ولی الله کلاتی:
شهید بابایی در سال 1349 برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست هر دانشجوی
تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکائی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام می داد بلکه از بی بند و باری موجود در جامعه غرب پرهیز می کرد.
هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس می نویسد، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است و از نوع رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است. به هر حال شخصی است«غیر نرمال»؛ و پیداست که منظور از آداب و هنجارهای اجتماعی در غرب چه چیزهایی است. همچنین گفته بود که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهای آن آمریکایی بعدها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود، و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود.
روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن دوره خلبانی اش از او سؤال کردم. او پاسخ گفت:
ـ خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود.
گفتم:ـ چطور؟
گفت:ـ دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتیام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت؛ زیرا احساس می کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فکر بودم که درِ اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز هر بود. با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامهای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه می دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت:ـ چه کردی؟
گفتم:ـ عبادت می کردم.
گفت:ـ بیشتر توضیح بده.
گفتم:ـ در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت:ـ همه این مطالبی که پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟
پاسخ دادم:ـ آری همین طور است.
او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده بود. با چهره ای بشّاش خودنویسش را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
ـ به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
محمد سعید نیا:
در سیره پیامبر گرامی اکرم (ص) آمده است که آن حضرت «کم هزینه و بسیار بخشنده و یاری کننده» بودند. از ویژگیهای آشکار عباس، سادگی و بی پیراگی او بود. می خواهم بگویم که عباس نیز واقعاً دارای شخصیتی اینچنین بود. او هر چه داشت به دوستانی که احساس می کرد بدان نیاز دارند می داد و کمتر یا بهتر است بگویم «اصلاً» به فکر خود نبود. او به هیچ وجه اهلِ تکلّف و تجمّل نبود.
به یاد دارم در پایان دوره آموزش خلبانی در آمریکا، هنگامی که به ایران باز می گشت، به همراهِ خانواده برای استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بودیم. پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپیما بر زمین نشست و دقایقی بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات کریدم. پس از روبوسی و خوش آمد گوئی، او از من خواست تا به قسمت ترخیص فرودگاه بروم و وسایلش را تحویل بگیرم. رفتم و مدتی را به انتظار نشستم تا سرانجام بار و اثاثیه عباس را تحویل گرفتم. چمدان و ساک او از همه ساکها و لوازم دیگر مسافرین کم حجمتر به نظر می آمد. در بین راه به شوخی از او پرسیدم:
ـ برای ما سوغات چه آورده ای؟ ان شاء الله که چیز قابل توجهی است.
او مثل همیشه لبخندی زد و سرش را با علامت پاسخ مثبت تکان داد. ما به راه افتادیم. پس از ساعتی که به منزل رسیدیم، تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از این که پس از مدتها دوری از ایران، دوباره او را می دیدند خیلی خوشحال بودند. چند ساعتی به دیده بوسی و احوالپرسی گذشت. وقتی که خانه خلوت شده بود به شوخی گفتم:
ـ حالا نوبت وارسی سوغاتیهای عباس آقاست.
عباس چمدان را باز کرد. با کمال شگفتی مشاهده کردیم، آبریزی را که با خود از ایران برده بود در میان نایلونی پیچیده و در کنار آن چند دست لباس دانشجویی و لباس خلبانی نهاده است. در ساک دستیاش هم تعدادی نوار «تعزیه» و یک مجلّد «قرآن» و کتاب «مفاتیج الجنان» همراه با تعدادی کتاب فنّی و پروازی به زبان انگلیسی بود. خندیدم و گفتم:ـ مرد حسابی! من بیش از پنجاه، شصت تومان بنزین سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تو از آن طرف دنیا این آبریز را آورده ای؟!
در حالی که به نشانه شرمندگی، سرش را به زیر انداخته بود، برگشت و با لهجه شیرین قزوینی گفت:
ـ تو که میدانی؛ آنجا آنقدر گرانی است که حد ندارد.
آن روز شاید دیگران به مقصود او پی نبردند؛ ولی من با سابقه ای که از او سراغ داشتم، منظور او را از «گرانی» دریافتم و به یقین دانستم که عباس آنچه را که مازاد بر مخارج خویش بوده، به نشانی دوستان و آشنایان بی بضاعتش در نقاط ایران می فرستاده و مثل همیشه آن دوست، نامی و نشانی از عباس نمییافته است.
اقدس بابایی:
همیشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود. شاید این بدان علّت بود که خودش کمک داروساز بود و چنین می پنداشت که اگر عباس پزشکی بخواند، در آینده خواهد توانست با دریافت جواز داروخانه، در کنار هم کار کنند، از این رو در تعطیلات تابستان یکی از سالها که عباس در دبیرستان درس می خواندند او را به داروخانه ای معرفی می کند و از مسئول داروخانه می خواهد تا مهارتهای نسخه خوانی را به او بیاموزد. خاطرم هست که عباس هیچ علاقه ای به کار در داروخانه نداشت؛ ولی مثل همیشه به خاطر احترام به خواسته پدر پذیرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار برد.
مدتها گذشت و عباس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقه ای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده خلبانی رفت. پس از گذرانیدن دوره های مقدماتی به منظور ادامه تحصیل عازم آمریکا شد و پس از پایان دوره خلبانی هواپیماهای شکاری به ایران بازگشت و ما به شکرانه بازگشت او از آمریکا، گوسفندی قربانی کردیم.
یکی دو روز بعد به هنگام تقسیم گوشت میان افراد بی بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بودیم که ناگهان عباس اتومبیل را متوقف کرد و گفت:
ـ چند لحظه در ماشین بمانید؛ من سری به داروخانه می زنم و فوری بر می گردم.
عباس رفت و بعد از زمانی تقریباً طولانی برگشت. از او پرسیدم:
ـ چه کار داشتی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ آخر گوشتها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت و وقتی پافشاری مرا دید گفت:
ـ حدود هفت، هشت سال پیش در این داروخانه کار می کردم. روزی صاحب این داروخانه به من حرف رکیکی و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم. به تلافی آن حرفِ زشت، فلاکس چای او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت کنم و پولش را بپردازم.
جواد بابایی:
من برادر بزرگ عباس هستم. ما با هم بسیار صمیمی بودیم و او احترام خاصی برای من قائل بود. به همین خاطر همیشه مرا «داداشی» صدا می زد. خاطرم هست روزهایی که به مدرسه می رفتیم، هر روز مادرمان به هر کدام از ما پنج ریال برای خرید لوازم مورد نیازمان می داد. من هر روز با خریدن شکلات و یا آدامس، خیلی زود پولم را خرج می کردم؛ ولی عباس عادت داشت که هر چه را با پنج ریال می خرید با همکلاس هایش، که عموماً وضع مالی خوبی هم نداشتند، بخورد. او همیشه از حق خود به نفع دیگران می گذشت؛ اما وقتی احساس می کرد که به او ستمی شده است بسیار جدّی و قاطع وارد عمل می شد و آنقدر پایداری می کرد تا حق خود را می گرفت.
به یاد دارم وقتی عباس هفت ویا هشت ساله بود، روزی بر اثر موضوعی که خوب در خاطرم نیست بین من و او مشاجره لفظی درگرفت. من عباس را به کاری که انجام نداده بود متهّم کردم. او که از حرف من به شدت ناراحت شده بود، اصرار داشت که او آن کار را انجام نداده و البته معلوم شد که حق با عباس بوده است؛ ولی من به گفته او اعتنا نمی کردم و همچنان تکرار می کردم که او مرتکب آن کار شده است. عباس که از سماجت من به خشم آمده بود. ناگاه فریاد زد:
ـ نه. من این کار را انجام نداده ام.
آنگاه، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندام قوی تری نسبت به من داشت، مرا بر زمین انداخت و در نتیجه دندان من شکست. آن روز عباس وقتی از شکسته شدن دندان من باخبر شد، به شدت متأثر شد و معذرت خواست. بعدها او هر وقت در مقابل من می نشست و چشم به صورتم می دوخت، گویا به یاد آن حادثه می افتاد و زیر لب با خود چیزی می گفت. از چهرهاش پیدا بود که هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگی می کند. سالها گذشت؛ تا اینکه در این اواخر خداوند لطف کرد و من خانه ای خریدم و یک طبقه آن را اجاره دادم و بعدها معلوم شد مستأجری که به خانه ما آمده، خانواده ای بی بند و بار و موجب آزار و اذیت همسایهها بود. یک روز عباس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذکّر بدهم، شاید رفتارشان را اصلاح کنند؛ ولی من هر چند بار که یادآوری کردم نتیجه ای نگرفتم.
سرانجام عباس از من خواست تا عذر آنها را بخواهم. من گفتم مبلغی از مستأجر به ودیعه گرفته ایم و در حال حاضر بازپس دادن آن برایم مشکل است. عباس گفت که نگران نباشد من برایتان پول تهیه می کنم.
دو روز بعد مبلغ مورد نیاز را به من داد و سفارش کرد تا به آنها سخت نگیرم و فرصت کافی بدهم تا منزل را تخلیه کنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نیز منزل را ترک کرد.
از این رویداد یک سال گذشت. روزی من آن مقدار پول را که به عباس به من داده بود تهیه کردم تا به او باز پس دهم؛ ولی او از گرفتن پول امتناع کرد و من هر چه اصرار کردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتی که پافشاری مرا دید رو به من کرد و با لحنی شرمگین گفت:
ـ داداشی! من به تو بدهکارم.
بعدها دانستم که این مبلغ دیه همان دندانی است که او در دوران کودکی از من شکسته است.
عظیم دربند سری:
اوایل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزشهای هوایی درس می خواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی می گذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عباس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم می کرد، آن کس که درجهاش بالاتر است ارشد کلاس باشد. درجه من «هنرآموز» بود و درجه او «دانشجو» و از من بالاتر بود. لذا طبیعی بود که او باید به من اعتراض کند و دست کم از من فرمانبرداری نکند؛ ولی برخلاف انتظار همه، خیلی عادی، مثل دیگران آنچه را که من می گفتم انجام می داد. از وظایف ارشد، یکی این بود که باید هر روز در پایان درس «اتیکت» یکی از شاگردان را جهت نظافت کلاس می گرفت و به مسئول ساختمان می داد. آن روز نوبت بابایی بود.
من در حالی که احساس می کردم سکوت عباس تا به حال از سر آگاهی دادن به من بوده است و شاید از این حرکت من به خشم بیاید و رودرروی من بایستد، با حالتی مضطرب به نزدیکش رفتم و از او خواستم تا اتیکتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خیلی ساده و مؤدبّانه اتیکت را به من تحویل داد.
وقتی اتیکت عباس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالی که شگفت زده به نظر می آمد با صدای بلند، به من گفت:
ـ این که دانشجوست!
گفتم:ـ بله:
با عصبانیت گفت:
ـ جایی که دانشجو در کلاس است تو چرا ارشد هستی؟ خیلی زود برو و جاروب او را بگیر و خودت کلاس را نظافت کن. از فردا هم او ارشد کلاس است؛ نه تو.
من به ناچار به کلاس برگشتم. دیدم بابایی در حال نظافت کردن است. هر چه کوشیدم تا جاروب را از دستش بگیرم او نپذیرفت و گفت:
ـ چه اشکالی دارد؟
برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اینکه حرفی بزند از پشت میزش بلند شد و به سمت کلاس حرکت کرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جویا شد و وقتی نتوانست بابایی را از نظافت کردن باز دارد، گفت:
ـ مقررات حکم می کند که شما ارشد باشید.
عباس لبخندی زد و پاسخ داد:
ـ اما من ارشدیت ایشان را می پسندم؛ پس ترجیح می دهم که ایشان ارشد باشند؛ نه من. او هر چه کوشید نتوانست عباس را قانع کند و آن روز گذشت. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم. چون طبق دستور، من باید سمت ارشدی را به بابایی واگذار می کردم، برای چندمین بار از او خواستم تا ارشدیت را بپذیرد؛ ولی او گفت:
ـ چون از ابتدای دوره شما ارشد بودهاید تا پایان دوره هم شما ارشد باشید و از شما می خواهم دیگر پیرامون این موضوع حرفی نزنید.
بی تکلّفی او در من خیلی تأثیر گذاشته بود. حرکت آن روز عباس برایم بسیار شگفت آور بود؛ ولی بعدها که با او بیشتر آشنا شدم دانستم که او همواره سعی می کرد تا نفس خود را از میان بردارد و اگر آن روز ارشدیت را نپذیرفت صرفاً به این دلیل بود.
از آن روز به بعد دوستی من و عباس شروع شد. در یکی از زنگهای تفریح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. از من پرسید:
ـ نماز می خوانی؟
گفتم:ـ گاهی وقتها.
گفت:ـ کجاهای قرآن را از حفظ هستی؟
گفتم:ـ چیزی از قرآن حفظ نیستم.
گفت:ـ می خواهی آیاتی از قرآن را به تو یاد بدهم که نامش «آیت الکرسی» است؟
سپس شروع کرد در مورد فضیلتهای آیت الکرسی صحبت کردن. من زیر بار حرفهای او نمی رفتم؛ ولی او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفریح بعدی، قرآن کوچکی از جیبش بیرون آورد که همان آیت الکرسی در آن نوشته شده بود و گفت:
ـ بیا ببینم می توانی قرآن بخوانی؟
من شروع به خواندن کردم و همه را غلط می خواندم. او با آرامش و متانت، دو، سه مرتبه آن آیه را خواند و گفت:
ـ می توانی این سوره را حفظ کنی؟
به این ترتیب در زنگهای تفریح با هم بودیم و پیوسته با من قرآن کار می کرد. یادم هست که کلاس پانزده روزه ما تمام شد و من با عنایت و تلاش عباس آیت الکرسی و سوره های «والّیل» و «والشّمس» را حفظ کرده بودم. دیگر من و عباس با هم خیلی دوست شده بودیم. کلاس بعدی را که می خواستیم شروع کنیم چون استادمان خانمی آمریکایی بود، او به من پیشنهاد کرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برویم و از او بخواهیم تا کلاس ما را به جابجا کند. او در تلاش بود تا به کلاس برویم که استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاریهای عباس، او موفق شد تا کلاس را تغییر دهد. پس از پایان دوره آموزشی زبان، عباس برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و با رفتن او من احساس تنهایی می کردم.
چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومی در پایگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوری از عباس برایم خیلی سخت بود؛ به همین خاطر به سختی نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشانی او را در آمریکا گرفتم. نامه ای به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو کردم. در نامه ای که عباس برای من فرستاد عکسی از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزیه حضرت ابوالفضل (ع) را بگیرم و برای او بفرستم. در طول مدتی که عباس در آمریکا بود از طریق نامه با یکدیگر در تماس بودیم.
به یاد دارم تابستان سال 1352 بود، در یک روز گرم که پس از پایان کار به خانه رفته و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. لحظه ای بعد همسرم برگشت و گفت:ـ مردی با شما کار دارد.
من به نزدیک در رفتم. ناباورانه دیدم عباس است. او از آمریکا برگشته بود. با خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به داخل منزل رفتیم. گفت که فارغ التحصیل شده و اکنون به عنوان خلبان شکاری به پایگاه منتقل شده است. از این که دانستم دوباره با عباس خواهم بود خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. هوای خانه خیلی گرم بود؛ به همین خاطر عباس رو به من کرد و گفت:
عظیم! خانه تان چرا اینقدر گرم است؟
گفتم:ـ عباس جان! کولر که نداریم، برای این که خنک بشویم. اول یک دوش می گیریم، بعد هم می رویم زیر پنکه می نشینیم.
احساس کردم عباس از این وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع صحبت را تغییر دادم. آن شب تا دیر وقت با هم بودیم. آخر شب او خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز دیدم عباس با یک کولر آبی به منزل ما آمد. گفت:
ـ عظیم! ببخشید ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اینجا نبودم، هدیه ام را حالا آورده ام.
من و همسرم از هدیه عباس خوشحال شدیم. این در حالی بود که عباس حقوق چندانی دریافت نمیکرد؛ و من یقین داشتم این کولر را به سختی تهیه کرده بود.
اقدس بابایی:
در سال 1353 همراه همسرم (آقای سعیدنیا)، که از کارکنان نیروی هوایی است، در منازل سازمانی پایگاه دزفول زندگی می کردیم. حدود دو سال می شد که عباس از آمریکا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تکمیلی خلبانی هواپیمای « F-5» به پایگاه دزفول منتقل شده بود. در آن زمان او هنوز ازدواج نکرده و بیشتر وقتها در کنار ما بود.
به یاد دارم روزی از روزهای ماه مبارک رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل کار به خانه ما آمد. چهرهاش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر می رسید. وقتی دلیل آن را جویا شدم. با افسردگی گفت:
ـ نمی دانم چه کار کنم؟ به من دستور داده اند که امروز را روزه نگیرم.
با شگفتی پرسیدم:
ـ برای چه؟
عباس ادامه داد:
ـ یکی از ژنرالهای آمریکایی به پایگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه و با خلبانان بخورد؛ به همین خاطر فرمانده پایگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگیرند.
او را دلداری دادم و گفتم:
ـ عباس جان! خدا بزرگ است. شاید تا ظهر تصمیمشان عوض شد.
او در حالی که افسرده و غمگین خانه را ترک می کرد، رو به من کرد و گفت:
ـ خدا کند همانطور که تو می گویی بشود.
ساعت سه بعدازظهر بود که عباس به منزل ما آمد. او خیلی خوشحال به نظر می رسید. با دیدن من گفت:
ـ آباجی هنوز روزه هستم.
من شگفت زده از او خواستم تا قضیه را برایم تعریف کند. عباس کمی به فکر فرو رفت و در حالی که از پنجره به دور دست می نگریست، آهی کشید و گفت:
ـ آباجی! ژنرالی که قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر، به هنگام پرواز با کایت در سدّ دز سقوط کرد و کشته شد.
صدیقه حکمت:
از ابتدای ازدواج تا به دنیا آمدن اولین فرزندمان «سَلمی»، عباس همیشه می گفت: «پیامبر (ص) فرموده است: دختر رحمت است. رحمت خداوندی، و من آرزو می کنم اولین فرزندم دختر باشد.»
در دوران بارداری، به خاطر مأموریتهای پروازی، عباس خیلی کم در کنارم بود، ولی برای به دنیا آمدن فرزندمان بیشتر از من بی تابی می کرد. زمانی که مرا برای وضع حمل به بیمارستان قزوین بردند، عباس در پایگاه هوایی دزفول بود. به تلفن به او اطلاع داد شده که من در بیمارستان بستری شده ام. وقتی عباس خود را به قزوین رسانید، فرزندمان به دنیا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند.
آن روز عباس سراسیمه وارد منزل شد و با دیدن من و سلما، گویی از شادی می خواست پر در بیاورد. دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
ـ خدایا شکرت. از تو ممنونم که آرزویم را برآورده ساختی.
سپس کنار من نشست و گفت:
ـ در اتاق عملیات نشسته بودم. یکی از بچّه ها خبر داد که تلفن مرا می خواهد. گوشی را برداشتم. صدای داداشی بود که می گفت: عباس خانمت در بیمارستان در حال وضع حمل است.
به دفتر کارگزینی رفتم. مرخصی گرفتم و حرکت کردم. در راه به هر شهری که می رسیدم، بی درنگ به دنبال تلفن می گشتم تا از حال تو جویا شوم. آخرین بار که تماس گرفتم. دایی گفت که فرزندت دختر است. خیلی خوشحال شدم. وقتی به قزوین رسیدم مستقیم به بیمارستان رفتم. دیدم از شما خبری نیست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده اید و در سلامت کامل هستید. از شدّت شادی به هر یک از پرستاران و مستخدمان که بر می خوردم انعامی می دادم. شاید بعضی از آنها نمی دانستند که دلیل این کار چیست.
او وقتی تعریف می کرد چشمهایش از شادی برق می زد. حرفش را که تمام کرد برخاست و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. چند دقیقه بعد یک ورق کاغذ برداشت و روی آن چیزی نوشت و بالای گهواره نوزاد گذاشت. پرسیدم:
ـ چه کار می کنی؟
کاغذ را به طرف من گرفت. روی کاغذ با خط درشت نوشته بود:
« لطفاً مرا نبوسید.»
خندیدم و گفتم:
این چه کاری است که می کنی؟
در پاسخ گفت:
ـ می دانی خانم! صورت بچه به گُل می ماند. اگر او را ببوسند اذیت می شود. من خودم دلم برایش پر میزند. اما دلم نمی آید تا صورت او را ببوسم.
در حدود سال 1355، که یک سال از زندگی مشترک من و عباس می گذشت، روزی از طرف یکی از دوستان عباس به میهمانی دعوت شدیم.
در روز مقرر، من و عباس با دختر چهل روزهامان به میهمانی رفتیم. پس از ورود دریافتیم که مجلس، میهمانی معمولی نیست، بلکه جشنی است که به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان ترتیب داده شده است؛ ولی با شناختی که از روحیه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند که یک میهمانی ساده و معمولی است.
وضع زنندهای در مجلس حاکم بود. یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده و از شدّت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقیقه ای با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از میزبان عذرخواهی کرد و از خانه بیرون آمدیم.
عباس در آن تاریکی شب به تندی به طرف خانه می رفت. وقتی وارد خانه شدیم بغضش ترکید و پیوسته خودش را سرزنش می کرد که چرا در آن مجلس شرکت کرده است. سپس لحظه ای آرام گرفت و به فکر فرو رفت . بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد.
آن شب او می گریست و قرآن می خواند. شاید می خواست تا با تلاوت قرآن غبار کدورتی را که به خاطر شرکت در آن میهمانی بر روح و جانش نشسته بود بزداید.
خمس مال را داده اید؟
منبع: سایت ساجد