خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بیصدا و سکوتت حیات من
دل میکنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من
آیات سجدهدار خدا چشمهای توست
ای سوره مغازله، ای سور و سات من!
حقالسکوت میطلبند از لبان تو
چشمان لاابالی و لبهای لات من
شاعر شدن بهانه تلمیح کهنهایست
تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من!
شکر خدا که دفتر من بیغزل نماند
شد عشق نیز منکری از منکرات من
محمدمهدی سیار
با سر رسیدهای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گل زخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
حتی صبور قافله بیصبر میشود
با خاطرات خستهترین دختری که نیست
یوسف رحیمی
مولای من بیا ...
هر شب یتیم توست دل جمکرانی ام
جانم به لب رسیده بیا یار جانی ام
از باد ها نشانی تان را گرفته ام
عمری است عاجزانه پی آن نشانی ام
طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت
" شرمنده جوانی از این زندگانیم"
با من بگو که خیمه کجا می کنی به پا
آخر چرا به خاک سیه می نشانی ام
در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی ام
در روضه احتمال حضورت قوی تر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانی ام
هم پیر قد خمیدگی زینب توا م
هم داغدار آن دو لب خیزرانی ام
این روزها که حال مرا درک می کنی
بگذار دست بر دل آتشفشانی ام
در به دری برای غلام تو خوب نیست
تأیید کن که نوکر صاحب زمانی ام
عباس احمدی
غربت پروانهها
مجید نظافت |
وقتی
مرور نام شمایان
سرشار کرده بود
دلم را
پروانه ها محاصرهام کردند.
نامتان را مینویسم
از انگشتانم
گنجشک میروید
آنگونه بسیار
که از بالا بالشان
خانه ام را توفان
در مینورد.
و شعرهایم را
شعرهای متبسم را باد میبرد
روبهرو
مجید نظافت
من آمدم که مراتاپرنده هابرسانی
به ناکجاترآیینه وصدابرسانی
به پیچ سرخ حماسه به آب هانرسیدم
مگرتوعاشقی ام رابه ابتدابرسانی
به آبشارترین گندم همیشه بهاری
به آفتاب ترین سمت ناکجابرسانی
من آمدم که دراندوه تلخ ثانیه ها
مرابه وسعت دریاوبادهابرسانی
تنی که درهیجان بهارهای تومانده
بیایی وبه شکوفاترین صدابرسانی
چه بوسعیدهاکه دراین راه ازنفس ماندند
تومی توانی امّا مرا مرابرسانی
عباس کرخی
تقدیم به مقام معظم رهبری، حضرت آیتالله خامنهای:
من از بلوغ خندهی فردا رسیدهام
از کوچه باغ آبی رؤیا رسیدهام
از رود و چشمه، آینه و آب و روشنی
از ابتدای فطرت دریا رسیدهام
از نازُکای خواب لطیفِ پرندگان
از مخمل تبسّم گُلها رسیدهام
من از بهار فلسفهی عشوهی چمن
از چین زلفِ باغ شکوفا رسیدهام
دستم پُر از کرشمهی نور فرشته است
از ناکجای عالَمِ بالا رسیدهام
از سُکر ناب قونیهی شمس و مولوی
از جلوهزار خلسهی معنا رسیدهام
گوشم پُر از ترنُّم زیبای عاشقیست
از یوسف ،از جنون زلیخا رسیدهام
از فصل عاشقانهی حافظ، شروع عشق
از خوانش شکستهی نیما رسیدهام
من شاعرم، ز صحبت باران چشیدهام
شُکر خدا، به حضرت دریا رسیدهام
رضا اسماعیلی
من بودم و پدر، دم درگاه، رو به در
من سمت راست بودم و در سمت چپ پدر
تسبیح دستش و کت و شلوار سرمهای
انداخته دو دست خود از پشت بر کمر
آن لنگه در که سمت پدر بود باز شد
بسیار ناگهانی، بسیار بیخبر
نوری شدید سمت پدر را فراگرفت
من ایستاده بودم و تنها نظارهگر
میخواستم بگیرمش اما ندیدمش
او محو شد، خدای من، این میشود مگر؟
آن نور رفت داخل و در نیز بسته شد
تسبیح پاره ماند و من و چشمهای تر
چل روز گریه کردم و در هفتقفله بود
«برگرد یا بیا و مرا با خودت ببر»
تا اینکه در دو مرتبه واشد، کسی نبود
اما صدایی آمد و میگفت: «ای پسر!
برگرد خانه، باغچه را روبهراه کن
گلها نشستهاند به امید یک نفر»
این بار من به عکس همیشه مطیع او
برگشتم و دومرتبه لبخند زد پدر
ای همیشه سبز ...
نام تو میبرم، دهنم سبز میشود
تا مینویسم از تو، قلم سبز میشود
«از هر زبان که میشنوم نامکرّر است»
این شعرها شبیه به هم سبز میشود...
با ابر بیرمق حرَجی بر کویر نیست
پس جای ردّپای تو غم سبز میشود
حتماً قرار نیست که باران شوی، بیا
این باغ با یکی دو سه نم سبز میشود
دل میزند به آبیِ دریای چشمهات
هی چشمهای خیس بلم سبز میشود
هر اتّفاق تازه در این باغ ممکن است
گُل هم به احترام تو خَم سبز میشود
گفتی «بگو به جان من»، آری، به جان تو
سوگند میخورم که قسم سبز میشود
حالا لبان قرمز خود را تکان بده
بختم ـ اگر که زرد شوم ـ سبز میشود؟
این بوی آتش است، ببین: یا نمیرسی
یا چوب خشک مزرعه هم سبز میشود
گفتم دلت بسوزد و لبخند بشکفی
گُل از شکاف سنگ چه کم سبز میشود
باشد، نیا، نبار، نیاور، ولی بدان
بُغضی میان صحن حرم سبز میشود
باد شمال بوی تو را تا جنوب برد
خرمای نخل خستة بم سبز میشود
محمدمجتبی احمدی
گرچه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را میبوسم
گرچه در سبزترین باغ، ولی خاموشم
گرچه در بازترین دشت، ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جوی حقیرم بیتو
با تو گستردگی پهنه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه!
من چرا اینقدر از آمدنت مأیوسم؟
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
گرچه تکرار نباید بکنم قافیه را
بهخصوص آن غلط فاحش نامحسوسم
بار دیگر میگویم تا یادت نرود:
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
شاعر ؟؟؟
در من بگیر بار دگر، ای دم غزل!
من بازگشتهام به تو، ای عالم غزل!
ای عالم عزیز که تقدیر روزگار
چندی گرفت از تو مرا، از غم غزل
حالا دوباره آمدهام با همان جنون
تا محو و گم شوم در پیچ و خم غزل
من باز گشتهام که بگیرم به جدّ و جهد
از دست شاعران جوان پرچم غزل
هان! رفتم از تو، ای من بیذوق پیش از این!
تا بعد از این دوباره شوم محرم غزل
دنیا همه برای تو، بگذار بعد از این
او همدم تو باشد و من همدم غزل
بسیارها و بیشترینها برای تو
من قانعم به قافیههای کمغزل
پیوند خورده است از آغاز بخت من
با تار و پود قالب مستحکم غزل
از هر طرف که مینگری رقص شعله است
در من گرفته سرکش و سوزان دم غزل
شاعر ؟؟؟