حوزه علمیه قم نقش اساسی داشتند . دوازده سال در محضر آن حکیم فرزانه فلسفه الهی را تلمذ کردند و سپس با پایه ریزی درس اصول فقه امام خمینی مقدمات مرجعیت ایشان را فراهم نمودند و دو شاگرد مبرز امام محسوب می شدند .

هر دو بزرگوار چند سالی در درس الهیات شفای ابن سینای مرحوم علامه طباطبایی شرکت داشتند و از اولین شاگردان آن مرحوم به شمار می رفتند . و باز هر دو بزرگواردر تابستانها به اصفهان می رفته و پای درس نهج البلاغه معلم اخلاق و عرفان ، مرحوم حاج میرزا علی آقای شیرازی می نشستند . شیخ حسینعلی منتظری اصفهانی و شیخ مرتضی مطهری خراسانی آنچنان با هم یکی بودند که گاهی طلاب ، منتظری را خراسانی و مطهری را اصفهانی صدا می کردند و به گفته آیت الله منتظری گاهی که نیاز مالی پیدا می کردیم دست در جیب یکدیگر می کردیم و بعداً به هم خبر می دادیم .

قبل از انقلاب ، آیت الله منتظری هرگاه از زندان آزاد می شد مستقیماً به منزل ما می آمد ، شاد و خندان و بدون هرگونه گله ای از سختیهای زندان . معمولاً به ما بچه ها می گفتند چقدر انگلیسی بلدید و شروع می کردند به احوال پرسی به زبان انگلیسی . گاهی آیه قرآن یا حدیث می خواند و معنی آن را از ما می پرسید . هر وقت خواهر کوچک ما را می دید می گفت این عروس من است . شهید محمد منتظری نیز زیاد به منزل ما می آمد و به همین جهت یک بار ساواک به صورت دسته جمعی و مسلحانه به منزل ما هجوم آوردند برای بازداشت او اما خوشبختانه در آنجا نبود . گاه که آیت الله منتظری تبعید می شد آیت الله مطهری به هر وسیله ممکن خود را به تبعیدگاه می رساند و به دیدارش می شتافت ، همچنان که در جریان بازداشت آیت الله مطهری در قیام 15 خرداد 42 آیت الله منتظری آرام و قرار نداشت .

چند سال پیش در روزهای آخر حصر آیت الله منتظری با دریافت مجوز به دیدن ایشان رفتم . اولین جمله ای که به من گفت این بود : علی ! دیدی با من چه کردند ؟! دلم فرو ریخت . گفتم اگر شهید مطهری بود این طور نمی شد . سخن مرا تایید کرد و یک ساعت و نیم با من درد دل کرد . از وضع خودش در آن سالها و از خاطراتش با شهید مطهری گفت . از جمله مسئله رابطه شهید مطهری با آیت الله بروجردی و کدورتی را که میان آنها پدید آمده بود خوب ودقیق توضیح داد و جزئیات حوادث در خاطرش بود .                                                         

در مجموع ، ما با او خوب رفتار نکردیم . امام خمینی رهبری آیت الله منتظری را به دلیل روحیات خاص ایشان صلاح نمی دانست که شاید اگر آیت الله مطهری حضور داشت نیز همین نظر را داشت اما امام روی جنبه فقاهت آیت الله منتظری تاکید کرده و اظهار امیدواری نموده بود که ایشان گرمی بخش حوزه علمیه در این جهت باشد اما ما گاهی برای تدریس ایشان نیز مانع تراشیدیم و تحمل هیچ گونه اظهار نظر اجتماعی و سیاسی او را نداشتیم و گاهی برخی روزنامه ها  به ایشان توهین آشکار کردند . خدا از سر تقصیرات همه ما بگذرد . 
منبع : تابناک
دوشنبه سیم 9 1388
خاطرات شمس / بخش اول

با همین قلم و کاغذ ساخته‌ایم و می‌سازیم

 آل احمد، شمس  - من از 1319 تا حالا هر روز یادداشت می‌نویسم. اسم این یادداشت‌ها را گذاشته‌ام دفتر ایام. دوستان عزیزم خواستند در فضای جدیدی که می گویند وبلاگ است و این جدیدی‌ها بهره بیشتری از آن می‌برند، نوشته‌جات و خاطرات قدیمی‌ام را منتشر کنند.

ما قدیمی ها همین قلم و کاغذ را می شناسیم وهر چه بوده و هست برایمان همین است. ما هرچه بوده با همین قلم و کاغذ ساخته ایم و می سازیم. 65 سال است که می‌نویسم. به عادت جلال. جلال از اعتقاداتش این بود که آدم می‌سازد و ناچار گاهی کج هم می‌سازد، آدمی که نمی‌سازد، عیبی ندارد، اما آدمی که سازنده است عیب زیاد پیدا می‌کند.

ما سفرهای زیادی رفتیم
آدمی که می سازد نباید کنج خانه بنشیند وهرچه در عوالم ذهنی‌اش می‌آید بنویسد. باید برود بین مردم. ما با جلال سفرهای زیادی رفتیم، هم عرض مملکت را رفتیم و هم طولش را. از تهران رفتیم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان، از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با یک ماشین قراضه... هر اتفاقی که می‌افتاد جلال یادداشتش می‌کرد. بهترین غذایی که ما در آن سفرها خوردیم، یک روز صبح در قهوه‌خانه‌ای بود که در قابلمه‌ای گذاشت و چهار تا تخم‌مرغ در آن نیمرو کرد. بعد جلال پرسید سبزی داری؟ باغچه‌ای همان اطراف بود که چند تا ریحان کند. آن‌قدر جلال از این صبحانه وصف کرد که حد ندارد. گفت در عمرم چنین صبحانه‌ای با این لذت نخورده بودم. البته چایی هم بود جای شما خالی ...

مثل سگ و گربه به هم می‌پریدیم
ما تا بچه بودیم مثل سگ و گربه به جان هم می‌پریدیم. وقتی به سن بلوغ نسبی عقلی رسیدیم، هم محبت جلال به من بیشتر شد و هم ارادت من به او. ما پسرعموهای طالقانی هستیم، او اسمش محمود طالقانی و اسم پدر ما احمد طالقانی. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقای طالقانی مسجد هدایت. بابام به او می‌گفت مسجد قحطی بود رفتی آنجا، گفت آقا ما آمدیم اینجا و در محله‌ای مسجد گرفته‌ایم که پر از کاباره و سینما و رستوران و ... است. من اگر بتوانم دو نفر از کسانی که پایشان به سینما یا کاباره باز می‌شود بکشم به مسجد، من اجر خودم را گرفته‌ام. این‌قدر این حرفش به دل من نشسته بود که باعث شد به سمت او کشیده شوم. پدرم آن زمان به ما می‌گفت شما تحت تأثیر پسرعمویتان هستید. نان ما را می‌خورید و...

 تهران در زمان تولد ما
من اهل تهرانم. تهران که تا صد و شصت سال پیش قریه کوچکی بود بر دامنه البرز، از زمان آغا محمدخان قجر و در سال 1210 که دارالخلافه گشت؛ کم کم ورم کرد تا به این غایت رسید که امروز ذرات سرب منتشر در هوایش، متجاوز از میلیون ها نفوس را تهدید می کند. در زمان تولد ما تهران بود و چهار محله. که از حصار دورش دیگر چیزی دندانگیر یا چشمگیر نمانده بود. بنده که متولد 1308 هستم، تنها بقایای خرابه دروازه قزوینش را در خاطر دارم.

محلات چهار گانه تهران
محلات چهار گانه تهران که ارگ شاهی را از سه سمت شرق و غرب و جنوب پوشش داده بودند، عبارت بودند از " عودلاجان" در شمال شرق، " چاله میدان" در جنوب غربی،"سنگلج" در سراسر غرب ارگ و محله " بازار" در جنوب. سید نصر الدین هم که مزاری بود و هنوز هم هست ازعالم و فقیه بزرگ شیعه، منطقه ای از محله بازار تهران بود، منزل پدر ما بوده. من هم سید نصر الدین را دیده ام و هم از او بسیار شنیده ام. حالا البته این محله واحد چون گوشت قربانی به ده ها قسمت و ده ها نام تقسیم شده است. این محله قدیمی از صد و پنجاه سال پیش، منطقه اسکان موقت و دائم طالقانی ها بوده است. خاطرات زیادی از این محله ها دارم .... ادامه دارد.

منبع : خبر آن لاین

دسته ها : ادبی - خاطرات
جمعه بیستم 9 1388
مثل مدیرهای امروزی نبود
درباره شهید زین الدین
می‌دانیم، می‌دانیم یک گلوله توپ، یک گلوله خمپاره چیست و چقدر می‌تواند تخریب داشته باشد اما یک میلیون و دویست زار گلوله توپ و خمپاره نتوانست مقاومت رزمندگانی که جزیره مجنون را به دست گرفته بودند بشکند تا با مدیریت فرماندهان جوان و شجاع جنگ مثل مهدی زین‌الدین که هنگام شهادت تنها 25 سال داشت هم طلسم نبرد در روز شکسته شود و هم تفرعن تجهیزات و امکانات دشمن.همو که پس از فتح جزیره مجنون و تیراندازی بی‌امان عراقی‌ها سر ظهر با یک عدد کلاشینکف نشست درون‌سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی‌ها، نشانه گرفت و زد، بی‌امان و رو کرد به افراد درون‌سنگر که بزنید: «هر یک تیری که زدند، دو تا جوابشان را بدهید.»جزیره سیاه شده بود از شدت انفجار، چشم چشم را نمی‌دید، مبادله بی‌وقفه گلوله‌ها مجال رساندن آذوقه به کسی نمی‌داد، در یک سو همه گرسنه و در سوی دیگر آذوقه‌ها فراوان اما هرکس برمی‌خاست می‌نشست که گلوله امان نمی‌داد. چگونه آذوقه‌ها را به رزمندگان برسانیم؟ این سوال یک بسیجی بود؛ زین‌الدین برخاست موتور تریلش را روشن کرد و هم‌رزمش جعفری به همراهش آذوقه‌ها را به جلو بردند و تا شب نشده به همه غذا رساندند.

در راه پدر،‌در شور انقلاب

هنگامی که انقلاب به ثمر نشست، مهدی زین‌الدین جوانی بود 19 ساله که از پی سلوک پدرش در راه مبارزه با رژیم ستم‌شاهی دچار مصائب زیادی شده بود. پدر او که کتاب‌فروشی داشت همیشه متهم بود که کتاب‌های ممنوعه می‌فروشد و سر ناسازگاری با رژیم پهلوی دارد به همین دلیل همواره مورد آزار و اذیت ساواک واقع می‌شد و خانه به دوش از این شهر به آن شهر تبعید می‌شد. از تهران به خرم‌آباد، از خرم‌آباد به سقز و از سقز به اقلید فارس شد و خانواده برایش نگران.

آخرین تبعیدش آخرین نفس‌های حکومت پهلوی دوم بود چنین موقعیتی فرصتی را پیش آورد که پدر مهدی مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال دهد و مهدی نیز به همراه سایر اعضای خانواده از خرم‌آباد به قم برود و دوش به دوش دیگران حضور موثری در مبارزات مردمی در پی گیرد.

مبارزه و مطالعه و گریز از رستاخیز

مهدی و همچنین برادر کوچک‌ترش‌مجیدتحت تاثیر پدر و فضای حاکم در خانه نوع دیگری به زندگی نگاه می‌کردند. به همین دلیل وقتی در دوران دبیرستان حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری می‌کرد مهدی زین‌الدین در خرم‌آباد به عضویت این حزب درنیامد و با سابقه‌ای که از او و پدرش داشتند از دبیرستان ریاضی آن شهر اخراجش کردند. او به ناچار برای ادامه تحصیل با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در کنکور سال 1356 شرکت و ضمن موفقیت توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفته‌شدگان دانشگاه شیراز به دست آورد.اما قبولی او در دانشگاه شیراز همزمان شد با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرم‌آباد به سقز و انصراف او از ادامه تحصیل. اینچنین بود که سر سودایی او که مبارزه و مطالعه را می‌پسندید به سودای انقلاب دل بست.

پیوستن به سپاه و برخورد با التقاط

انقلاب که پیروز شد هرکسی را کاری می‌بایست. او نیز به کاری شد، جزو اولین کسانی بود که به جهاد سازندگی رفت و با تشکیل سپاه پاسداران قم به این نهاد پیوست. ابتدا در قسمت پذیرش و سپس مسئول واحد اطلاعات سپاه قم شد.

در همین دوره بود که غائله خلق مسلمانان بروز کرد و او نقش فعالی در برخورد با نیروهای التقاطی از خود نشان داد اما آتش جنگ که شعله‌ور شد امان از کف داد و بی‌امان خود را به جبهه نبرد رساند.

دقت در کسب اطلاعات از دشمن

فرصتی بود جنگ، فرصت ظهور، ظهور انسان‌هایی با عیاری تازه و فراتر از حد و حدود عادی، مردان پابرهنه‌ای که اساطیر شدند، هرکسی گوشه‌ای از این کار را گرفت که مجال چند و چون نبود. مهدی زین‌الدین نیز مسئول شناسایی یگان‌های رزمی شد و بعد از آن مسئول اطلاعات – عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.

رمز موفقیت عملیات، موفقیت در کسب اطلاعات بود کسی که بهتر از دشمن اطلاعات به دست آورد بهتر می‌تواند به او ضربه بزند این کار خطیر مهدی زین‌الدین بود که با شجاعت تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده و محورهای عملیاتی را به درستی نشانه‌گذاری می‌کرد. بخشی از موفقیت به دست آمده در عملیات فتح‌المبین مرهون دقت اطلاعاتی اوست.

اقتدار فرمانده 23 ساله

آرام، آرام بر دقت او افزوده شد و ایمان و تجربه را به هم آمیخت. او در عملیات بیت‌المقدس مسئولیت اطلاعات – عملیات قرارگاه نصر را بر عهده گرفت و به خاطر لیاقت و استعداد رزمی ارتقا یافت و در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) که بعدها به لشکر تبدیل شد، انتخاب گردید.

در این دوره او 23 سال بیشتر نداشت در عملیات رمضان تیپ تحت فرماندهی مهدی زین‌الدین جزو یگان‌های خط‌شکن بود. نحوه مدیریت و فرماندهی و موفقیت در پیشبرد اهداف باعث شد که این تیپ سریع‌تر به لشکر تبدیل شود و این لشکر در عملیات‌های محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 3 و والفجر 4 به عنوان یکی از یگان‌های همیشه موفق، نقش حساس و تعیین‌کننده‌ای را برعهده گرفت. صبر، استقامت و مقاومت این یگان، همگام و هم‌شانه با سایر یگان‌ها در عملیات حساس خیبر بسیار مشهور است. وقتی دشمن از هوا و زمین و با انواع جنگ‌افزارها و هواپیماهای جنگی روسی، آمریکایی و فرانسوی و بمب‌های شیمیایی و پرتاب یک میلیون و دویست گلوله توپ و خمپاره، جزایر مجنون را هدف قرار داده بود او و یگان تحت امرش تا آخرین نفس جنگیدند و دشمن را به عقب راندند و جزایر را حفظ کردند. از او به عنوان یکی از طراحان اصلی عملیات خیبر یاد می‌شود نبردی که به آزادسازی جزایر مجنون و شکست دشمن از فرماندهی 23 ساله انجامید که «خیبرشکن» لقب گرفت زیرا به گفته فرماندهان عالی‌رتبه جنگ: «آقا مهدی نخستین کسی بود که طلسم نبرد روز را شکست» و در زیر نور آفتاب چشم در چشم دشمن جنگید و پیروز هم شد.

نیروهای ضعیف را طرد نمی‌کرد

آقا مهدی شخصیت پرجاذبه‌ای داشت، بی‌تکلف بود و مثل برخی از مدیران امروزی که تشریفات جزو شخصیت‌شان شده در پی تشریفات و در بند ظواهر نبود. شوخ‌طبع و شیرین اما جدی، منظم و پیگیر بود ولی هرگز کسی خشمگینی او را ندید اگرچه بی‌انضباطی‌ها را تنبیه می‌کرد ولی هرگز کسی را به دلیل ضعف‌هایش در کار از خود دور نمی‌کرد. اگر می‌دید که نیرویی مدیریتش ضعیف است او را طرد نمی‌کرد. می‌آورد پیش خودش و به او راه و رسم کار را یاد می‌داد و بعد دوباره در جایی مناسب از او استفاده می‌کرد. از ریاکاری متنفر بود و صداقت را پاس می‌داشت. همه را به نظم و انضباط فرامی‌خواند و آموزش‌های نظامی را ضروری می‌دانست.

خودسازی پیش از لشکرسازی

به تزکیه و جهاد اکبر اعتقاد داشت. مجاهدت اصلی را مبارزه با نفس می‌دانست. خستگی روحی در وجودش دیده نمی‌شد. از خود بسیار مراقبت می‌کرد. سعی می‌کرد همواره وضو داشته باشد و نماز را اول وقت بخواند. حفظ اموال بیت‌المال برایش اهمیت خاصی داشت. وقتی چند تا از بچه‌ها کنار آب جمع شده بودند و یکی‌شان برای تفریح در آب تیراندازی می‌کرد زین‌الدین سر رسید و گفت: «این تیرها بیت‌الماله حرامش نکنید.» جوابش داد: «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین‌الدین که رفت یکی گفت: «می‌دونی کی رو هل دادی؟» دویده بود دنبالش برای عذرخواهی که جوابش داده بود: «مهم نیست. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگر با خودته.»

بحث با حسن باقری

اما در عین حال در بحث تاکتیک‌های رزمی جدی بود و گاه زیاده‌روی هم می‌کرد. یکی از دوستانش تعریف می‌کند: «دو سه روزی بود که می‌دیدم توی خودش است. پرسیدم چته تو؟ چرا اینقدر تو همی؟ گفت: دلم گرفته. از خودم دلخورم. اصلا حالم خوش نیست. گفتم: همین جوری؟ گفت: نه، با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم، چه می‌دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم. نمی‌دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی، من با فرمانده‌ام اینجوری حرف نمی‌زنم که تو با من حرف می‌زنی. دیدم راست میگه. الان دو سه روزه کلافه‌ام، یادم نمی‌ره.»

خلوت‌گزینی و مطالعه

اهل خلوت‌گزینی و مطالعه بود. وقتی از عملیات خبری نبود می‌خواستی پیدایش کنی باید جاهای دنج را می‌گشتی. پیدایش که می‌کردی می‌دیدی کتاب به دست نشسته انگار توی این دنیا نیست. 10 دقیقه وقت که پیدا می‌کرد می‌رفت سر وقت کتاب‌هایش. گاهی که کار فوری پیش می‌آمد، کتاب همان‌طور باز می‌ماند تا برگردد. مطالعه را از کودکی آموخت هنگامی که تابستان‌ها برای کمک به پدرش به مغازه کتاب‌فروشی پدرش می‌رفت. در کتاب‌ها چیزی بود که در بیرون نبود.

جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم

مهدی به همراه برادر کوچک‌ترش مجید که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود جهت شناسایی منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حرکت می‌کنند. موقعی که عازم منطقه می‌شوند راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل اصرار یکی از رزمندگان مبنی بر همراه شدن با آنها می‌گوید: تو اگر شهید بشوی جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم اما ما دو برادر اگر شهید شویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.غروب در راه به کمین ضدانقلاب می‌خورند. موشک آر.پی.جی به سقف ماشین اصابت می‌کند و مجید به شهادت می‌رسد و مهدی پیاده شده تا در پناهگاهی قرار بگیرد که از پشت مورد اصابت رگبار گلوله قرار می‌گیرد. فردا وقتی نیروهای خودی می‌رسند دو نفر را می‌بینند که به آنها تیر خلاص زده‌اند. چندان قابل شناسایی نبودند وقتی قبض پرداخت خمس در داشبورد ماشین پیدا می‌شود مطمئن می‌شوند که خود شهید مهدی زین‌الدین است.

منبع: تهران امروز
چهارشنبه هجدهم 9 1388
16 آذر 32 به روایت شهید چمران
اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمی‌کرد. در این هنگام پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس شده به دانشجویان گفت: «بسیار مواظب باشید. چون سربازان می‌خواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلامیه یا روزنامه‌ای دارید از خود دور کنید»
حدود ساعت 10 صبح، سربازان رهسپار دانشکده فنی شدند. ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود 160 دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه‌برداری تدریس می‌کرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می‌رسید

16 آذر ماه سال 1332 به دلیل قرار گرفتن در بطن ایام حکومت طاغوت، از تاریخنگاری بسیار ضعیفی برخوردار است.خفقان حاکم بر آن سال ها و سالمند شدن شهود اصلی ماجرا در سال های پس از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد که تاریخ شفاهی این حادثه سرنوشت ساز که از آن با عنوان سر آغاز جنبش دانشجویی ایران یاد می شود از ضعف فراوانی برخوردار باشد.آن چه خواهید خواند از معدود تک نگاری های بجا مانده از شهود 16 آذر سال 1332 است که به قلم شهید شهید مصطفی چمران و در سال 1341 به رشته تحریر در آمده است:

از آن روزیعنی 16 آذر 1332، نه سال می‌گذرد ولی وقایع آن روز چنان در نظرم مجسم است که گویی همه را به چشم می‌بینم؛ صدای رگبار مسلسل در گوشم طنین می‌‌اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را می‌لرزاند، آه بلند و ناله‌ی جانگداز مجروحان را در میان این سکوت دردناک می‌شنوم، دانشکده‌ی فنی خون‌آلود را در آن روز و روزهای بعد به رای العین می‌بینم.

آن روز ساکت­‌ترین روزها بود و چون شواهد و آثار احتمال وقوع حادثه‌ای را نشان می‌داد، دانشجویان بی‌اندازه آرام و هوشیار بودند که به هیچ‌جه بهانه‌ای به دست کودتاچیان حادثه ساز ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد؟ و چطور سه نفر از بهترین دوستان ما، بزرگ‌نیا، قندچی و رضوی به شهادت رسیدند؟

اعمال خائنانه دولت کودتا هرروز بر بغض و کینه مردم می‌افزود و بر آتش خشم وغضب آنان دامن می‌زد. از روز 14 آذر تظاهراتی که در گوشه به وقوع می‌پیوست وسعت گرفت و در بازار و دانشگاه عده‌ای دستگیر شدند. روز 15 آذر مجددا تظاهرات بی‌سابقه‌ای در دانشگاه و بازار صورت گرفت. در دانشکده‏های پزشکی، حقوق و علوم، دندانپزشکی، تظاهرات موضعی بود و جلوی هر دانشکده مستقلا انجام می‌گرفت و سرانجام با یورش سربازان خاتمه می‌یافت و عده‌ای دستگیر شدند. در بازار نیز همزمان با تظاهرات دانشجویان، مردم دست به اعتصاب زده شروع به تظاهرات کردند و عده‌ای به وسیله مامورین نظامی گرفتار شدند.

ضمنا در تاریخ 24 آبان اعلام شده بود که نیکسون معاون رییس جمهور آمریکا از طرف آیزنهاور به ایران می‌آید. نیکسون به ایران می‌آمد تا نتایج «پیروزی سیاسی امیدبخشی که در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است» (نقل از نطق آیزنهاور در کنگره آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد) را ببیند.

دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که هنگام ورود نیکسون، ضمن دمونستراسیون عظیمی، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا و طرفداری خود را از دکتر مصدق نشان دهند. تظاهرات علیه افتتاح مجدد سفارت و اظهار تنفر به دادگاه «حکیم فرموده» همه جا به چشم می‌خورد و وقوع تظاهرات هنگام ورود نیکسون حتمی می‌نمود.

ولی این تظاهرات برای دولتیان خیلی گران تمام می‌شد زیرا تار وپود وجود آنها بستگی به کمک سرشار آمریکا داشت. این بود که دستگاه برای خفه کردن مردم و جلوگیری از تظاهرات از ارتکاب هیچ جنایتی ابا نداشت. روز 15 آذر یکی از دربانان دانشگاه شنیده بود که تلفنی به یکی از افسران گارد دانشگاه دستور می‌رسد که «باید دانشجویی را شقه کرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نیکسون صداها خفه گردد و جنبده‌ای نجنبد...».

دولت بغض و کینه شدیدی به دانشگاه داشت. زیرا دانشجویان پرچمدار مبارزات ملی بودند و با فعالیت مداوم و موثر خود هیات حاکمه را به خطر و سقوط تهدید می‌کردند. دولت با خراب کردن سقف بازار و غارت اموال رهبران آن، بازاریان را کم و بیش مجبور به سکوت کرد ولی دانشگاه همچنان خاری در چشم دستگاه می‌خلید و دست از مبارزه برنمی‌­داشت و دستگاه همچون درنده خونخواری به کمین نشسته دندان تیز کرده بود که از دانشجویان مبارز دانشگاه انتقام بگیرد. انتقامی که عبرت همگان شود.

این بود که به خاطر انتقام از دانشجویان و به بهانه تظاهرات علیه تجدید رابطه با انگلستان و برای جلوگیری از تظاهرات در مقابل نیکسون جنایت بزرگ هیات حاکمه ایران در صبح روز دوشنبه شانزده آذر ماه 1332 در صحن مقدس دانشگاه به وقوع پیوست. صبح شانزدهم آذر هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیر عادی اطراف دانشگاه شده وقوع حادثه‌ای را پیش بینی می‌کردند. نقشه پلید هیات حاکمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی الامکان سعی می‌کردند که به هیچ وجه بهانه‌ای به دست بهانه جویان ندهند. از این رو دانشجویان با کمال خونسردی و احتیاط به کلاس‌ها رفتند و سربازان به راهنمایی عده‌ای کارآگاه به راه افتادند.

حدود ساعت 10 صبح موقعی که دانشجویان در کلاس‌­ها بودند، چندین نفر از سربازان دسته "جانباز " به معیت زیادی سرباز معمولی رهسپار دانشکده فنی شدند. ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود 160 دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه‌برداری تدریس می‌کرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می‌رسید.

اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمی‌کرد. در این هنگام پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس شده به دانشجویان گفت: «بسیار مواظب باشید. چون سربازان می‌خواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلامیه یا روزنامه‌ای دارید از خود دور کنید (آن روز «راه مصدق» و اعلامیه‏های نهضت مقاومت ملی به وفور در دانشگاه پخش می‌شد.) مهندس خلیلی به شدت عصبانی است و تلاش می‌کند از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کند ولی معلوم نیست که قادر به این کار باشد» او مهندس خلیلی و دکتر عابدی رییس و معاون دانشکده فنی با تمام قوا می‌کوشیدند از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کنند. ولی سربازان نه تنها به حرف آنها اهمیتی ندادند بلکه آنها را تهدید به مرگ کردند. تا بالاخره در کلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز«جانباز» با مسلسل سبک وارد کلاس شدند.

*آغاز درگیری‌ها

عده‌ای از سربازان، دانشکده فنی را به کلی محاصره کرده بودند تا کسی از میدان نگریزد.اکثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشکده خارج شوند. در این میان بغض یکی از دانشجویان ترکید. او که مرگ را به چشم می‌دید و خود را کشته می‌دانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل کند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شکل شعارهای کوتاه بیرون ریخت:«دست نظامیان از دانشگاه کوتاه». هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشی بود. دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین می‌افتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمت‌های جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پله‏ها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند.

اجساد خون‌آلود شهیدان و آن همه ناله‏های پرشورشان نه تنها در دل سنگ این جلادان اثری نکرد بلکه با مسرت و پیروزی به دستگیری باقیمانده دانشجویان پرداختند. هر که را یافتند گرفتند و آنگاه آنها را با قنداق تفنگ زدند با دست‌های بالا به صف و روانه زندان کردند و خبر پیروزی خود را برای یزید زمان بردند تا انعام و پاداش خود را دریافت دارند. در این واقعه مستخدمان و کارگران دانشکده فنی بی‌اندازه به دانشجویان کمک کردند.

بدین ترتیب سه نفر از دوستان ما بزرگ‌نیا، قندچی و شریعت رضوی شهید و بیست و هفت نفر دستگیر و عده زیادی مجروح شدند. هنگام تیراندازی بعضی از رادیاتورهای شوفاژ در اثر گلوله سوراخ شد و آب گرم با خون شهدا و مجروحین در آمیخت و سراسر محوطه مرکزی دانشکده فنی را پوشاند، طوری که حتی پس از ماه‏ها از در و دیوار دانشکده فنی بوی خون می‌آمد. مامورین انتظامی پس از این عمل جنایتکارانه و ناجوانمردانه از انعکاس خشم و غضب مردم به هراس افتاده برای پوشاندن آثار جرم خود خون‌ها را پاک کردند ولی ماه‏ها اثر خون در گوشه و کنار دیده می‌شد و سال‌ها جای گلوله‏ها بر در ودیوار دانشکده فنی نمایان بود و تا زمین می‌گردد و تاریخ وجود دارد، ننگ و رسوایی بر کودتاچیان خواهد بود.
جریان این فاجعه دردناک به سرعت منتشر شد و خشم و کینه آزادیخواهان را برافروخت. دانشگاه تهران به پیروی از دانشکده فنی و به عزای شهدای آن در اعتصاب عمیقی فرورفت. بعد از ظهر آن روز دانشجویان با کراوات سیاه از دانشکده حرکت کردند و با سکوت غم‌آلود و ماتم زده رهسپار خیابان‌های مرکزی شهر شدند و مخصوصاً در خیابان‌های لاله‌زار و استانبول انبوه دانشجویان عزادار نظر هر رهگذری را جلب و او را متوجه این جنایت عظیم می‌کرد. بیشتر دانشکده‏های شهرستان‌ها نیز برای پشتیبانی از دانشگاه تهران اعتصاب کردند. تعداد زیادی از سازمان‌های دانشجویی خارج از کشور نیز به عمل وحشیانه و خصمانه دولت به شدت اعتراض کردند. در مقابل سیل اعتراض، جنایتکاران شروع به سفسطه کردند و در مقابل خبرنگاران گفتند که دانشجویان برای گرفتن تفنگ سربازان حمله کردند و سربازان نیز اجباراً تیرهایی به هوا شلیک کردند و تصادفا سه نفر کشته شدند.

یکی از مجلات، با آنکه سانسور شدیدی وجود داشت و کسی جرات نمی‌کرد علیه دستگاه کلمه‌ای بنویسد به مسخره نوشته بود که «اگر تیرها هوایی شلیک شده، پس بنابراین دانشجویان پر در آورده به هوا پرواز کرده و خود را به گلوله زده اند.» به عبارت دیگر گلوله‏ها به دانشجویان نخورده بلکه دانشجویان به هوا پرواز کرده‌اند و خود را به گلوله‏ها زده‌اند.

*قربانیان نیکسون

روز بعد نیکسون به ایران آمد ودر همان دانشگاه، در همان دانشگاهی که هنوز به خون دانشجویان بی‌‌گناه رنگین بود، دکترای افتخاری حقوق دریافت داشت و از سکون و سکوت گورستان خاموشان ابراز مسرت کرد و به دولت کودتا وعده مساعدت و کمک داد و به رییس جمهور آمریکا پیغام برد که آسوده بخوابد چون او که نوشته بود؛ "... گو این که مخاطراتی که متوجه ایران بود، تخفیف یافته است. مع‌ذالک ابرهایی که ایران را تهدید می‌کرد، به کلی متلاشی و پراکنده نشده است. و مملکت نسبتاً امن و امان است!

صبح ورود نیکسون یکی از روزنامه‏ها در سرمقاله خود تحت عنوان «سه قطره خون» نامه سرگشاده‌ای به نیکسون نوشت که فورا توقیف شد. ولی دانشجویان سحرخیزی که خواب و خوراک نداشتند واستراحت در قبل مرگ دوستانشان میسر نبود، زودتر از پلیس روزنامه را خواندند. در این نامه سرگشاده ابتدا به سنت قدیم ما ایرانی‌­ها اشاره شده بود که «هرگاه دوستی از سفر می‌آید یا کسی از زیارت باز می‌گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می‌شود، ما ایرانیان به فراخور حال در قدم او گاوی یا گوسفندی قربانی می‌کنیم.» آنگاه خطاب به نیکسون گفته شده بود:«آقای نیکسون وجود شما آنقدر گرامی و عزیز بود که در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این کشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی کردند.»
منبع : فردا
دوشنبه شانزدهم 9 1388
قنوتش تمام شدنی نبود
از شهید باقری
ساعت دو، سه نصف شب بود نقشه جنگی را گذاشت و گفت: تا صبح آماده‌اش کنید سپس شهید باقری بعد از کمی مکث از همسنگرانش پرسید چیزی برای خوردن دارید؟ گوشه سنگر کمی نان خشک بود آنها را آب زد و خورد. سوار خودرو بلیزر بودیم می‌رفتیم خط.

مزدوران عراقی همه جا را می‌کوبیدند.شهید باقری تا صدای اذان را شنید به راننده گفت: ‌بزن کنار تا نماز بخوانیم راننده به او گفت توپ و خمپاره می‌آید خطر دارد. شهید باقری گفت: کسی که به جبهه می‌آید نماز اول وقت را نباید ترک کند تا رکعت دوم شهید باقری با جماعت بود نماز تمام شد اما حسن هنوز در قنوت نماز بود.
منبع : فردا
شنبه جهاردهم 9 1388
سردار بی نشان
با گذشت بیست و هفت سال از ربوده شدن حاج احمد متوسلیان در لبنان، هنوز آنچنان که باید ابعاد وجودی او برای هموطنانمان به ویژه نسل جوان تبیین نشده است. در این میان بیشترین سهم جامعه ما برای درک حاج احمد، مسئله ربوده شدن وی در لبنان و حسرت اطلاع از وضعیت این فرزند رشید وطن بوده است، چنانکه در مناسبت ها ی مختلف و سالگرد مفقود شدن این عزیز و سه تن از دیپلمات های کشورمان همواره شاهد تکرار روایت های یکسانی از زندگی و فعالیت های آنان هستیم.

10 آذر بیست و هفتمین سالروز مفقود شدن حاج احمد متوسلیان و سه تن دیگر از دیپلمات های کشورمان در لبنان بود، به همین بهانه دفاعیات حاج احمد متوسلیان در بیدادگاه رژیم شاهنشاهی ،که بر گرفته از پایگاه اطلاع رسانی جنگ ایران و عراق است را در ادامه آورده ایم.

شیعه از ریشه شیع به معنی پیرو هدف مشخص می‌باشد.

اولین ندایی که در صدر اسلام علیه مقام پرستی و خودکامگی‌ها بلند شد ندای شیعه بود که به پیروی از عدالت و تواضع و خشع علی‌ علیه‌السلام نسبت به مظلومان، سیر خود را تعیین و تاکنون نیز این خط مشی به وسیله پاسداران حقیقی مذهب حقه شیعه امتیاز خود را نسبت به مذاهب مقام پرست و استعمارگر و استعمار شده چه با ظاهر اسلامی و چه غیره حفظ کرده است.

چه بسا مشاهدات تاریخ و حقایقی که در طول زمان تا به حال به وقوع پیوسته، خود شاهد این مدعاست که همواره رهبران حقیقی شیعه حتی اندک زمانی فرصت زورگویی واستثمار به مقام پرستان معاصر خود نداده و با ندای ـ ان الحیاه عقیده وجهاد ـ‌ پوزه آنان را به خاک فلاکت مالیده و همواره در این راه پیروز واقعی بوده‌اند.

بلی شیعه بدین ترتیب از همان اولین قدم زور و توطئه، حق را گفته و حق را خواسته و به حق عمل کرده و هم در این راه شهدایی داده تا به وجود ظلم شهادت دهند و هدف شیعه برانداختن ظلم و حب جاه و مقام اصلاح جامعه و جایگزین کردن عدل و فراهم نمودن محیطی سالم جهت کلیه افراد جامعه است. چون ریشه فساد همانا مظالم ـ مقام پرستیها ـ نیرنگ‌باز‌ی‌ها ـ گزارش‌های کذب و بروکراسیهای مزورانه و پرونده سازی‌های دروغین جهت کسب ارتقای پایه، درجه و امثاله می‌باشد.

یکی از خصلت‌های شیعه برانداختن فساد و فاسد، و جور و جبار، می باشد. آنان که برای گرفتن ستاره به آسمان می‌پرند و بعد از به دست آوردن و فرودآمدن مظلومان و ستمدیدگان و مستضعفین را زیر پای خود خرد می‌کنند از جمله فاسدان و جباران می‌باشند و قرآن به صراحت در سوری شوری آیه 41 درباره اینان می‌فرماید: انما السبیل علی‌الذین یظلمون الناس و یبغون فی‌الارض بغیر الحق اولئک لهم عذاب الیم. یعنی تنها راه مؤاخذه بر آنهایی است که به مردم ظلم می کنند و در زمین بناحق فساد برمی انگیزند بر آنها در دنیا انتقام و در آخرت عذاب دردناک است.

در آیه 43 همین سوره می‌فرماید:
و من یضلل الله فما له من ولی من بعده و تری الظالمین لما رأ و العذاب یقولون‌ هل الی مرد من سبیل. یعنی هر که را خدا گمراه کند دیگر جز خدا بر او هیچ یاوری نیست و ستمکاران را بنگری که چون عذاب قیامت را به چشم ببینند در آن حال با حسرت و پشیمانی گویند ای خدا راه به بازگشت به دنیا برای ما هست.

آیه 44 همین سوه و ترایهم یعرضون علیها خاشعین من‌الذل ینظرون من طرف خفی و قال الذین آمنوا ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم و اهلیهم یوم‌القیمه الا ان الظالمین فی‌عذاب مقیم. یعنی آن ظالمان را بنگری که به دوزخ می‌نگرند و در آن حال مؤمنان گویند آری زیانکاران آنها هستند آنها کسانی هستند که خود و خانواده خود را روز قیامت به زیان انداخته اند و ای مردم بدانید که ستمکاران عالم به عذاب ابدی گرفتارند و نیز قرآن ما را به رفع فساد وظلم و از بین بردن آنها در سوره انبیاء آیات 12-13-14 فرا می‌خواند و می‌فرماید: لا ترکضوا و ارجعوا الی ما اترفتم فیه و مسا کنکم لعلکم تسئلون ـ قالوا یا ویلنا انا کنا ظالمین. فما زالت تلک دعویهم حتی جعلینا هم حصیداَ خامدین . یعنی مگریزید که گریز فایده ندارد بلکه رو به خانه‌های خود آرید و به اصلاح فسادکاری‌های خویش که روزی ممکن است بازخواست شوید بپردازید. در آن هنگام ظالمان به حسرت و ندامت گفتند وای بر ما که سخت ستمکار بودیم و پیوسته همین گفتار حسرت بار بر زبانشان بود تا آن که همه را طعمه شمشیر مرگ و هلاکت ساختیم.

آیا رجعت از فساد به نیکی و اصلاح برداریم باید فاسدان و ظالمان را بشناسیم و حیله‌ها و نیرنگ‌های واهی آنها را دریابیم. برای این مقصود و من باب نمونه، توصیه من این است که به پرونده پر از اتهامات کذب اینجانب مراجعه شود. این اتهامات تماماَ دروغ و عاری از حقیقت است که اینان با شکنجه‌های سخت و طاقت‌ فرسا و اعمال شنیع ضد انسانی که به جرأت می توانم بگویم حتی در حیطه حیوان هم جایز نیست سعی کرده‌اند برای آنها از من اعتراف بگیرند. آیا مگر یک انسان چقدر قدرت تحمل دارد که به همان صورت که عرض شد شکنجه شده و به او انواع توهین‌های رکیک ناموسی و عقیدتی بشود.

من که دیگر حتی تحمل خود را نداشتم، فکر کردم که این اعترافات هر بلایی که به سرم می‌آورند عیبی ندارد ولی مقابلم به دین و عقیده و ناموس و حیثیتم توهین‌های سفیهانه نشود. از این لحاظ چیزهایی را که آنان دیکته کردند من نوشتم و حال از آن ریاست محترم تقاضا دارم که جهت روشن شدن موضوع حتی برای خودم مدارکی را که به اصطلاح از من گرفته شده به عنوان جرم من در پرونده درجه گردیده در حضور دادگاه ارائه شود به دفاعیات شفاهی در این مورد ادامه دهم.

در خاتمه با توجه به ایمانی که به وعده خداوند دارم که فرموده: و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی‌الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین. یعنی می‌خواهیم منت بگذاریم بر کسانی که ضعیف نگهداشته شده‌اند در زمین قرار دهیم آنان را پیشوایان و وارثین. از ریاست محترم و قضات عظیم‌الشان که در این دادگاه حضور دارند تقاضامند است که واقع ‌بینانه و از روی عدل و حکم وجدان بیدار و بینظری کامل در این مورد قضاوت نمایند.

ان الله یدافع عن‌الذین آمنوا ان الله لایحب کل خوان کفور. یعنی همانا خداوند از ایمان آورندگان به حقیقت دفاع می‌کند و خداوند هرگز خیانتکار و ناسپاس را دوست ندارد.

السلام علی من اتبع الهدی و دین الحق
منبع : تابناک
چهارشنبه یازدهم 9 1388

خاطره منتشر نشده رهبر معظم انقلاب اسلامی از امام خمینی(ره)

 «یاداشت‌های روزانه» بخشی از اسناد متعلق به حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای (مدظله‌العالی) است که به عنوان اسناد تاریخ انقلاب و نظام جمهوری اسلامی توسط دفتر حفظ و نشر آثار ایشان (موسسه پژوهشی و فرهنگی انقلاب اسلامی) نگهداری می‌شود.

مشخصه‌ این دست‌نوشته‌ها - هرچند غالبا سیاسی و مربوط به امور کشور و بیان واقعیت‌های گذشته‌های دور و نزدیک در کوران حوادث است و حتی دربرگیرنده مهمترین جلسات که در بالاترین سطح ممکن تشکیل می‌گردد - این است که از حقیقت مهم و تاثیرگذار توجه به معنویات به‌دور نبوده است. آن‌چه در پی می‌آید از جمله دست‌نوشته‌های رهبر انقلاب است که اهتمام ایشان را به ضرورت‌های معنوی و نیز نوع ارتباط ایشان را با امام خمینی (ره) نشان می‌دهد.

شایان ذکر است در زمان حیات حضرت امام خمینی (ره)، جلسات سران قوا به شکل دوره‌ای در دفتر و یا منزل هر یک از اعضاء تشکیل می‌گشت و در بیشتر جلسات، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی (ره) از طرف حضرت امام راحل حضور می‌یافت.

نوشته‌ی زیر بخشی از یاداشت مربوط به جلسات سران قوا در تاریخ چهارشنبه ‌٢٢/٥/١٣٦٥ (دو روز قبل از روز عرفه سال ‌١٤٠٧) است:

دیشب در جلسه [‌سران قوا] که منزل احمد آقا بود امام آمدند. حال‌شان بحمدالله خوب بود. علاوه بر صحبت درباره‌ موشک اخیر ما و خبرهای حول و حوش آن، من به محرومیت ما چند نفر ار جلسه‌های معنوی و عرفانی امام علی‌رغم جلسات متعدد با ایشان اشاره کردم. گفتم لازم است ماها را نصیحت کنید و تعلیم بدهید.

[امام] همان شکسته نفسی‌های همیشگی را تکرار کردند و گفتند نصیحت اینست که مثل من عمرتان به خسران و بطالت نگذرد. روی اخلاص تکیه کردند و گفتند شماها در خدمت اسلامید فقط مراقب اخلاص باشید.

گفتم همین نقطه‌ اصلی اشکال است و برای پیدا کردن اخلاص باید نصیحت شویم. باز امام روی این‌که من هم چیزی ندارم و این‌جا هم خبری نیست و امثال آن تکیه و شکسته نفسی می‌کردند. آشکارا نشانه‌های تواضع حقیقی را در چهره و حرکات امام مشاهده کردم.

منبع : خبر آن لاین
پنج شنبه پنجم 9 1388
دفاع شهادت طلبانه
خاطره یک عراقی
ساعت 30/4 روز دوشنبه 23/ 6/ 1984 ، عملیات با رمز پیروزی از آن ماست شروع شد.

سرهنگ هیثی در خط مقدم حاضر بود و من فرمانده گروهان اول بودم . وظیفه گروهان ما ، به تصرف در آوردن ارتفاع 1026 بود که اشغال این ارتفاع به نیروهای دیگر اجازه می داد به عمق دشتی که « دشت سرخ» نامیده می شد، نفوذ کنند و به طرف روستای علی آباد پیش بروند.

واقعیت این است که پیشروی در آن شب و در منطقه ای که قبلا هموار نبوده ، پر از خار و خاشاک و صخره و سنگ های قد و نیم قد بود ؛ بذر ترس را در دل افراد ما پاشید . افراد مدام به صخره ها برخورد می کردند و به زمین می افتادند و تاثیر آن چیزی جز شعله ور شدن ترس در جانشان نبود . سرباز و افسر با گور به گور خواندن صدام و حزب و جنگش ، پا به پای هم به پیش می رفتند و به تنها چیزی که می اندیشیدند، حفاظت از جسم و روح خودشان بود .

من حتی از خنده ها و صحبتهای در گوشی سربازان شنیدم که به هم می گفتند:
پیشروی کن برادرم ! پیشروی کن ! اتومبیل مدال بالا می خواهی یا کولر دار پیشروی کن برادرم ، پیشروی کن.

این غوغا و جنجال، کنایه از این بود که آن زن از برادرش می خواهد که پیشروی کند و در حقیقت به سوی مرگ بشتابد ؛ سپس خود ؛ اتومبیل را گرفته ، با بهای آن ازدواج کند.

نکته دیگری که بین زبان و گوش سربازان در رفت و آمد بود ، این بود که: ای کبوتر ، دنبال کن آنچه را ما اجرا می کنیم .و ما هالو هستیم که فرار نکردیم .

این کنایه که از یک سرود مشهور عراقی برداشته شده ، برگرفته از عبارتی است که صدام آن را تکرار می کرد.

با آغاز حمله ، سکوت جای خودش را به سر و صدا داد و همزمان با حمایت سربازان از یکدیگر و پشتیبانی آتش توپخانه از نیروهای خط مقدم ، روحیه نیروهای ما بالا رفت ؛ اما با اینکه توپخانه خودی کار می کرد ، توپخانه ایرانی ها جوابی به این شلیک ها نمی داد.

در ساعت پنج و نیم، گروهان اول با دادن سه مجروح توانست به مواضعش برسد . بلافاصله افراد جوخه ها در ارتفاعات 1026 پخش شدند و حفر سنگرهای دفاعی و ایجاد سیمهای خاردار نیز شروع شد. گروهان مهندسی نیز تعداد معدودی مین در منطقه کاشت.

فرمانده هنگ با من تماس گرفت . او خیلی خوشحال بود ؛ زیرا غبطه این لحظه ها را خورده بود و من نیز که توانسته بودم سالم از آن ورطه بیرون بیایم ، در پوست خود نمی گنجیدم.

هنگامی که گروهان دوم و سوم به تپه الله اکبر رسیدند ، صداهای ترسناکی شنیدند . فرمانده هنگ از من خواست که از آنها پشتیبانی کنم و وقتی متوجه شد که در موقعیت فعلی این کار عملی نیست ، از من خواست یک جوخه به خط مقدم بفرستم. من ، ستوان حیدر بصری را همراه با یک جوخه و یک دسته از گروهان دوم برای پشتیبانی آن دو گروهان فرستادم.

هوا سرد بود و آسمان نیز خبر از باران تندی می داد.

پیشروی به طرف روستاهای ایران متوقف شد . فرمانده تیپ خیلی سریع با فرمانده هنگ تماس گرفت :
- چرا پیشروی متوقف شد، سرهنگ؟

- دوباره حمله را شروع می کنیم . فقط مقاومت کمی در کار هست ؛ آنها را در هم می کوبیم و پیشروی را از سر می گیریم .

- اگر با سلاح های معمولی نتوانستید کاری از پیش ببرید ، از سلاح شیمیایی استفاده کنید . به اندازه کافی توپخانه را با تجهیزات شیمیایی مجهز کرده ایم .

سرهنک با شنیدن این خبر از خوشحالی پرواز کرد ! همچنین فرمانده تیپ خواست که سربازان مجروح ایرانی را به عقب تخلیه نکنیم ؛ بلکه آنها را در میدان جنگ رها کنیم تا بمیرند ! یک بار دیگر رویارویی رزمندگان اسلام با ما شروع شد . سرهنگ ، توان و میزان مقاومت ایرانیها را از فرماندهی پنهان می کرد تا به او اجازه بدهند پیشروی را ادامه دهند ؛ به این امید که تحول جدیدی ایجاد شود.

افرادی که در مقابل حمله ما مقاومت می کردند ، بسیجی بودند و دفاع شان شهادت طلبانه بود . ترس بر دل سرهنگ تار انداخته بود که برگشت و در گوش سرگرد سعود دلیمی گفت: مرگ به طرفت می آید ، تارک الصلات!

در حالی که عقربه های ساعت ، 8 صبح را نشان می داد ، صداهای ترسناکی همراه با پرچمهای سبز و سرخ بر افراشته شده ، به طرف ما در حال پیشروی بودند . سربازها پا به فرار گذاشتند و پاسگاههای اعدام که اجازه عبور به کسی نمی دادند ، وظایف خود را انجام می دادند.

در همین لحظه با سرهنگ تماس گرفتم :
- قربان ، وضعیت چطور است ؟
با عصبانیت جواب داد :
- شما در جایتان بمانید و به کارتان ادامه دهید ؛ اما گروهانهای دیگر باید عقب نشینی کنند .
فرمانده تیپ که این مکالمه را شنید ، بعد از حرف سرهنگ گفت :
- چه می گویی ترسو ؟ !....

می خواهی عقب نشینی کنی ؟ مرگ برای تو از عقب نشینی بهتر است ، ترسو .
به این ترتیب ، معادله بر هم خورد و مشخص شد که سرهنگ مرد جنگ نیست و نمی داند معادله درگیری را چگونه باید برقرار کند .

سرهنگ هیثی توجهی به تهدیدهای فرمانده تیپ نکرد . او که قلبش آتشفشانی از خشم بود ، در هنگام عقب نشینی ، فرمانده تیپ را به باد فحش و توهین شدید گرفت .

- من کسی هستم که خودم حقم را می گیرم . من شجاع هستم ، او ترسو است .

عملیات با نقش بستن مهر شکست برپای کارنامه اش پایان یافت و ما روی یکی از تپه ها منتظر رسیدن دستور ماندیم .

منبع: فردا
دسته ها : خاطرات - جبهه و جنگ
دوشنبه دوم 9 1388

محمود شاهرخی، شاعر معرفت‌پیشه

سهیل محمودی

‌استاد زنده‌یاد محمود شاهرخی با وجوه گوناگون ادبی و شخصیتی، یکی از ماندگاران فرهنگ روزگار ماست. اول از ویژگی‌های شعری و ادبی‌اش یاد کنم. سبک و شیوه او به اسالیب پیشینیان بود. به قالب‌های شعر گذشته ما تسلطی ستودنی داشت.

در غزل و قصیده و مثنوی از آداب‌ سخنوری به نیکو‌ترین شکل بهره می‌برد و البته در همه این قالب‌ها توجه‌اش به شعر معرفتی و ادب عرفانی بود، عرفان و ادبیات عرفانی را عمیقاً می‌شناخت و از همه ظرایف این عوالم در شعر و نثر خود بهره می‌گرفت. کافی بود بیتی را از بزرگانی چون سنایی و عطار و مولانا و... نقل کنی تا او در همراهی با تو ادامه شعر را زمزمه کند.

استاد دیده بود و درس خوانده حوزه علمیه نجف. اگر چه بعد از چند سال اقامت در نجف به خاطر بیماری به ایران بازگشته و تا پیش از انقلاب به کار آزاد پرداخته بود، خاطرات‌ بسیاری از فضای علمی و معنوی نجف یاد می‌کرد و همین طور گفتنی‌های فراوانی از سال‌های نهضت‌ ملی که او از طرفداران و دوستداران شادروان دکتر مصدق بود، با خود به همراه داشت.

آنچه در حوزه ادب‌ عرفانی و شرح و بسط آن از او به شکل مکتوب یا برنامه‌های رادیویی باقی‌مانده، معرف اُنس بسیار او با حکمت اسلامی و معارف معنوی است.

شخصیت استاد محمود شاهرخی، سرشار از جذابیت و سعه‌صدر و سلوک همراه با مهربانی بود. شاید به خاطر همین روحیه بود که در شعر «جَذْبه»‌ تخلص می‌کرد. من از اواخر سال 1358 که جوانی هجده، نوزده ساله بودم، به حضور او ارادت پیدا کرده و در سفر و حضر دیده بودم که به آیین مسلمانی عمیقاً پایبند بود و بی‌تظاهر و خودنمایی و بی‌هیجان‌زدگی و تند‌روی، از هر فرصتی برای توجه دادن مخاطبان و شاگردان به معارف اعتقادی، دوستی اهل بیت و سکوک همراه با سلامت نفس و به دور از دافعه، استفاده می‌کرد.

آخرین دیدار ما، همین یکشنبه پیش بود، با گروهی از دوستان و اهالی فرهنگ رخصت طلبیده و به دیدار و عیادتش رفته بودیم. عزیزان: سید‌حسام‌الدین سراج، هادی آزرم، احمد مسجد‌جامعی، حسین شمسایی، سید‌حمید شاهنگیان، فاطمه سالاروند، کامران کاظم‌زاده، افشین علا، ساعد باقری... استاد رنجور بیماری بود و با دیدن دوستان یادها و خاطره‌ها زنده شده بود.

حسین، نواده ایشان که از پدربزرگ پرستاری می‌کرد و از مهمانان پذیرایی، مثنوی فاخر و والایی را از پدربزرگ در ستایش حضرت رضا(ع) برای جمع روایت کرد. هریک از دوستان نکته‌ای می‌گفتند. این بنده یاد کرد از سال‌های اواخر دهه پنجاه و دهه شصت. اینکه دو تن از پیشکسوتان در تشویق و آموزش نسل ما سهمی بسزا دارند.

یکی زنده‌یاد استاد مهرداد اوستا شاعر بزرگ و دیگر استاد شاهرخی. این دو بزرگوار از فضل و دانش و مهربانی و حسن سلوک توأمان برخوردار بودند و جوانپروری که نشانه‌ای و نمادی از جوانمردی است در وجود شریف ایشان به خوبی نمایان بوده است.

همگان دیدند که استاد شاهرخی از این یادآوری و قدرشناسی لبخند رضایت در چهره‌اش نشسته است.

منبع: خبر آن لاین

يکشنبه بیست و چهارم 8 1388
روایت رهبرانقلاب ازاولین دیدارباعلامه جعفری
در عین این‌که ایشان [علامه جعفری] یک مرد هفتاد و چند ساله بودند، ولى تا آخرین بارى که ایشان را دیدیم، باز انسان همان حالت و همان شور و همان تحرّک را در ایشان مى‌دید.

به گزارش پایگاه اینترنتی دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر انقلاب اولین دیدار خود با علامه جعفری که در دیدار خانواده و مسئولان ستاد برگزارى مراسم ارتحال استاد علامه محمدتقى جعفرى (ره) در 17/09/1377 را چنین شرح می‌دهند:

در آقاى جعفرى (رحمةاللَّه علیه) خصوصیات برجسته‌اى بود که به‌نظر من همه‌ اینها براى نسل جوان و پژوهنده و اهل علم و تحقیق الگوست. ایشان آن وقتى که کارهاى تحقیقى خودشان را شروع کردند، خیلى جوان بودند.

البته من حدود سال‌هاى 34 و 35 بود که ایشان را شناختم. ایشان تازه از نجف آمده بودند و جوان و فاضل و اهل تحقیق و فعّال و پرشور و مورد احترام بزرگان ما ـ مانند مرحوم آقاى میلانى و بعضى از آقایان دیگر در مشهد ـ و نیز مورد احترام طلّاب بودند. اخوانشان هم در مشهد بودند؛ مثل آقاى آمیرزا جعفر که مرد بسیار باصفا و با معنویت و باروحى است. بله، عرض مى‌کردم که ایشان هم به مناسبتى به مشهد آمده بودند و چند ماه یا یک سال ـ درست یادم نیست ـ در مشهد ماندند. ما از آن‌جا با ایشان آشنا شدیم. در ایشان واقعاً روح تحقیق و تفحّص و نشاط و شور علمى مشاهده مى‌شد.

این روحیه، از دوران جوانى تا پایان عمر ادامه داشت. آن وقت ایشان تقریباً سى و چند ساله بودند.

همه‌ این شور جوانى، در کار علمى و فکرى و بحث و نوشتن و تحقیق و مطالعه و این‌گونه کارها صرف مى‌شد و البته حافظه‌ فوق‌العاده و استعداد علمى ایشان هم به جاى خود محفوظ بود. این حالت تا همین آخر هم ادامه داشت که این چیز عجیبى است. یعنى در عین این‌که ایشان یک مرد هفتاد و چند ساله بودند، ولى تا آخرین بارى که ایشان را دیدیم ـ به گمانم یک سال، یا هفت، هشت ماه پیش بود که ایشان را ما زیارت کردیم ـ باز انسان همان حالت و همان شور و همان تحرّک را در ایشان مى‌دید.

این خیلى باارزش و قیمتى است که انسان نگذارد گذشت زمان و حوادث گوناگون، شور و تحرّک و تهیّجى را که خداى متعال در او قرار داده و مى‌تواند آن را مثل یک سرمایه‌ گرانبها براى پیشرفت‌هاى گوناگون در میدان‌هاى مختلف مصرف کند، از بین ببرد.

به‌هرحال وجود ایشان، حقیقتاً وجود ذى‌قیمتى بود و براى اسلام و مسلمین و نظام اسلامى ارزش داشت. ایشان تا آخر هم کار کردند؛ یعنى واقعاً آقاى جعفرى هیچ وقت از کارافتاده و کنار نشسته و بیکاره نشدند و دائم مشغول کار و تلاش و تحرّک بودند. خداوند ان‌شاءاللَّه درجاتشان را عالى کند.
منبع : تابناک
دسته ها : مذهبی - خاطرات
يکشنبه بیست و چهارم 8 1388
خاطراتی از شیوه زندگی شهید بهشتی(ره)
از پلکان حرام نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید

طلبه جوان هر روز می‌رفت دبیرستانها درس انگلیسی می‌داد. پولش هم می‌شد مایه امرار معاش. می‌گفت اینطوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر می‌فهمم و با شجاعت بیشتری می‌تونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می‌کرد.

***
از بهشتی پرسید؛ روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می‌تونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیه‌اش به علوم حوزوی باشه.

گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمی‌ده.

***
صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بودند هشت طبقه است. راننده بهشتی‌شناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.

***
بنی‌صدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. بهشتی می‌گفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه.

***
به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست‌وزیری می‌خوره. حیف که التقاط و نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود.

تو بدترین حالت هم، انگشت می‌گذاشت روی نکات مثبت.

***
الآن بهترین موقعیته، برای کمک به پیروزی انقلاب هم هست! نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا می‌گیم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه!

بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه دروغ!

***
بهشتی اسم جوان رو داده بود برای شورای صدا و سیما. گفته بودند ولی این مخالف شماست، کلی علیه شما دنبال سند بوده! گفت: او جویاست و کنجکاو. چه اشکالی دارد که سندی پیدا کند و مردم رو آگاه کند.

***
همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش.

اخم باهنر رو که دید گفت: بچه‌ها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.

 
***
به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.»

قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات...

***
مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمی‌آیی؟ گفت: همه می‌دونند من توده‌ایم، برای شما بد می‌شود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.

***
گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید.

***
رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت...

***
با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی.

هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.

***
اومده بودند در خانه بهشتی که یک مقام سیاسی خارجی می‌خواهد شما را ببیند. گفت: قراره به فرزندم دیکته بگویم. جمعه‌ام متعلق به خانواده است.

نرفته بود. «بابا آب داد». بنویس پسر بابا!

منبع: کتاب صد دقیقه تا بهشت/ وبلاگ کشکول
شنبه بیست و سوم 8 1388
X