معصومه گفت از پدری که شهید شد
مردی که طرح صفحه یک سر رسید شد!
مردی که چون سیاوش از آتش گذشت و رفت
تا در نگاه سرخ زمین رو سپید شد
مردی که زیر بارش خمپاره های خشم
بر عشق خاکریز زد و ناپدید شد
مردی که از محال مجال آفرید و بعد
تفسیر نامعادله های جدید شد
نقاشی قشنگی از او در اتاق بود
آن را نگاه کرد و باران شدید شد
یک مرد ، با چفیّه و عینک، شبی سیاه
محو عبور بارقه های امید شد
لبخند می زد او به همه از روی لودر ...
... و رد جاده در گذر او سفید شد !
پروانه نجاتی
با من بیا به فرصت یک چشم هم زدن
در کوچه های باور مردم قدم زدن
گرم است جای پای شهیدان به روی خاک
باید سری به کوچه پر پیچ و خم زدن
یک ساک کهنه ، آینه ، قرآن ، وداع و بعد ...
بر قله های صبر و صلابت علم زدن
حس کن نسیم رفتن گرمای خانه ، شد
تاریخ غصه های زنی را رقم زدن
زن با بهانه های دو کودک چه می کند
جز از "می آید از سفرش زود" دم زدن
مردی گذشت از زن و فرزند و زندگی
آغاز دل به وسعت دریای غم زدن
- دشمن مگر به خانه ما رحم می کند
باید به موج حادثه اینک بلم زدن
حس کن صدای نبض دلی را که عاشق است
باید سری به خانه این متهم زدن !
پروانه نجاتی
نگاه منتظرش، مانده رو به در... که نمیرد
دلی شکسته و چشمی همیشه تر ... که نمیرد
و هر نفس ـ غزلی در گلو ـ به شِکوه نشسته
ترانهای ز خدا میکند ز بر ... که نمیرد
چه آسمان بزرگی است در حوالی غُربت
به میلههای قفس بسته بال و پر ... که نمیرد
نگاه منتظرش مانده رو به ما، به خیابان
و سُرفه میزند و سرفه، آنقدر که نمیرد
نه فکه و نه شلمچه نه کربلا نه دو کوهه
میان خانه جان میدهد پدر... که نمیرد
تحمل تو مرا کُشت ای شهید مکرّر
به پای ماندنت این دل نهاده سر که نمیرد
دلم گرفته از این برزخ همیشه دویدن
نه آن جگر که نماند، نه آن هنر که نمیرد
نگاه منتظرش ماند و... در دوباره به هم خورد
بگیر قلب مرا با خودت ببر که نمیرد
چه ذره ذره دلم میدود به جان کندن
به پای عشق نخواهد رسید، هر که نمیرد
نگاه منتظرش ماند و... کاش بارانی!
دلی شکسته و قلبی همیشه تَر... که نمیرد
علی داوودی
به سالهای پر اندوه همسران مفقودین
دو بخش دارد : با ... با ... که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا
همین که زل زده بر چشم های غمگینم
نشسته در دل سنگر کنار آن آقا
همین که نیست که همبازی ام شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما
همین که نیست کشتی بگیرد او با من
و گاه لج کنم و بد شوم و او دعوا ...
همین که نیست که با هم به مدرسه برویم
و یا به مسجد ، هیئت ، خرید یا هرجا
همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
شلمچه ، تهران ، قم ، مشهد امام رضا
همین که نیست بگوید : صد آفرین پسرم !
همین که نیست کند کارنامه ای امضا
چرا ز قاب تکانی نمی خوری ای مرد
چرا سراغ نمی گیری از من تنها
نگاه کن همه نمره های من عالی
نگاه کن تو به این برگه حضرت والا !
به گریه سر روی زانو نهاد و خوابش برد
و قاب عکس زمین خورد مثل یک رؤیا
نشسته بود پدر در کنار او با شوق
و بوسه می زد و می گفت مرد من بر پا !
ببین کنار تو هستم بلند شو خوش خواب
آهای مرد حسابی بگیر دستم را
کشید چفیه به چشمان ابری و باران ...
گرفت خودکار از دست کوچکش بابا !
پروانه نجاتی
امروز من پدر شدم و دیدم در من چه حس و حال عجیبی بود
می خواستم صدا بزنم بابا اما چه داستان غریبی بود
لکنت گرفته بودم و فهمیدم این واژه آشنای زبانم نیست
بغضی گرفت راه گلویم را ، انگار حجم مبهم سیبی بود
از چشم کوچک پسرم خواندم باید دوباره سعی کنم با ... با
نوزاد گریه کرد و در جانم غوغای انفجار مهیبی بود
در من چقدر حسرت این واژه است، در من چقدر حسرت این واژه است
ای کاش از حرارت این مفهوم در ذهن تار بسته نصیبی بود
من زل زدم به نرمی دستانش دست مرا فشرد و دلم لرزید
یعنی دو مرد پشت هم و با هم پیمان بی ریای نجیبی بود
از عمق قاب عکس نگاهم کن، آه ای غرور کوفته بر دیوار
تقویم زندگانی من بی تو تاریخ پر فراز و نشیبی داشت
پروانه نجاتی