ما قدیمی ها همین قلم و کاغذ را می شناسیم وهر چه بوده و هست برایمان همین است. ما هرچه بوده با همین قلم و کاغذ ساخته ایم و می سازیم. 65 سال است که مینویسم. به عادت جلال. جلال از اعتقاداتش این بود که آدم میسازد و ناچار گاهی کج هم میسازد، آدمی که نمیسازد، عیبی ندارد، اما آدمی که سازنده است عیب زیاد پیدا میکند.
ما سفرهای زیادی رفتیم
آدمی که می سازد نباید کنج خانه بنشیند وهرچه در عوالم ذهنیاش میآید بنویسد. باید برود بین مردم. ما با جلال سفرهای زیادی رفتیم، هم عرض مملکت را رفتیم و هم طولش را. از تهران رفتیم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان، از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با یک ماشین قراضه... هر اتفاقی که میافتاد جلال یادداشتش میکرد. بهترین غذایی که ما در آن سفرها خوردیم، یک روز صبح در قهوهخانهای بود که در قابلمهای گذاشت و چهار تا تخممرغ در آن نیمرو کرد. بعد جلال پرسید سبزی داری؟ باغچهای همان اطراف بود که چند تا ریحان کند. آنقدر جلال از این صبحانه وصف کرد که حد ندارد. گفت در عمرم چنین صبحانهای با این لذت نخورده بودم. البته چایی هم بود جای شما خالی ...
مثل سگ و گربه به هم میپریدیم
ما تا بچه بودیم مثل سگ و گربه به جان هم میپریدیم. وقتی به سن بلوغ نسبی عقلی رسیدیم، هم محبت جلال به من بیشتر شد و هم ارادت من به او. ما پسرعموهای طالقانی هستیم، او اسمش محمود طالقانی و اسم پدر ما احمد طالقانی. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقای طالقانی مسجد هدایت. بابام به او میگفت مسجد قحطی بود رفتی آنجا، گفت آقا ما آمدیم اینجا و در محلهای مسجد گرفتهایم که پر از کاباره و سینما و رستوران و ... است. من اگر بتوانم دو نفر از کسانی که پایشان به سینما یا کاباره باز میشود بکشم به مسجد، من اجر خودم را گرفتهام. اینقدر این حرفش به دل من نشسته بود که باعث شد به سمت او کشیده شوم. پدرم آن زمان به ما میگفت شما تحت تأثیر پسرعمویتان هستید. نان ما را میخورید و...
تهران در زمان تولد ما
من اهل تهرانم. تهران که تا صد و شصت سال پیش قریه کوچکی بود بر دامنه البرز، از زمان آغا محمدخان قجر و در سال 1210 که دارالخلافه گشت؛ کم کم ورم کرد تا به این غایت رسید که امروز ذرات سرب منتشر در هوایش، متجاوز از میلیون ها نفوس را تهدید می کند. در زمان تولد ما تهران بود و چهار محله. که از حصار دورش دیگر چیزی دندانگیر یا چشمگیر نمانده بود. بنده که متولد 1308 هستم، تنها بقایای خرابه دروازه قزوینش را در خاطر دارم.
محلات چهار گانه تهران
محلات چهار گانه تهران که ارگ شاهی را از سه سمت شرق و غرب و جنوب پوشش داده بودند، عبارت بودند از " عودلاجان" در شمال شرق، " چاله میدان" در جنوب غربی،"سنگلج" در سراسر غرب ارگ و محله " بازار" در جنوب. سید نصر الدین هم که مزاری بود و هنوز هم هست ازعالم و فقیه بزرگ شیعه، منطقه ای از محله بازار تهران بود، منزل پدر ما بوده. من هم سید نصر الدین را دیده ام و هم از او بسیار شنیده ام. حالا البته این محله واحد چون گوشت قربانی به ده ها قسمت و ده ها نام تقسیم شده است. این محله قدیمی از صد و پنجاه سال پیش، منطقه اسکان موقت و دائم طالقانی ها بوده است. خاطرات زیادی از این محله ها دارم .... ادامه دارد.
منبع : خبر آن لاین
مشخصه این دستنوشتهها - هرچند غالبا سیاسی و مربوط به امور کشور و بیان واقعیتهای گذشتههای دور و نزدیک در کوران حوادث است و حتی دربرگیرنده مهمترین جلسات که در بالاترین سطح ممکن تشکیل میگردد - این است که از حقیقت مهم و تاثیرگذار توجه به معنویات بهدور نبوده است. آنچه در پی میآید از جمله دستنوشتههای رهبر انقلاب است که اهتمام ایشان را به ضرورتهای معنوی و نیز نوع ارتباط ایشان را با امام خمینی (ره) نشان میدهد.
شایان ذکر است در زمان حیات حضرت امام خمینی (ره)، جلسات سران قوا به شکل دورهای در دفتر و یا منزل هر یک از اعضاء تشکیل میگشت و در بیشتر جلسات، مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی (ره) از طرف حضرت امام راحل حضور مییافت.
نوشتهی زیر بخشی از یاداشت مربوط به جلسات سران قوا در تاریخ چهارشنبه ٢٢/٥/١٣٦٥ (دو روز قبل از روز عرفه سال ١٤٠٧) است:
دیشب در جلسه [سران قوا] که منزل احمد آقا بود امام آمدند. حالشان بحمدالله خوب بود. علاوه بر صحبت درباره موشک اخیر ما و خبرهای حول و حوش آن، من به محرومیت ما چند نفر ار جلسههای معنوی و عرفانی امام علیرغم جلسات متعدد با ایشان اشاره کردم. گفتم لازم است ماها را نصیحت کنید و تعلیم بدهید.
[امام] همان شکسته نفسیهای همیشگی را تکرار کردند و گفتند نصیحت اینست که مثل من عمرتان به خسران و بطالت نگذرد. روی اخلاص تکیه کردند و گفتند شماها در خدمت اسلامید فقط مراقب اخلاص باشید.
گفتم همین نقطه اصلی اشکال است و برای پیدا کردن اخلاص باید نصیحت شویم. باز امام روی اینکه من هم چیزی ندارم و اینجا هم خبری نیست و امثال آن تکیه و شکسته نفسی میکردند. آشکارا نشانههای تواضع حقیقی را در چهره و حرکات امام مشاهده کردم.
استاد زندهیاد محمود شاهرخی با وجوه گوناگون ادبی و شخصیتی، یکی از ماندگاران فرهنگ روزگار ماست. اول از ویژگیهای شعری و ادبیاش یاد کنم. سبک و شیوه او به اسالیب پیشینیان بود. به قالبهای شعر گذشته ما تسلطی ستودنی داشت.
در غزل و قصیده و مثنوی از آداب سخنوری به نیکوترین شکل بهره میبرد و البته در همه این قالبها توجهاش به شعر معرفتی و ادب عرفانی بود، عرفان و ادبیات عرفانی را عمیقاً میشناخت و از همه ظرایف این عوالم در شعر و نثر خود بهره میگرفت. کافی بود بیتی را از بزرگانی چون سنایی و عطار و مولانا و... نقل کنی تا او در همراهی با تو ادامه شعر را زمزمه کند.
استاد دیده بود و درس خوانده حوزه علمیه نجف. اگر چه بعد از چند سال اقامت در نجف به خاطر بیماری به ایران بازگشته و تا پیش از انقلاب به کار آزاد پرداخته بود، خاطرات بسیاری از فضای علمی و معنوی نجف یاد میکرد و همین طور گفتنیهای فراوانی از سالهای نهضت ملی که او از طرفداران و دوستداران شادروان دکتر مصدق بود، با خود به همراه داشت.
آنچه در حوزه ادب عرفانی و شرح و بسط آن از او به شکل مکتوب یا برنامههای رادیویی باقیمانده، معرف اُنس بسیار او با حکمت اسلامی و معارف معنوی است.
شخصیت استاد محمود شاهرخی، سرشار از جذابیت و سعهصدر و سلوک همراه با مهربانی بود. شاید به خاطر همین روحیه بود که در شعر «جَذْبه» تخلص میکرد. من از اواخر سال 1358 که جوانی هجده، نوزده ساله بودم، به حضور او ارادت پیدا کرده و در سفر و حضر دیده بودم که به آیین مسلمانی عمیقاً پایبند بود و بیتظاهر و خودنمایی و بیهیجانزدگی و تندروی، از هر فرصتی برای توجه دادن مخاطبان و شاگردان به معارف اعتقادی، دوستی اهل بیت و سکوک همراه با سلامت نفس و به دور از دافعه، استفاده میکرد.
آخرین دیدار ما، همین یکشنبه پیش بود، با گروهی از دوستان و اهالی فرهنگ رخصت طلبیده و به دیدار و عیادتش رفته بودیم. عزیزان: سیدحسامالدین سراج، هادی آزرم، احمد مسجدجامعی، حسین شمسایی، سیدحمید شاهنگیان، فاطمه سالاروند، کامران کاظمزاده، افشین علا، ساعد باقری... استاد رنجور بیماری بود و با دیدن دوستان یادها و خاطرهها زنده شده بود.
حسین، نواده ایشان که از پدربزرگ پرستاری میکرد و از مهمانان پذیرایی، مثنوی فاخر و والایی را از پدربزرگ در ستایش حضرت رضا(ع) برای جمع روایت کرد. هریک از دوستان نکتهای میگفتند. این بنده یاد کرد از سالهای اواخر دهه پنجاه و دهه شصت. اینکه دو تن از پیشکسوتان در تشویق و آموزش نسل ما سهمی بسزا دارند.
یکی زندهیاد استاد مهرداد اوستا شاعر بزرگ و دیگر استاد شاهرخی. این دو بزرگوار از فضل و دانش و مهربانی و حسن سلوک توأمان برخوردار بودند و جوانپروری که نشانهای و نمادی از جوانمردی است در وجود شریف ایشان به خوبی نمایان بوده است.
همگان دیدند که استاد شاهرخی از این یادآوری و قدرشناسی لبخند رضایت در چهرهاش نشسته است.
منبع: خبر آن لاین